___❣️______
🌱تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم.
🌼#الهم_عجل_لولیک_الفرج🌼
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوباره سوار اتوبوس شدیم. ساعت یازده شب بود. کمی صدای همهمه آمد و بعد خواب مثل هوایی که تنف
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همه نگاه کردیم؛ مسیری که دو ورش با چراغهایی روشن بود و بعد قسمتی از آن تاریک بود و بعد گنبد و گلدستهها...
دو مردی که جلو نشسته بودند، سلام دادند. امیر دست بر سینه گذاشت و او هم سلام داد. برای من درک اینکه قرار است به زیارت امام معصومی بروم سخت بود، دو امام معصوم...
میدانستم که درک مقام امام، حتی برای آنهایی که عمری خواستهاند که آنها را بشناسند، سخت است؛ ولی این را هم میدانستم که من از آنها کم میدانم و کم خواندهام و همین یک حس شرمندگی خاصی به من میداد؛ اینکه حتی سعی هم نکرده بودم آنها را بشناسم...
تاکسی درست قبل از جایی که چراغها روشن بودند نگهداشت و ما پیاده شدیم.
یک سربالایی تند و بعد یک خیابان خاکی که بین خرابههای تاریکی پیش میرفت. هر چه میرفتیم تمام نمیشد. امیر خسته بود ولی حرفی نمیزد. محیا را مدام، روی شانهی چپ و راستش جابهجا میکرد.
آسمان تاریک، کمکم روشن میشد و ما نگران نماز صبحمان بودیم. بعد از یک پیچ به عدهای رسیدیم که کنار خیابان، نماز میخوانند. جایی برای وضو گرفتن نبود. چند بطری آب پیدا کردیم و ما هم نماز خواندیم.
دیگر گنبد و گلدستهها دیده نمیشدند و این یعنی ما هنوز هم فاصله داشتیم...
نمیدانم چند ساعت دیگر هم رفتیم تا به کوچهای رسیدیم که از ابتدای آن میشد گنبد را دید...
دیگر احساس خاصی نداشتم امیر ولی اشک میریخت و صدای هقهقش همراهمان بود.
من برای اولین بار مشرف میشدم و امیر بارها گفته بود که خیلیها بارها و بارها کربلا و کاظمین میروند ولی توفیق سامرا رفتن را پیدا نمیکنند. سامرا هنوز امنیت کاملی نداشت.
وارد صحن و سرا شدیم؛ صحن و سرایی که کوچک بود و فرشهای سبزرنگی داشت.
محیا دیگر بیدار شده بود. مردی از او پرسید: کوچولو چه جوری تا اینجا اومدی؟
ادامه دارد...
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
سیاوش
آقاجان عاشق سیاوش بود. این را از سیاوش خوانیهایش، که آداب مخصوصی داشت، فهمیده بودم. بعدها از مادربزرگ شنیدم که دوست داشته اسم هر سه پسرش را سیاوش بگذارد.
فانوسِ روی کرسی را پایین میکشید. نورِ زرد که صورتِ سفیدش را طلایی کردهبود، از پیشانیاش پایین میآمد و تا به سیب گلویش برسد سرخ میشد. صورتش در تاریکی مینشست. درخشش الماس چشمانش محاق میشد. موهایِ سفیدش به سیاهی میزد و سایهاش روی دیوار کاهگلی پشتش میافتاد.
برای خودش از پارچِ روی کرسی، آب میریخت و وقتی بالا و پایین شدنِ سیبکِ گلویش را زیرِ نور سرخ میدیدم میفهمیدم میخواهد قصه سیاوش را بخواند؛ این را حتی کبوترهای چاهی هم میدانستند و نمیدانم خود را از کجا میرساندند، مینشستند روی شاخههای خشک سروِ وسط حیاط، برای ماه توی حوض بق بقو میکردند.
آقاجان با صدایی که بغض ناسورش کرده بود، میخواند:
چو از لشکر و شهر اندر گذشت،
کَشانش ببردند هر دو به دشت.
ز گرسیوز آن خنجرِ آبگون
گُرویِ زره بستد، از بهرِ خون.
پیاده، همی بُرد مویش کَشان؛
چو آمد بدان جایگاهِ نشان،
بیفکند پیلِ ژیان را به خاک؛
نه شرم آمدش زان سپهبد، نه باک.
یکی تشتِ زرّین نهاد از برش؛
جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش.
به جایی که فرموده بُد، تشتِ خون
گُرویِ زره بُرد و کردش نگون.
دست که روی صورتش میگذاشت، صدای هقهقش از پنجره بیرون میرفت و کبوترها از روی درخت پر میکشیدند.
ما دیگر عادتکرده بودیم به ندیدنِ صورتش، توی شبهای سیاوش و روز عاشورا.
صبح عاشورا, وقتی که زیر دیگهای نذری گوشهی حیاط را کم میکرد، زیر اندازش را میبرد و زیر درخت مینشست. تا ظهر که دسته از راه میرسید، سرش را تکیه میداد به تنهی آن. بوی قیمه با دمِ حسین، حسین، توی حیاط میپیچید. روضه که شروع میشد، صدای گریهی آقاجان هم میرفت قاطی آنها.
بقیهی وقتهای سال میخندید، دلم غنج میرفت برای دیدن خندههایش و آن خطهای خندهی روی گونههایش. فکر میکردم با هیچ چیز پاک شدنی نیست، تا اینکه آن مرد با لباس خاکی آمد. مداح داشت میخواند؛
- دست بر قبضهی خنجر زد و آمد سویش،
بین گودال دو زانو شده رو در رویش
دست را بر بدنش میزد و با خیرهسری،
امتحان کرد به رگهای گلو چاقویش
صدای گریهی مردها از حیاط بلند شد و جیغ زنها از داخل خانه. مرد داشت حرف میزد که آقاجان روی زانوهایش سقوط کرد. صورتش در تاریکی نشست مثل همان لحظههایی که فیتیلهی فانوس را پایین میکشید. صدای گریهی آقاجان از درزها و دیوارها گذشت سر خورد و افتاد کنار ماهی قرمزهای حوض. کبوترها پر زدند و از روی درخت پریدند. زنها پابرهنه تا کوچه دویدند و کنار مردها که دور آقاجان جمع شده بودند ایستادند.
از آن روز، آقاجان دیگر شاهنامه نخواند و به فتیلهی فانوسها کاری نداشت. زیر درخت معتکف شده بود.
عمو یحیی و عمو سیاوش تابوت را زیر درخت گذاشته بودند، زیر لب آرام میخواند؛
یکی تشت زرین نهاد...
شاخههای تازه سبز شده دست در دست باد میرقصیدند و کبوترها به جای ماه توی حوض داشتند به پرچم ایران روی تابوت نگاه میکردند.
#فلاح
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_156
موسی سرش را پایین انداخته بود. عرق از پیشانیاش جاری بود.
_چی شد؟ پس چرا سکوت کردی؟ با همین زبونت مگه شوهر منو گرفتار نکردی؟
سعید چند قدم جلو رفت.
_نمیشنوی خانوم چی میگن؟ لازمه برات تکرار کنم؟
موسی چشمهایش را بسته بود. سرش را پایین انداخته بود و صورتش را جمع کرده بود.
دلارام از صندلی بلند شد. نگاه تحقیرآمیزی به موسی کرد و بیرون رفت. سعید دنبالش دوید.
_آزادش کن بزار بره!
سعید در جایش میخکوب شد. دهانش مثل دهان ماهی به هم میخورد و صدایی بیرون نمیآمد.
_خا...نوم چی کار کنم؟
دلارام لبهایش را فشرد. قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.
_نگه داشتنش چه سودی داره؟ بهزاد منو بهم برمیگردونه؟ بزار بره حداقل رو سر زن و بچهش باشه.
به راه افتاد. خدمتکار با اشارهی سعید پشت سر دلارام حرکت کرد. قدمهای کوتاه برمیداشت. چشمهایش را باز و بسته میکرد. نفس عمیق میکشید. روی سینهاش زد.
_انقدر سنگینه که نمیتونم نفس بکشم. انگار قلبم داره تو سینه له میشه. همیشه هوای جنگل بهم آرامش میداد.
نگاهش را در جنگل چرخاند. به آسمانی که نصف و نیمه مشخص بود نگاه کرد. دوباره برگشت و به راهش ادامه داد. بخاطر بارداریاش خیلی زود خسته میشد. بار سنگین مسئولیت که خان به عهدهاش گذاشته بود و ناامیدی که به سراغش آمده بود کافی بود تا تمام تنش بیحس شود.
سنگی زیر پایش رفت. بدون هیچ مقاومتی با کف دست روی زمین افتاد. زانویش به سنگ خورد. سنگ ریزههای تیز در دستش فرو رفتند. بهانه پیدا شد. به یک باره صدای نالهاش بلند شد. با شدت شروع به گریه کرد.
خدمتکار دستپاچه شد. نمیدانست چه باید بکند. دستهایش را دور شانه دلارام حلقه کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛