AUD-20210704-WA0013.mp3
14.49M
چه فراقی
فوق زیبا 👌
مداح : محمد حسین پویانفر
1_101237517_6041752906422551891.mp3
5.39M
شنیدن این صوت را ازدست ندهید❗️
وقتی میگن ابا عبدالله توی صحرای کرب وبلا تنها شد خیلیا دلشون میسوزه و گریه میکنن...
ولی...
هیچ کس برای تنهایی و غربت چند هزار ساله #امام_زمان عجل الله نه دلش میسوزه و نه گریه میکنه...
گریه برای #امام_حسین علیه السلام خرجی نداره
ولی...
گریه برای مظلومیت امام زمان خرج داره...
باید از خودمون بپرسیم اصلا چرا امام مون تنهاست؟!
مگه ما شیعیان نیستیم که امام مون این طور آواره وغریبه؟!
#امام_حسین
#محرم
#امام_زمان
🔺صاحب مکیال المکارم می نویسد:
🔷 یکی از دوستان صالح من در عالم خواب مولا صاحب الزمان سلام الله علیه را دید که فرمود:
🔹 من دعاگوی هر مومنی هستم كه پس از ذكر مصائب حضرت سيدالشهدا سلام الله علیه برای تعجیل فرج و تایید من دعا كند!
📚 مکیال المکارم بخش۶ ذیل قسمت۲۹
🔻 اولین دعای ما هنگام جاری شدن اشکها در مجالس عزا، دعای فرج منتقم است ...
1_1126102223.mp3
20.05M
🏴 حسینیه مجازی
🎧 #نوحه روز ششم محرم
▪️میون این هلهلهها کیه صدام میزنه
🎤 با نوای حاج مهدی رسولی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_314
صدای مهرناز خانم بالاخره او را از ان وضعیت نجات داد:
-ارشیا مامان عصر کلاس نداری؟
بلند شد و به خودش گفت:چرا بدبختی با
ترنجم کلاس دارم.
بعد در را باز کرد و داد زد:
-دارم.چرا؟
مهرناز خانم پله هارا بالا آمده بود.
- می خواستم عصر باهام بیای جایی.
ارشیا مادرش را مشکوک نگاه کرد و گفت:
-کجا؟
مهرناز خانم متفکر به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-حالا که نمی تونی بیای هیچی.
-مامان تو رو خدا شوی خواستگاری که نیست.
مهرناز خانم در حالی که از پله پائین می رفت برگشت و گفت:
- وا فهمیدی ترنج نمی خواد ازدواج کنه پشیمون شدی.
ارشیا محکم کوبید توی پیشانی اش و با حرص
گفت:
-مامان چه ربطی داره؟
مهرناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-من خودم اول گفتم ترنج. بعدم تو هم قبول کردی
حالا دوباره برم خواستگاری برات؟ با عقل جور درمیاد؟
ارشیا واقعا دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. دست هایش را بالا برد و رو به مادرش گفت:
-آقا ما کم آوردیم. مامان تو رو خدا این پروژه تنبیه و حرص دادن منو تمامش کن. می خواین بنویسم امضا کنم از این لحظه همه امور تحت فرمان شما پیش بره و من کاملا خفه خون بگیرم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_315
مهرناز خانم خنده اش را فرو خورد و با لحن جدی گفت:
-رو حرفات فکر می کنم
و از پله پائین رفت و ارشیا رابهت زده بر جا گذاشت:
-ای بابا عجب گیری کردیم حالا همه می خوان بچزونن.
و با بی حالی برگشت توی اتاقش.
ترنج داشت کتاب هایش را مرتب و وسایلش را جمع می کرد که برود دانشگاه. داشت برای خودش شعری زیر لب
زمزمه می کرد که موبایلش زنگ زد.
-بفرمائید؟
-سلام ترنج.
-شیوا؟
-آره خودمم تعجب کردی؟
-خوب..خوب حقیقتش آره.
و کتابش را گذاشت توی کیفش.
- آخرین باری که به من زنگ زدی یادم نیست کی بود اصلا .
شیوا نرم خندید و گفت:
-راست میگی. کارت داشتم کی می تونم ببینمت.
دست ترنج که داشت جا برای وسایلش توی کیفش باز می کرد
همانجا خشک شد:
-منو ببینی؟
-آره. کارت دارم.
ترنج واقعا نگران شده بود.
-اتفاقی افتاده؟
شیوا پوفی کرد و گفت:
-آخه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه که منو مامور کرده باشن به تو بگم؟
ترنج راست ایستاد و در حالی که انگشتش را گاز
می گرفت گفت:
-چه می دونم آخه تا حالا از این موارد پیش نیامده برامون.
-نه هیچ اتفاقی نیافتاده. خیالت راحت با
خودت کار دارم. حالا کی می تونم ببینمت؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_316
-من تا شیش کلاس دارم.
و نگاهی به ساعت انداخت. صدای شیوا حواسش
را جمع کرد:
-خوب من نه باید شیفت و تحویل بگیرم.می تونی بعد دانشگاه یه قرار بذاری ببینمت؟
-قرار بذارم؟
شیوا عصبی گفت:
-ترنج حالت خوبه؟
-آره باشه باشه کجا؟
-نمی دونم هر جا غیر از خونه.
-کارت خیلی طول میکشه؟
-نمی دونم شاید یکی دو ساعت.
-خوب اگه بخوایم تو هم به شیفتت برسی من از دانشگاه مستقیم باید بیام.ا
-گه سختته یه روز دیگه قرار بذارم؟
ترنج با اینکه بعد از دو تا کلاس دلش می خواست بیاید خانه. تازه آخر هفته هم بود و ژوژمان
هفتگی هم داشتند ولی خوب چون برای اولین بار شیوا از او این درخواست را کرده بود ترجیح داد برود.
-نه میام. فقط جاشو خودت تعیین کن.
-باشه من یه کافی شاپ عالی می شناسم آدرسشو برات اس می کنم.
-باشه.
-خوب ساعت هفت خوبه؟
-آره من تا کلاسم تمام شه از توی اون برهوت بیام برسم شده هفت.
-باشه. پس تا هفت.
-به عمه سلام برسون.
-بزرگیت توهم دائی اینا رو سلام برسون.خداحافظ
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
کِی خزانم میشود مولا بهار؟
کِی کناره میرود گرد و غبار؟
یک سؤال از طعمِ بغض واَشک و آه
کِی به پایان میرسد این انتظار؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
گره گشاست
بزرگی دستان کوچکتان ...
وَ محتاج شماست
باز شدن گره طولانی دوران غیبت
حضرت شش ماههی ارباب
مولانا علی اصغر (علیه السلام)
خدایا
بزرگترین خواستنمان
را امشب
به باب کوچکترین بزرگ عالم میآوریم
به امید #فرج ...
▪️به گلوی بریده طفل رباب
▫️اللهم عجـل لولیـک الفـرج
لالا گل بابا.mp3
2.71M
°•🌱
لالا لالا گلِ بابا
دیگہ سقا نمیتونہ آب بیارھ
لالا لالا گلِ زیبا
بخواب "اصغر" مادرت کھ شیر نداره🍼🥺
🎼|• #نواهایمحرم
🎤|• #صادقتهرانۍزاده
🕊|• #حضرتعلۍاصغر
درمحضرحضرت دوست
°•🌱 لالا لالا گلِ بابا دیگہ سقا نمیتونہ آب بیارھ لالا لالا گلِ زیبا بخواب "اصغر" ما
بس کن رباب شب گذشته است...
بس کن رباب حرمله بیدار میشود...
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد...
گهواره نیست، دست خودت را تکان مده...
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمیشود...
این گریه ها برای تو اصغر نمیشود...
بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی...
اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی...
1_1127482561.mp3
13.2M
🏴 حسینیه مجازی
🎧 #نوحه هفتم محرم
▪️ شب تا صبح میخونم برات لالایی، من پای این نیزه، تو اون بالایی
🎤 با نوای حاج سید مجید بنی فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 واکنش تماشاگران لبنانی به تعزیه؛
◾ وقتی شبیه خوان امام حسین علیه السلام با ندای (هل من ناصر ینصرنی) یاری میطلبد...
🔹 یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة
🌕 و اینک این ندا از جانب مهدی فاطمه است ... یاری اش میکنی؟
درد دل با #امام_زمان
✨یا اباصالح ✨یا اباصالح ✨یااباصالح
حال و احوال شما در ماه محرم چگونه است؟
از چشمانتان اشک جاری میشود یا خون؟
تنها خداوند از حال شما آگاهی دارد؟
✨یا اباصالح ✨یااباصالح ✨یااباصالح
در حالیکه از دیدها پنهان هستید ولی مصیبت ها در وجود شما زنده است
نه تنها اشک بلکه در چشمان شما پیکر های گلگون دیده می شود😭💔
ماه جان دادن تشنهای در کنار نهر آب فرا رسید.
و در گوش های شما ندای "خداوند محافظ دین خود است" طنین انداز است.
🏴محرم،با نمایان شدن هلالش
احساسات شما را جریحه دار می کند
🏴محرم با نمایان شدن هلالش
دعا می کند خدا ظهور تان را تعجیل فرماید
🏴محرم با نمایان شدن هلالش
چه کسی همانند چنین مصیبت دردناکی را تحمل می کند؟
✨یااباصالح
ای کسی که آتش جهنم🔥 به دل سوخته ات قسم یاد می کند هر کجا که باشید غم و اندوه هم در کنارتان خواهد بود.
سربند،🏴پرچم،عمامه و🗡 شمشیر ذوالفقارتان همه آنها با زاری😭 گوین که زمان انتقام گیری شما چه هنگام است؟
🌒در این شبها
حال شما همانند کسانی است که مادر خود را از دست دادهاند.
🌒در این شب ها
به واقع ماجرای کربلا را نظاره گر هستی
🌒در این شب ها
آیا بازهم بوی سوختن🔥خیمه ها را احساس می کنید؟
✨یااباصالح ✨یااباصالح ✨یااباصالح
🏴لبیک یاحسین
💫ای مهدی عج
سرشکافتن شما در روز عاشورا کجاست؟
در کدام مکان احیاگر شعائر جدتان هستید؟
قطعاً و بدون هیچ شکی در کربلا حضور دارید
و درعزای "طویریچ" با قدمهای برهنه و فریاد زنان می دوید😭
الله الله
فریاد میزند:کجاست حسین من؟ کجاست؟
الله الله
گویا مرا همانند او با شمشیر قطعه قطعه کردهاند.
😭😭😭😭😭😭😭😭
الله الله
چه زمانی با ظهور شما غم و اندوه از دلهایتان زده می شود؟
✨یااباصالح ✨یااباصالح ✨یااباصالح
🏴لبیک یا حسین
چرا نبض شما به تپش افتاده و حال سختی دارید؟
🏹 تیر سه شعبه به قلب شما اصابت کرده است یا به قلب جدتان حسین ؟
و از عظمت مصیبت به جای سینه زدن مضطربانه بر گردن خود می زنید
هنگامی که نام شمر و ۱۲ ضربه او یادآور میشود
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🥀در این مصیبت بزرگ
گویا شمر پا بر سینه ی شما قرار داده است.😭
🥀در این مصیبت بزرگ
گویا سَرِتان در کنار سَرِ حسین جدا شده است😭
🥀در این مصیبت بزرگ
سینه شما با سینه جدتان حسین از هم پاشیده شد؟😭
🌑ماه محرم
درخواست گریه و زاری 😭بر هر مصیبت را از شما دارد و
🌑محرم که تمام شود ماه صفر سهم خود را از اشکهای شما طلب می کند😭
گوید می خواهم تا #مهدی عج پیراهن خود را از این مصیبت چاک دهد
وبر آن وبر آن کسی ناله زند می گوید: عباسم را از کدام سو پیدا کنم؟😭
ای سردمدار غیرتها
اسارت حضرت زینب دلتان را می سوزاند💔
ای سردمدار غیرتها
برای آن بازوهای کبود اشک هایتان جاری می شود😭
ای سردمدار غیرتها
با این همه اشک عمر شما به چند سال رسیده است؟
😭😭😭😭😭😭😭😭
عزادار اصلی محرم.mp3
2.16M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 پادکست «عزادار اصلی»
👤 استاد #عالی
◾️ سه ساعت از عاشورا هست که هیچکس تحمل دیدنش رو نداره؛ اون سه ساعت رو امام زمان میبینن...
◽️ عزادار اصلی دههٔ اول #محرم ولیّ هر زمان
📝 "زینتِ صاحب الزمان باشیم"
✨ باید طوری زندگی کنیم و با مردم به نحوی معاشرت نمائیم که مایه زینت و سرفرازی امام باشیم،نه این که موجب رنجش و شرمندگی آن حضرت باشیم.
❤️ امام صادق فرمودند:اى گروه شیعه! براى ما زینت باشید نه ننگ و عار،با مردم خوش گفتار بوده و از سخنان بیهوده و زشت بر حذر باشید.
📚 کافی ج۲ ص۷۷
#وظایف_منتظران
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفرج
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_317
ترنج به گوشی اش خیره شد.
اینقدر شوکه شدم نپرسیدم چکارم داره حالا.
بعد شانه ای بالا انداخت و رفت تا لباس هایش را بپوشد. از پله پائین امد و گفت:
-مامان من رفتم.
-نهار چی؟
-صبحانه دیر خوردم. میل ندارم.
سوری با جدیت امد طرف ترنج و دستش را گرفت و گفت:
-یعنی چی صبحانه دیر خوردم من نمی ذارم بدون نهار بری. دیشب ندیدی چه بلایی سرت اومد.
بعد دست او را گرفت و کشید طرف
آشپزخانه.
-مامان ساعت یازده ماکان برم جگر خریده داده به خوردم. الانم نزدیک یکه دو ساعتم نگذشته. این معده
من بشکه که نیست.
سوری خانم با شنیدن حرف ترنج دست او را رها کرد:
-راست میگی؟
ترنج چادرش را مرتب کرد و گفت:
-باورتون نمیشه زنگ بزنین شرکت همه کارمندا هم شاهد بودن. حتی آقای مهرابی هم بود. اونم می تونه
شهادت بده.
بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.
سوری خانم هنوز
داشت با تردید نگاهش می کرد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_318
بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.
سوری خانم هنوز
داشت با تردید نگاهش می کرد.
-مامان اینجوری نگام نکن. بابا زنگ بزن از خانم دیبا بپرس. اونم خورده ازشون.
بعد در را باز کرد و گفت:
-راستی من بعد از دانشگاه یه کم دیر میام می خوام.........
یک لحظه مکث کرد و گفت:
-کتاب بخرم
و از در بیرون رفت. چون قرار گذاشتن شیوا و ترنج اینقدر برای خود ترنج عجیب بود که ترسید با گفتن این
حرف مامانش نگران شود و هزار جور فکر بکند.
چون ترنج هم خبر نداشت شیوا می خواهد درباره چه چیزی با او صحبت کند.
پس بهتر دید فعلا چیزی نگوید.
ارشیا به لیست مقابلش نگاه کرد نام ترنج اولین نام توی لیست بود..
"ترنج اقبال."
نگاهش را بالا آورد و به جمع کلاس نظری انداخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_319
درس تئوری بود و توی کلاس های ساختمان اصلی
برگذار می شد.
ارشیا چشم چرخاند و ترنج را دید که باز هم در دورترین نقطه ممکن به او نشسته و دستش را زیر
چانه اش زده و تخته را نگاه می کند.
نفس پر صدایی کشید و مشغول حضور غیاب شد. بعدهم درس.
گاه به گاه نگاهش به ترنج می افتاد خیلی خونسرد نشسته و از حرفای او برای خودش یاداشت بر می داشت.
خوبیش این بودکه تمرکزش روی درس باعث میشد زیاد به ترنج فکر نکند.
بعد از پایان کلاس هم با صدای خسته نباشید بچه ها که یک به یک به گوش می رسید از کلاس خارج شد.
سوالی مدام توی ذهنش بالا و پائین میشد.
چرا ترنج توجهش را جلب کرده بود؟
او که زیاد متوجه زنان و دختران اطرافش نبود. ذهنش برگشت به سالهای دبیرستان چقدر گذشته
بود شاید پانزده سال.
اولین باری که دختری توجهش را جلب کرد مال آن موقع بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻