🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_162
اولین کلامی که دلارای به زبان آورد، بابا بود. وقتی که دلارام برای اولین بار پس از تلاشهای فراوانش این کلمه را از دخترش شنید برق اشک در چشمانش دیده شد.
_آفرین دخترم. بگو بابا. انقدر بگو که پدرت بیاد.
هر چه که دلارای بزرگتر میشد بقیه بیشتر به یاد خان میفتادند. دلارام شبها با نگاه کردن به چهره او به خواب میرفت. روزها موهایش را شانه میکرد و برایش از پدر میگفت. از عشق خان به دخترش برای او قصهها میگفت.
_خانوم اجازه هست بیام داخل.
دلارام دخترش را از تخت پایین آورد و روی زمین گذاشت. دستش را گرفت و به سوی در رفت. با لبخند در را باز کرد.
_بریم؟
_خانوم دلارای رو با خودتون میارین!
دلارام نگاهی به دخترش کرد. دلارای با چهره درهم رفته به سعید نگاه میکرد.
_بله. دیگه وقتشه با دنیای اطرافش آشنا بشه.
_اما خانوم خطرناکه!
_اون دختر من و خانه. باید قوی بار بیاد. تو فقط همراهی کن!
سعید دست به کمر چشمهایش را مالید.
دلارام دخترش را بغل زد و به سمت پلهها رفت. سعید به ناچار دنبالش به راه افتاد.
برگ درختان ریخته بود. اول به سمت زمینها رفتند و بعد وارد جنگل شدند. صدای شکستن برگها زیر پای دلارای توجهش را جلب کرد. دستش را کشید. دلارام آهسته دستش را رها کرد. داخل برگها نشست. دستهایش را بالا برد و روی برگها ضربه زد. برگهای توی صورتش پخش شدند. خندید و این بار تندتر روی برگها ضربه زد.
دلارام با لبخند روبرویش نشست. نفس عمیقی کشید.
_بهزاد پس کی برمیگردی؟ یعنی نمیخوای لبخندهای دخترمونو ببینی؟ اون داره خیلی زود بزرگ میشه.
سعید عقب ایستاده بود و اطراف را میپایید. احساس بدی داشت. جای خالی خان را احساس میکرد. اگر بود قطعا کنار دخترش مینشست و نیازی به نگهبانی او نبود. با خودش گفت: کاش زودتر برگردین قربان!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چای فقط چای عِراقی..😍با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
«سطل زباله، محرم ومدفن اسرار یک نویسنده است.»
#لوییآراگون
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_163
دلارام به سختی حرکت میکرد اما تنها پناهش جنگل بود. فقط آنجا احساس آرامش میکرد. طبیعت به او امید به زندگی و انتظار میداد. به برگهای زرد و درختانی که برگهایش دانه دانه میفتادند نگاه میکرد و ذهنش حوالی بهار میچرخید. تلاشهای خدمه برای در خانه نگه داشتنش بی فایده بود.
هر روز دست دلارای را میگرفت و همراه سعید به جنگل میرفت. سعید نگران بارداریاش بود به همین خاطر هر بار یکی از خدمه را همراهشان میبرد که مراقب دلارام باشد. صبحا میرفتند و تا حوالی ظهر در جنگل میماندند. دلارام کنار چشمه با دخترش بازی میکرد. در تمام این لحظات، در خیال خود خان را همراه خودش و دلارام در حال بازی میدید.
گاهی در واکنش به صدای خندههای دلارای جنین شروع به حرکت میکرد و لگد میزد.
دلارام وقتی به بچههایش نگاه میکرد به زنده بودن خان مطمئن میشد. مگر میشود او این دنیا را رها کند؟ او که از نظر دلارام اسطوره مقاومت بود هرگز تسلیم نمیشد. خان افراد ارزشمندی در این دنیا داشت پس باید بخاطر آنها برمیگشت.
وقتی که به عمارت برگشتند. دلارای را به خدمه سپرد و به اتاقش برگشت.
به آرامی روی تخت دراز کشید. دستش را روی شکمش گذاشت. کمرش تیر میکشید. در شکمش احساس سنگینی میکرد. دردی ناگهان از زیر دلش شروع شد و به سمت بالا پیشروی کرد.
_یعن..ی وقتشه؟ هنوز که زوده!
به ناله افتاد اما چند لحظه بعد دردش تمام شد.
چشمهایش را بست. چند نفس عمیق کشید. چشمهایش سنگین شد. گذر زمان را حس نکرد. با درد بدی از خواب پرید. نگران شد.
این بار درد بیشتر طول کشید. به محض کم شدن دردش از اتاق بیرون رفت و چند بار بلند گلاب را صدا کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
صبـح یعنی آغاز فرصـت جدیـدی
که خـدا به ما داده
امـروز یه فرصـت جدیـده
قـراره با این نعـمت چیکار کنیم؟🤔
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسین این دل تنگم باز تو رو کرده بهونه...
شعلهی آتیش عشقت میکشه همش زبونه
حس کردن خوشبختی حس کردن مسیری است که خودمان تلاش میکنیم تمامش کنیم اما موضوع اصلاً تمام کردن یا نکردن نیست، موضوع تلاشی است که در مسیر انجام میدهیم. این تلاش هرچقدر سختتر باشد و مسیر با چالشهای بیشتری همراه باشد، احساس خوشبختی عمیقتر خواهد بود، مخصوصاً اگر بتوانیم مسیر را به پایان برسانیم.”
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛