eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای گریه‌ی نوزاد یتیم یک روزه، حزن‌انگیزترین صدایی‌ست که در بخش نوزادان می‌پیچد. گویی برای پدر و مادری که ندیده، ترکش کرده‌اند مرثیه می‌خواند و تنها گریه‌کنش، خود اوست. پرستاران بخش نوبتی تروخشکش می‌کنند، اما او عطر تن مادرش را نیاز دارد. آغوشی گرم و مهربان که نه ماه در آن شکل گرفته است. جسم سرد مریم که هنوز قطره‌ی اشکی در گوشه داخلی چشمش محصور مانده‌،بر روی برانکارد و در راه سردخانه درحرکت است. هانیه پشت سر او مانند مسخ‌ شده‌ها می‌رود. احمد از دور هانیه را می‌بیند. به طرف او پاتند می‌کند:« س...سلام...مریم...زایید؟» هانیه از حرکت می‌ایستد. نگاه سردش را به احمد می‌سپارد. چیزی درون احمد فرو می‌ریزد:« چیزی شده؟ زن عمو!» هانیه بغض می‌کند. چشمان سرخش را به کیسه‌ی سیاهی که بر برانکارد دور می‌شود، می‌لغزاند:« اونجاست...» احمد رد نگاهش را می‌گیرد. نگاهی به کیسه‌ی سیاه و نگاهی به هانیه:« نه...نه اون نیست...دروغه نه؟ » وقتی سکوت مرگ‌بار هانیه را می‌بیند، پروانه وار به سمت برانکاردی که دیگر به در سردخانه رسیده، می‌دود... گیسو رعنا را در آغوش می‌گیرد:« خوش‌حالم از اینکه داری میری سر خونه‌و زندگی‌ت. حتما خوشحالی که بابات ترک کرده، نه؟» رعنا اشکش را با دستمال مچاله شده در دستش، پاک می‌کند، دماغش را بالا می‌کشد. در میان اشک و لبخند، سری به تایید تکان می‌دهد. شیدا عینک ته‌استکانی‌ش را بالا می‌دهد. رعنا را در آغوش می‌گیرد:« دلم برات تنگ می‌شه، گندِ دماغ...» دخترهای دیگر می‌خندند...ابراهیم روی نیمکت سنگی باغ نشسته، چمدان قهوه‌ای کهنه‌ی رعنا درست کنار پایش قرار دارد. دست در جیب کتش می‌کند، عکسی از جیبش خارج می‌کند. عکس زنی جوان، بالباسی لیمویی رنگ، باشال سبزی که به دشتی پراز گل می‌ماند:« دیدی اومدم دنبال رعنات، خانمی! دیدی سرقولم ایستادم؟ تو هم قول بده منو ببخشی گلکم...» بغض می‌کند، جیب‌هایش را می‌گردد، نخ سیگار ته جیبش را بیرون می‌آورد. دلش می‌خواهد بکشد، هم سیگار را هم غصه‌ی طولانی‌ش را تابلکه با سوختن سیگار عمر غصه‌هایش کوتاه شود، پودر شود و خاکسترش را باد باخود ببرد... مبینا برگه‌ی ترخیص خود را امضا می‌کند. در دلش غوغایی‌ست. حس اینکه نوزادی که در باغ جاگذاشته‌است، آغوش اورا می‌خواهد، دیوانه‌اش کرده. با اشتیاق به اتاقش می‌رود و کیف پارچه‌ای که وسایل‌شخصی‌ش، در آن است برمی‌دارد. کنار سرباز قرار می‌گیرد:« من آماده‌م، بریم» سرباز که از سرهنگ دستور گرفته، اورا تا باغ همراهی کند، با او هم‌قدم می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اردیبهشت که می‌شود از همیشه زیباتر می‌شوی...
امام صادق عليه السلام: ما ضَعُفَ بَدَنٌ عمّا قَوِيَت علَيهِ النِّيَّةُ هيچ بدنى در انجام آنچه نيّتِ بر آن قوى باشد، ناتوان نيست. ميزان الحكمه ج۱۲ ص۵۰۵ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ ماشین پلیس جلوی درباغ می‌ایستد. مبینا پیاده می‌شود. سرباز ساک کوچک او را از ماشین پایین می‌آورد. پیرمردی گدا و ژولیده، با قد خمیده در حال عبور است. مبینا به سمت در باغ می‌رود که به پیرمرد برخورد می‌کند:« ای وای ببخشید پدرجان» کاسه‌ی گدایی پیر مرد به زمین می‌افتد. مبینا خم می‌شود که کاسه را از روی زمین بلند کند، که با او چشم در چشم می‌شود. چشم‌هایی آشنا او را در جایش میخ‌کوب می‌کند. سرباز که حرکات مبینا را تماشا می‌کند، به سرعت به سمتش می‌آید:« چیزی شده؟» مبینا باصدای او به خود می‌آید:« نه ، چیزی نیست، این از دستش افتاد...» پیرمرد خود را جمع‌وجور می‌کند. کاسه را از دست مبینا می‌گیرد. بدون تشکر دور می‌شود. مبینا در رفتار و چشمان پیرمرد، چیزی غیر عادی حس می‌کند. همان‌طور که به سمت در می‌رود چندبار به پشت سرش نگاه می‌کند. پیرمرد دیگر قدخمیده راه نمی‌رود... گیسو که با تماس مبینا از آمدنش مطلع شده، خود را برای استقبال از او آماده کرده. رعنا نگاهی به گیسو می‌کند:« خب گیسو جون ما دیگه بریم!» گیسو لبخندی به او می‌زند:« رعنا من به عمو ابراهیمم گفتم، یک ساعت این‌و اونور بشه، طوری نمی‌شه، حمیرا فسنجون پخته، بدون ناهار نمی‌ذارم برید» هنوز رعنا جوابی نداده که زنگ باغ به صدا در می‌آید. گیسو لبخندی دندان نما می‌زند. دستی به بازوی رعنا می‌زند:« خب مهمانمونم رسید، الان میام» دختران به هم نگاه می‌کنند. شیدا باتعجب می‌پرسد:«مهمان...یعنی کیه؟» همه جلوی در سالن جمع می‌شوند. گیسو در را باز می‌کند و مبینا را در آغوش می‌گیرد:« خوش اومدی عزیزم...» شیدا عینک ته استکانی‌ش را روی چشمش تنظیم می‌کند. چشمان ریز شده‌ش ناگهان می‌خندد:« به، ببینید کی اومده...» باحرکت او بقیه‌ی دختران به سمت مبینا پا تند می‌کنند. مبینا در میان همهمه‌ی آن‌ها به دنبال رعنا می‌گردد. در حالی که رعنا از دور نظاره‌گر است... شیوا هنوز در حال تعریف کردن ماجراست. رضا بازوهای او را می‌فشرد. شیوا مهرسکوت برلبانش می‌زند و چشمانش، به دنبال جواب به لب‌های رضا خیره می‌شود. رضا به چهره‌ی شیوا که مانند اکلیل در نورخوشید می‌درخشد، زل می‌زند:« شیوا امید به هوش اومد...می‌شنوی؟» لب‌های او کش می‌آید:« واقعا؟ از کجا فهمیدی؟ پس چرا ایستادی؟ » رضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او می‌کند:« شنیده بودم زنا وقتی حرف می‌زنن، کر می‌شن، الان دیگه به چشم دیدم...» شیوا چشمان گرد شده‌ش را به چهره‌ی خندان رضا می‌سپارد... اکبری فیلم‌های فروشگاه را با دقت نگاه می‌کند. درست همان روز و همان ساعتی که در فیلم‌های باغ ورود پرنده را ثبت کرده بود. کنج دیوار باغ، در فضایی که به خاطر عقب روی دیوار به وجود آمده، پیرمردی گدا با قدی خمیده، که چند وقتی‌ست بساط گدایی به پا کرده، ازبساطش جعبه‌ای برمی‌دارد، پرنده‌ای را به باغ می‌اندازد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
ماجرای بعد از داستان کشک چی؟ دوغ چی؟ تغییر چی؟ توی یکی از کتاب‌ها می‌خواندم که برای مخاطب، از لحظهٔ تغییرتان بنویسید. راستش را بخواهید من نه هیچ لحظهٔ تغییر خاصی دارم که برایتان بنویسم؛ و نه حتی هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی در زندگی ام بوده که شنیدنش برای کسی فوق العاده جذاب باشد. مگر اینکه به ذهنم فشاری بیاورم و هنرمندانه یک تغییر نگرش کوچک را طوری بزرگ جلوه دهم که شمای مخاطب خیال کنید زندگی من به دو بخش پیش از این تغییر و بعدش تقسیم شده. خوب‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم از بچگی همینی بودم که هستم؛ حالا ورژن بچه‌گانه‌اش. اصلا هرچه تغییر و کشمکش درست و حسابی بوده، قبل از ما بوده. «ما» یعنی دهه هفتادی‌ها؛ یا بگو متولدین سال شصت و اندی به بعد، تا همین حالا. یعنی از سال ۶۸ به بعد انگار کشمکش همهٔ قصه‌ها تمام شد. ما لحظهٔ بعد از اوج، لحظه بعد از پیروزی هم نبودیم. ما از کمی بعدترش آمدیم؛ جایی که در هیچ رمان و داستانی به آن اشاره نمی‌شود. حتی خاطراتش گفتن ندارد. اصلا نویسنده با چه انگیزه‌ای، بعد از مساله و کشمکش و فراز و فرود و تغییر قهرمان و موفقیتش، باید داستان را ادامه دهد؟ ادامه بدهد که چه بشود؟ تا قبل از ۶۸، مبارزه را میشد حس کرد. یعنی یک تویی وجود داشت که آزادی خواه بود؛ برای استقلال می‌جنگید و به جنگ طاغوت می‌رفت؛ یک دشمنی هم بود که به خونت تشنه بود. تا آن وقت هیجان بود؛ از خود گذشتگی بود؛ تعقیب بود و گریز؛ اسارت بود و کم نیاوردن و شهادت. سربلندی بود و افتخار و مقاومت. بعد از آن اما همه چیز تغییر کرد. خبری از آن طاغوت بیرونی که در مقابلش می‌ایستادی نبود. نوبت به خود خودت می‌رسید. نوبت به خودت و خودی‌ها. اصلا مبارزه، در جایی که جوش و خروش نیست، مبارزه با ضرب آهنگ کند و ملایم و فرسایشی، نه نویسنده‌ای را به نوشتن هل می‌دهد و نه خواننده‌ای را به خواندن. جایی که اعلامیه به دست در بن بست کوچه‌ای گیر نکرده‌ای که چند تفنگ به دست از پشت سر نزدیک شوند؛ جایی که اگر هم کسی حس کرد دیگری زانویش را روی گلویت گذاشته و فشار می‌دهد باید لبخند بزنی و بگویی «شوخی برادرانه است.» اصل مبارزه اما همینجاست. همان جایی که امنیت بر پا شده؛ آرامش هست و تو سخت در رخوتِ بعد از نعمت فرو رفته‌ای. آنجا که دست‌ها، شاید از سرِ خوشی، می‌رود که به جای دشمن درون و بیرون، یقهٔ برادر را بگیرد. آنجا که دیگر نه نعمت هم‌سنگری را می‌بینی و نه مبارزه‌ای را می‌فهمی. جایی که کسی خاطره‌ای درخور گفتن ندارد؛ جایی که گفتن از سختی‌ها شاید دیگر همان تف سر بالاست! جایی که «خودِ» آدم‌ها، بدجور خودنمایی می‌کند. اصل مبارزه همین‌جاست. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ به عادت دیرینه‌اش، دستکش‌های مخمل‌ش را برمی‌دارد. بوسه‌ای به پیشانی پیرمرد می‌نشاند:« باید برم عزیزم، گیسو منتظره» پیرمرد سر از کتاب برمی‌دارد، نگاهش روی موهایی که باگوشواره‌های مرواریدش یک رنگ شده، می‌نشیند:« زود برگرد...گیسو رو باخودت بیار، دلم براش تنگ شده» باقیمانده‌ی فنجان قهوه را سرمی‌کشد، فنجان را در سینی نقره‌ای که نقش‌هایی از شاهنامه برآن حک شده، قرار می‌دهد:« وقت نمی‌کنه بچه‌م، اما پیغامتو می‌رسونم» به طرف در سالن می‌رود. در درگاه می‌ایستد. به عقب نگاه می‌کند:« اکبر؟» پیرمرد نگاه عاشقانه‌ای نثارش می‌کند:« جانم گندمَم» چشمان آسمانی‌ش مانند همیشه برق می‌زند:« برام بخون » اکبر چشمانش را می‌بندد. شعری از نزار زمزمه می‌کند:« مرد برای عاشق شدن به یک دقیقه نیاز دارد و برای فراموش کردن به چندین قرن...در بندر آبی چشمانت...گندمم. » گندم لبخندی عمیق‌ به او می‌زند. از در خارج می‌شود... رضا دست امید را می‌فشرد. :« تو که نصف عمرمون کردی کوکا، این قلب دردت چه سیره‌ای بود دیگه» امید به سختی لب‌های رنگ پریده‌ش را تکان می‌دهد:« مبینا...» رضا میان حرفش می‌آید:« بسوزه پدر عاشقی، اونم خوبه، به هوش اومده...» پشت سرش را نگاه می‌کند. شیوا از پشت شیشه بااو چشم در چشم می‌شود. رضا نمی‌تواند اتفاقاتی را که افتاده برایش تعریف کند. تصمیم می‌گیرد چیزی بگوید تا حال رفیق‌ش بهتر شود:« شیوا بالاسرش بود، می‌گه سراغتو گرفته...» امید در چشمان رضا به دنبال حقیقت می‌گردد:« هیچ‌وقت دروغ‌گوی خوبی نبودی. » رضا حرف را عوض می‌کند:« ببین چی برات گرفتم، آبِ آلوئورا» از قصد بالهجه می‌گوید و می‌خندد... گندم در مسیرش تا رسیدن به باغ، به خاطرات حنانه فکر می‌کند، دخترسبزه‌گون جنگ زده‌ای که سالها مانند خواهر نداشته‌‌اش در کنارش بوده. کسی که تا وقت از دست دادنش نمی‌دانست که با او هم‌خون است. حنانه‌ای که در طول زندگی کوتاهش، یادگاری از خود به جا گذاشته، دختری که هم خلق‌وخویش وهم چهره‌اش بیشترین شباهت را به مادرش دارد. گندم می‌رود تا راز بزرگ زندگی این دختر را برایش فاش کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛