«سطل زباله، محرم ومدفن اسرار یک نویسنده است.»
#لوییآراگون
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_163
دلارام به سختی حرکت میکرد اما تنها پناهش جنگل بود. فقط آنجا احساس آرامش میکرد. طبیعت به او امید به زندگی و انتظار میداد. به برگهای زرد و درختانی که برگهایش دانه دانه میفتادند نگاه میکرد و ذهنش حوالی بهار میچرخید. تلاشهای خدمه برای در خانه نگه داشتنش بی فایده بود.
هر روز دست دلارای را میگرفت و همراه سعید به جنگل میرفت. سعید نگران بارداریاش بود به همین خاطر هر بار یکی از خدمه را همراهشان میبرد که مراقب دلارام باشد. صبحا میرفتند و تا حوالی ظهر در جنگل میماندند. دلارام کنار چشمه با دخترش بازی میکرد. در تمام این لحظات، در خیال خود خان را همراه خودش و دلارام در حال بازی میدید.
گاهی در واکنش به صدای خندههای دلارای جنین شروع به حرکت میکرد و لگد میزد.
دلارام وقتی به بچههایش نگاه میکرد به زنده بودن خان مطمئن میشد. مگر میشود او این دنیا را رها کند؟ او که از نظر دلارام اسطوره مقاومت بود هرگز تسلیم نمیشد. خان افراد ارزشمندی در این دنیا داشت پس باید بخاطر آنها برمیگشت.
وقتی که به عمارت برگشتند. دلارای را به خدمه سپرد و به اتاقش برگشت.
به آرامی روی تخت دراز کشید. دستش را روی شکمش گذاشت. کمرش تیر میکشید. در شکمش احساس سنگینی میکرد. دردی ناگهان از زیر دلش شروع شد و به سمت بالا پیشروی کرد.
_یعن..ی وقتشه؟ هنوز که زوده!
به ناله افتاد اما چند لحظه بعد دردش تمام شد.
چشمهایش را بست. چند نفس عمیق کشید. چشمهایش سنگین شد. گذر زمان را حس نکرد. با درد بدی از خواب پرید. نگران شد.
این بار درد بیشتر طول کشید. به محض کم شدن دردش از اتاق بیرون رفت و چند بار بلند گلاب را صدا کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
صبـح یعنی آغاز فرصـت جدیـدی
که خـدا به ما داده
امـروز یه فرصـت جدیـده
قـراره با این نعـمت چیکار کنیم؟🤔
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسین این دل تنگم باز تو رو کرده بهونه...
شعلهی آتیش عشقت میکشه همش زبونه
حس کردن خوشبختی حس کردن مسیری است که خودمان تلاش میکنیم تمامش کنیم اما موضوع اصلاً تمام کردن یا نکردن نیست، موضوع تلاشی است که در مسیر انجام میدهیم. این تلاش هرچقدر سختتر باشد و مسیر با چالشهای بیشتری همراه باشد، احساس خوشبختی عمیقتر خواهد بود، مخصوصاً اگر بتوانیم مسیر را به پایان برسانیم.”
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_164
خدمه سراسیمه داخل عمارت دویدند. محکم نرده را گرفته بود و روی آن خم شده بود.
_خانوم حالتون خوبه؟
خدمه به سمت دلارام رفتند و گلاب سعید را دنبال قابله فرستاد. پلهها را آهسته آهسته بالا رفت. دلارام را روی تخت دراز کرده بودند. یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و دست دیگرش را روی پیشانیاش. ناله میکرد.
خدمه کنار تخت ایستاده بودند. به دلارام نگاه میکردند و دستهایشان را میمالیدند.
_برین آب داغ و پارچه تمیز بیارین زود. وایسادین نگاه میکنین که چی؟
خدمه که رفتند. گلاب روی سر دلارام رفت. دستی که روی صورتش بود را گرفت و کنار زد.
_من تجربه این روز ها رو ندارم دخترم ولی میدونم که شما زن قدرتمندی هستین. لطفا مقاومت کنین تا قابله برسه.
_قلبمه که درد میکنه گلاب! دردم درد تنهاییه. درد بیکسی. درد...
نالهای کرد. لبش را گاز گرفت و دیگر ادامه نداد. _میفرستم دنبال خانوادهتون خانوم. ما هم هستیم. شاید مادرتون نباشم ولی شما رو به چشم دختر خودم میبینم.
دلارام لبخند نصفهای زد و صورتش دوباره جمع شد. نالههایش بلندتر شد. خدمه با آب و تشت و پارچه بالا آمدند. گلاب نگاهی به دلارام انداخت. دستش را فشرد و بلند شد. میخواست دنبال مادر دلارام بفرستد و خبری از سعید و قابله بگیرد. به حیاط که رسید سراغ سعید را از نگهبان گرفت. هنوز برنگشته بود. یکی از نگهبانها به طرف خانه صالح راهی شد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛