eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی که قیامت برپا شود، برای باز شدن درهای جهنم لرزش کودکی کافی‌ست. @AaVINA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ آسیه جلوی آیینه اتاق مبینا، تمرین گریه می‌کند، درحال بیرون رفتن است، باد پنکه‌ی دفتر خاطرات مبینا را ورق می‌زند. جمله‌ای توجهش را جلب می‌کند: «من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهره‌ی وحشتناک خود را در آیینه می‌بیند... جیغ‌های ممتد سعیده، همسایه‌ها را خبردار می‌کند. زن‌ و مرد‌هایی که جز همسایگی نسبت دیگری با آن‌ها ندارند، برسر و سینه‌زنان وارد منزل‌شان می‌شوند. به رسم قوم عرب، زن‌ها روبه‌روی صاحب عزا می‌ایستند. جیغ می‌زنند و به صورت خنج می‌اندازند و برگونه می‌زنند، اما غیبت هانیه در جمع خانواده باعث تعجب همسایه‌ها می‌شود. ام‌عدنان همسایه‌ی دیوار به‌ دیوار هانیه، عصایش را بر زمین می‌کوبد. دندان‌های مصنوعی را که هنوز به آن‌ها عادت ندارد، روی هم فشار می‌دهد. دستهای لرزانش را در هوا می‌چرخاند: «ام سعید کجاست؟ بمیرم برای دلت ام سعید» صدای باریکش می‌لرزد و هق‌هقش که به سرفه کردن می‌ماند، در هیاهوی همسایه‌ها گم می‌شود...سعیده نگران مادر می‌شود، او طاقت داغ دیگری را ندارد، از جا بلند می‌شود. به طرف اتاق می‌دود. هانیه سر به سجده گذاشته: «مامان دعا دیگه فایده نداره، پاشو...پاشو...»؛ صدایی نمی‌شنود. سعیده به سوی مادر خیز برمی‌دارد: «مامان...مامان...» ام عدنان وارد اتاق می‌شود: «ام سعید...وَلِچ هانیه یما، سعیده آب قند بیار...» کنار هانیه می‌نشیند. پاهایش را دراز می‌کند. سر هانیه را در آغوش می‌گیرد. اشک‌هایش را با دامن پیراهن سیاهش که با خال‌خال‌های سفید به شب پرستاره می‌ماند، پاک می‌کند: «آخ ام سعید،این داغ دلم‌ رو آتیش زد.» سعیده با لیوان آب قند وارد اتاق می‌شود. ام عدنان آب قند را جرعه‌ جرعه به دهان هانیه می‌ریزد: «بخور...بخور مادر، می‌دونم امروز عسل‌ هم برات تلخ‌تر از هلاهله...» آسیه شیشه‌ی عطر مبینا را از روی میز برمی‌دارد... اتاق مبینا پر از خرده شیشه‌های معطر می‌شود، آسیه خنده عصبی به منشور تصویر خود در آینه می‌اندازد، به طرف خانه‌ی رسول می‌رود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
زیر سایبان‌های صحن انقلاب نشسته‌ام. همان اول که آمدم یک لیوان آب هم خوردم. آب سقاخانه برای من حکم آب نطلبیده را دارد که همیشه مراد است. اصلا تا آب سقاخانه را نخورم انگار اینجا نیستم. نمی‌دانم چه شراب طهوری‌ست که جلا می‌دهد روح و تنم را... کنارم خانمی نشسته است. دو فرزند دارد. یکی چهارساله و دیگری به گمانم شش ماهه نبود هنوز. از او نپرسیدم فرزندش چند ماهه است. از جثه‌اش حدس زدم و از اینکه همسرش لیوان آبی برایش آورد. قبل از اینکه بنوشد لب لیوان را نزدیک کرد به لب‌های غنچه‌ای و برگ گل شیرخواره‌اش.. همسرش با تعجب و سوالی نگاهش کرد! خندید و گفت این فرق دارد. خودش شفا می‌دهد... و منی که حتی سایه‌ی سایبان‌ها آزارم می‌داد این مکالمه شد خنجری در گلویم... آخر می‌دانید چیست؟ پاره‌های تنم چندین کیلومتر آنطرف‌تر دارند از ترس حرمله‌ها به خود می‌لرزند و... @AaVINAa
Regheb-Bazgard-128.mp3
4.18M
انتظارم انتظارم انتظار... @AaVINAa
پاییز باشد جمعه باشد و هوا هم ابری... @AaVINAa
منتظر نشسته‌ایم... غافل از اینکه منتظر نشستن نمی‌تواند... @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____♡____ 🌱مشتاقم به روزی که هیچ کس نیست... و تنها تو هستی. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
__🪷________ 🦋اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من 🦋خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا