🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_153
دلارام لباسش را به کمک خدمتکار مرتب کرد. بغضی در گلویش گیر کرده بود. سعی میکرد با قورت دادن آب دهانش آن را فرو ببرد ولی افاقه نمیکرد. درون آینه به خودش خیره شد. دستی به گونههایش کشید. زیر چشمان گود شدهاش را لمس کرد. آهی کشید. زیرلب گفت: زیبایی از دست رفته! اما خب مال بیصاحب که غصه نداره.
_خانوم باهاتون بیام؟
_نـ...
با خودش فکر کرد. اگه چیزیم بشه سعید چه کمکی میتونه بکنه؟ به سمت خدمتکار برگشت و لبخند بی جانی زد.
_بیا ولی قبلش شلاق خان رو برام بیار!
_چشم خانوم همین الان.
سعید پشت در منتظر بود. قدم میزد و دستهایش را به هم میمالید.
_من الان دارم امانتداری میکنم؟ مگه خان نگفت ناموسشو به من سپرده؟ من دارم میبرمش به پیشواز خطر و اندوه؟
خروج دلارام رشته افکارش را برید. به سمت او رفت.
_خانوم میگم...
سرش را پایین انداخت. دستهایش را چنان به هم میفشرد که دستش به سفیدی میزد.
_من نمیتونم شما رو ببرم. آخه...
دلارام به هم ریخت.
_یعنی چی؟ منظورت چیه؟
_خانوم عذر خواهم؛ ولی خان اگه بفهمن راجع به امانتداری من چه فکری میکنن؟ من چطور شما رو ببرم پیش اون مردک؟
_سعید ما حرف زدیم، قرار گذاشتیم. من باید بیام! خودم باید ازش بپرسم. خودم باید به فکر شوهرم باشم. چطور میتونم تو خونه آروم بگیرم وقتی هیچ خبری از شوهرم نیست؟
صدای دلارام بالا رفته بود. به نفس نفس افتاد.
_شرمندهم خانوم. پس لطفاً سعی کنید خودتونو کنترل کنید. مبادا مشکلی برای خانزاده پیش بیاد. دلارام سرش را تکان داد و به راه افتاد.
_بریم!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
____💠🦋💠________
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم.
و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم.
و من… حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خود را برای حسین میخواهم.
آیا بعد ازحسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
#نامیرا_صادقکرمیار
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
_📚______
آیا تا به حال عاشق شدهاید؟
عشقی که نه به حرف بلکه در عمل، به خاطرش حاضر باشی از همه چیزت، حتی جان خود بگذری؟
و آن هنگام، تازه متولد شوی.
از خواص عشق جاودانه شدن است. عشق زندگی را به ابدیت پیوند میزند.
به قول مولوی «مرده بودم زنده شدم... دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم...»
آری، عشق هر که را در آغوش گیرد نامیرا میکند.
#نامیرا کتابی از صادق کامیار، ماجرای مردان و زنانی است خوشبخت؛ چرا که در هوایی تنفس میکردند که عشق در آن نفس میکشید.
حسین بیشک، خود عشق است. مگر نه اینکه دست هر کس را گرفت، زنده شد.
در رمان تاریخی نامیرا با افرادی همراه میشویم که در هنگامه انتخاب و عمل، عیارشان مشخص میگردد.
در آستانه اربعین، اگر دنبال کتابی برای کسب معرفت هستید، نامیرا گزینه مناسبی است. شاید خود را در یکی از شخصیتهای خوب پرداخت شده آن یافتید.
✍️پ_پاکنیا
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
____🚗_______
«روی سنگها»
تیلهی مشکی چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»
ماشین کوچکش را محکم به خودش فشار داد و گفت: «میخوام بیارمش حرم. روی سنگ تندتر میره.»
با پای کوچک او تا حرم یک ربع راه بود. چشم مادر به گنبد و گلدستهها که افتاد زیر لب گفت: «السلام علیک یا احمد بن موسی»
سرش را بالا گرفت و چشمهای نمدار مادر را دید. ماشین را به سینهاش چسباند و سرش را کمی به سمت حرم خم کرد.
از شبستان رد شدند. چشمهایش به سنگفرشها بود. لذت سر دادن ماشین روی سنگها، دلش را آب میکرد.
نزدیک ضریح رسیدند. چادر مادر را تکان داد. نگاه مادر را که دید، گفت: «مامان همینجا بشینیم من بازی کنم؟»
مادر با چشمهای سرخ نگاهش کرد. روی زانو خم شد. پشت دست پسرش را نوازش کرد و گفت: «مگه دوست نداشتی بریم حرم امام رضا؟ بیا اول بریم سلام کنیم به برادر امام رضا و دعا کنیم که زود زود بریم مشهد. بعدشم بریم رو سنگا ماشین بازی کن. باشه؟»
لبخند روی لب پسر نشست. سرش را تکان داد. چادر را در مشت کوچکش فشرد. چند قدمی ضریح، صدای وحشتناکی با صدای جیغ و فریاد، همهجا پیچید. مادر باشتاب، پسر را بغل کرد. صدای افتادن ماشین از دستش با صدای افتادن مادر قاطی شد. تیلههای مشکی چشمهایش دنبال ماشین که روی سنگهای نزدیک ضریح سر میخورد، بیحرکت ماند. ماشین در جویی از خون به ضریح که رسید، متوقف شد.
✍محبوب
#شیراز_دوباره_تسلیت
@AaVINAa
___🪷_______
دل من دیر زمانیست که میپندارد:
« دوستی » نیز گلیست
مثل نیلوفر و ناز،
ساقهی ترد ظریفی دارد
بیگمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقهی نازک را
-دانسته-
بیازارد!
#فریدون_مشیری
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
___🪷_______ دل من دیر زمانیست که میپندارد: « دوستی » نیز گلیست مثل نیلوفر و ناز، ساقهی ترد ظ
از اون شعرها بود که دوست داری همشو تقدیم نگاه عزیزان کنی.
ولی خوب نمیشه که.
بقیهاش هم با خودتون.
دوست داشتید، پیدا کنید بخونید.
____❣️________
ترس از فراموش شدن!
نمیدانم کی و پس از چه اتفاقی در من جوانه زد؛ اما خوبمیدانم که این ترس، ترس آدم های ضعیف است. میگویم آدمهای ضعیف؛ چرا که احساس حقارت میکنم، وقتی خود را نیازمندِ داشتن جایی در قلب دیگران میبینم.
نمیدانم آدمهای اشتباهی را انتخاب کردم یا همه این گونه هستند. هر چه در این دنیای غبارآلود بیشتر زیست میکنم همانقدر هم امیدم به این انسان ها پرمیکشد و در آسمانی تیره، محو می شود.
چشمانت را ببند و تصور کن
چند سال در زمان سفر کن
و جلو برو.
گوشی را بردار و به شمارهای که با تلاش فراوان و پرسوجو پیدا کردی
تماس بگیر.
هیجان داری برای صحبت کردن با او ..
دوست دورانِ دانشگاه
همانی که همیشه کنار هم بودید در تلخیها و شیرینهای آن برهه...
چند بوق میخورد و صدای سرد او را میشنوی. چند ثانیه صحبت کردن با او کافی است تا قلبت ترک بردارد. انتظار داشتی از اون بشنوی که او هم مثل تو به یادت می افتاده ولی راه ارتباطی نداشته؛ اما گویا او اصلا منتظرت نبوده است. پس از سلام و احوالپرسی سردی گوشی را قطع میکند و تو را در دنیای که به یک باره در نظرت تنگ جلوه کرد تنها میگذارد.
زیر لب زمزمه میکنی کاش تماس نمیگرفتم.
تصور کردی؟
بله این یکی از بزرگترین فوبیاهای من است.
همیشه برایم دردناک بوده که از خاطر کسی بروم که روزی صمیمی تر از هر شخص دیگری بودیم. زمان چه اتفاقاتی که رقم نمی زند!
فراموش میشوی.
اگر نباشی.
و شاید این دلیل قانع کنندهای باشد برای انزوا لااقل برای خودم...
✍️حافی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━