eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
96 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
الهی این صف قسمت‌تون بشه... تا یار را که خواهد ومیلش به که باشد #نجف
این شعر، به قول خانم سجادی یه سوزدلتونِ خاصی برای ما جامونده‌ها داره😭
اللهم الرزقنا🤲
آۅیــــ📚ـــݩآ
جلد دوم همان کتاب کآشوب است. خیلی وقت پیش‌تر، توی کلاس داستان و رمان نویسی با نویسنده‌ی روایت نخستی که در کتاب آمده، آشنا شدم؛ احسان عبدی پور...پادکستی از او شنیدم همین روایت را می‌خواند روایت دوم را هم خانم حبیبه جعفریان نوشته‌ است؛ تقریبا تمام نویسنده‌هایی که قلم زدند در این بیست و چهار روایت نویسنده‌های خوبی‌اند.
4_5929469688072374170.mp3
20.42M
پادکست صوتی استرالیا نوشته و خوانش؛ احسان عبدی‌پور
آۅیــــ📚ـــݩآ
پادکست صوتی استرالیا نوشته و خوانش؛ احسان عبدی‌پور
یادم می‌آید که این روایت خیلی به دلم نشست و هنوز هم توی ذهنم یکی از بهترین‌هاست و دقیق‌تر بگویم: بهتر از این هنوز نخوانده و نشنیده‌ام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 این مسیر و این گرما؛ جای تعجب هم داشت... وارد حرم شدیم؛ حرم عالَمی بود برای تمام عالم نه ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از سرداب که بیرون آمدیم دلم می‌خواست دوباره ضریح را ببینم، ولی امیر گفت که فرصت نداریم؛ این لحظه‌ی تلخ را برای هیچ نامسلمانی نمی‌توانم بخواهم؛ از دور سلامی دادیم...دوری که می‌دانستم از همیشه‌ی بعدها، نزدیک‌ترین است. از صحن که بیرون آمدیم... دکه و مغازه‌ای ندیدیم...موکب کوچکی بود که چیزی شبیه حلوا، درون ظرف‌های کوچکی ریخته بود و از مردم پذیرایی می‌کرد. معلوم نبود که چه ساعتی به نجف برسیم باید محیا را به دست‌شویی می‌بردم... چند تا کانتینر دیدیم...دست بچه را گرفتم که برود...یک نفر داد زد: آب نداره... محیا شنید و پا پیش نگذاشت. بچه‌‌ای که نه می‌خواست نماز بخواند و نه طهارتش مهم بود، سماجت کرد و نرفت. امیر راه برگشت را از چند مرد ایرانی که در موکب چای می‌ریختند پرسید. آنها خیابان عریضی را نشانمان دادند که در پس کوچه‌ای بود. خیابان شیب تندی هم داشت که ون‌های سبز رنگی انگار که بر سرسره‌‌ای نشسته باشند سر می‌خوردند و می‌رفتند. کنار خیابان ایستادیم و برای آنها دست تکان دادیم یعنی که ما را هم سوار کنید ما هم اگر خدا بخواهد می‌خواهیم برویم تا پای اتوبوس‌مان و راهی نجف بشویم. اما هیچ ونی نمی‌داشت و همه‌ی ماشین‌ها هم پر از مسافر بودند. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیالوگ پرسرعت‌ترین راه انتقال اطلاعات است و به داستان پویایی و تحرک زیادی می‌دهد. برای مشخص شدن دیالوگ بهتر است از تقسیم بندی « هگلی » استفاده کنیم. هگل در بحث معرفت شناسیش فرمولی را، قاعده‌ای را تعریف کرده است. ایشان می‌گویند : « تز + آنتی تز = سنتز » یا به زبان ساده‌تر « یک مفهوم بعلاوه یک مفهوم دیگر، مفهوم جدیدی خلق می‌کند. » مثلاً چیزهایی که من می‌گویم می‌شود تز، چیزهایی که طرف مقابل می‌گوید می‌شود آنتی تز، اما برداشتی که مخاطبان، شنونده می‌کند، بسیار بیشتر از اطلاعاتی است که ما دو نفر ارائه کرده ایم به این می‌گویند سنتز. مثال: « مردتیکه مگر قرار نبود دیگه نیارنت تو این کلانتری؟ » گوینده کیست؟ مرد، پلیس، نسبتاً بی ادب، عصبانی حالا طرف مقابلش کیست؟ مرد، مجرم، سابقه دار. مکان کجاست؟ کلانتری می‌بینید این همه اطلاعات فقط با یک جمله کوتاه گوینده اول به ذهن خواننده منتقل شده است. مجرم ممکن است بگوید: « سرکار به خدا قسم این دفعه اشتباهی گرفتنم. » چنین پاسخی کلیشه‌ای و قابل انتظار است. تقریباً همه مجرمین دستگیر شده همین را می‌گویند. اطلاعات اضافه و پنهان شده‌ای به خواننده نمی‌دهد. این پاسخ، فاقد ارزش اطلاعاتی است. حالا ببینید، مجرم ممکن است بگوید : « سرکار، آخه دلم براتون تنگ شده بود! » در این صورت معلوم می‌شود مجرم سابقه دار، پر رو، جسور، خونسرد و کمی هم با مزه و با نمک و حاضر جواب است. گفته مأمور تز گفته مجرم آنتی تز، آنچه ما به عنوان خواننده یا مخاطب برداشت می‌کنیم سنتز است. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛