eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام فاطمه جون من یه دختر ۱۵ساله ام میخوام برم تو ۱۶سالگی☺️ زندگی بدی ندارم ولی چند وقتیه ارامش ندارم چون بابای من ادم خوب و زحمتکشی هست اما از وقتی که با مامانم ازدواج کرده سیگار میکشه تا بهش چیزی میگیم سریع قهر و نیش و کنایه میزنه همه عمو هامم چیزای بدتر از اونو میکشن که من می ترسم بهش فشار بیارم چیز دیگه ای رو شرع کنه ۴-۵ماهی هست که قلبم درد میکنه و... تا اینکه متوجه میشم مادرزادی صدا اضافه قلب داشتم و الان بدتر شده من میدونم ب خاطره بابام هست ولی دم نمی زنم😔 چند بارم خواست ترک کنه ولی نشد ..... اسمم باشه خوشگله😄❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅🟢 چرا زنان بیشتر از مردان به خواب نیاز دارند؟ ▪️مغز زنان به زمان بیشتری برای بازیابی نیاز دارد؛ چرا که آنها در طول روز، چندین وظیفه را با هم انجام می‌دهند، از این رو به خواب بیشتری احتیاج دارند. 👈 زنانی که کمبود خواب دارند بیشتر در معرض ابتلا به افسردگی قرار داشته و بیشتر خشمگین می‌شوند.این درحالیست که در مقابل، این مشکلات بر مردانی که از خواب خود محروم هستند، تاثیر کمتری دارد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام پَرگل هستم بایه خاطره از مشهدبابابزرگم😊 توی سفر مشهد بابابزرگم تنها میره حرم بعد زیارت توی حرم نشسته بوده که یه خامومی میاد پیش بابابزرگم ومیگه حاج اقا شما مسافرین؟ بابازرگم میگه بله. خانمه:کدوم شهر؟ بابابزرگم: همدان خانمه: کی میخواین برگردین؟ بابابزرگم: هفته دیگه خانمه: چندنفرین؟ بابابزرگم: ۲۰ نفر خانمه میگه عه چه خوب ما یه هفته دیگه قراربود بریم ولی دیگه امروزرفتنی شدیم هتل گرفتیم بابلیط واسه برگشت به همدان ولی الان نه هتل نه اتوبوسیه هیچکدوم پولمون رو نمیدن تو بیا نصف پول هتل وبلیط اتوبوس رو به من بده وبرین بجای ما. بابابزرگ منم ساده ساده خوشحال میشه و میگه باشه پولو میده ادرس هتل و اسم زنه رو میپرسه وقرارمیشه دم در هتل زنه بلیطاهم بده بهش وخوشحال میره به همه میگه جمع کنین دارم میبرمتون یه جای بهتر تازه بلیط اتوسم گرفتم دیگه راحت میتونیم بریم خرید کنیم. اینام همه چیزو جمع میکنن ومیرن بازار وبعدشم دم در هتله که میبینن خانومه کلاهبردار بوده ودروغ گفته وپولشون رو دزدیده نه از بلیط خبریه نه از هتل😫😫😫😫 حالا فکر کنین نزدیک ۱۲ -۱۳ بچه قد ونیم قد شَروشیطان توی خیابون اواره شدن بعد همه برمیگردن بهش میگن الان که پولارم خرج کردیم وسوغات خریدیم چکار کنیم؟ بابابزرگم خیلی ریلکس همونجا توی کوچه یه پتو پهن میکنه ومیخوابه روش وبالحجه شیرینش میگه از الان هُووا خوریم وهمینجا خوابیم دهنشم باز میکنه.😭😭😭 بعدا از خاطرات خرید واینکه بعدش چکار کردن وچطور برگشتن باز واستون میگم😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سال ۹۱ بود من و همسرم تازه عقد کرده بودیم و ول.نتاین تو راه بود ، همسر بنده هم ی آدم نظامی و مومن و مقید ، که من اصلا از ایشون توقع و انتظار کادو ولنتاین نداشتم فکر میکردمم اصلا اینجور چیزارو نمیدونه ، تا اینجا رو داشته باشید جونم براتون بگه روز ولنتاین رسید و همسرمم اصلا بهم نگفته بود که میخواد بیاد خونه مون ، حالا ما اون موقع خونه پدرم حیاط دار بود یعنی در حال رو که باز میکردی دوقدم اونطرفتر در حیاط بود ، ساعت ۷ شب بود ما همگی نشسته بودیم که یهو زنگ آیفونو زدن مادرم از تو آیفون نگاه کرد بهم گفت پاشو شوهرته درو خودت باز کن تا من برم روسری سرم کنم ، منم شیطونیم گل کرد به بابام گفتم من دارم میرم حیاط تو درو بزن، رفتم حیاط بابام درو زد ،منم حالا تصور کنید پشت در تو تاریکی قایم شدم که شوهرجانو بترسونم ، در باز شد و اونجور که مامانم میگفت شوهرت از در اومد تو شاد و شنگول بود تو دستش هم کادو و گل این چیزا که من آنچنان پِخی کردم بنده خدا ۲ متر پرید هوا و هرچی دستش بود با خودش پریدن هوا ، یعنی به قدری این شوهرترسوی من ترسیده بود که براش آب قند و آب طلا آوردیم ، بعد حالا انقدرم بهش بر خورده بود که نگو ، مادرمم حالا از اونور میگفت اگه چیزیش بشه جواب خانوادشو چی بدیم خواهرمم می‌گفت تو هالو.ین و ول.نتاین رو جا به جا گرفتی😂😂😂 که الحمدالله به خیر گذشت ولی از اون موقع به بعد هر وقت شوهرم اذیتم کنه بهش میگم میترسونمتا حالا قیافه شوهرم اون موقع 😎😎😎😬😰😰😰😤😤 قیافه من 🤣🤣🤣🤣😳😳😳😳🤪🤪 قیافه مادرم و اعضای خانوادم 🤐🤐🤐🤐🤐😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
. 💜خدا همیشه آنلاینه کافیه دلت رو بروز رسانی کنی اون موقع میبینی که در تک تک لحظات کنارت بوده وهست و خواهد بود……💖 اگر دیدی خط ها شلوغه و حس میکنی جوابی نمیاد 💜ازپسورد " خدای من " استفاده کن، خدا به این پسورد حساسه و به سرعت نور جواب میده…. گاهی که حس میکنیم ارتباط قطع شده مشکل از مخاطب نیست دل مون ویروسی شده……..💖 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فاطمه خانم. جونم براتون بگه بچه که بودم مادرم ی شب برای منو خواهرم برادرم شام کباب گرفته بود داشتیم کباب میخوردیم منم دلم نمیومد کبابم بخورم ی کوچولو کوچولو ازش میکندم با ی قاشق پر برنج میخوردمش بهبه چهچه میکردم خلاصه همه کبابشون خوردن فقط من کباب داشتم البته ی جوریم بوداااا 🤣🤣🤣 میخواستم دل اب کنم که دلتون بسوزه من دارم شما ندارین ،خلاصه داداشم میاد میگه نسیم میگم بله خیلی با جدی و...میگه میخوای امام علی رو ببینی من 😳😳 اره واقعا میشه میگه اره فقط چشماتو ببند بلند بلند بگو یاعلی منم چشمهامو بستم گفتم یااااااعلی یااااعلی دیدم جز سیاهی چیزی نمیبینم چشمامو که باز کردم دیدم کبابم نیست😭😭 دیدم کباب دهنشه د فرار منم دنبالش کردم رفت دستشویی درو بست منم میگفتم کبابمو بده قیافه من 😭😭😭😭😭😭 قیافه مادرم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 خواهرم 😆😆😆😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
. بهترین سالهای زندگی تو،سال هایی است که میپذیری مشکلاتت از آن توهستند و دیگرپدر ومادرت وسرزمین ات را سرزنش نمی کنی. همان سالهایی که میفهمی،عنان سرنوشت تو در دستان خودت است. صبحتون به خیر😍😍😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فاطی خانم و عزیزان😁😁 یه خاطره ای میخاستم براتون تعریف کنم که برمیگرده به سال۷۱ اینا اون موقه ها من ۱۳ ساله بودم و خیلی خز بازی در میاوردم از قضا عاشق یکی از فامیلامونم شده بودم و دوست داشتم جلوش خیلی خوشگل به نظر برسم بلکه اون اقای شفته و خنگ عاشقم بشه 🤦‍♀یروز میخاستم برم عروسی که اون اقایه محترمم بود خلاصه میخاستم بترکونم سارافون درست مثله این اموجی👗انتخاب کردم البته به قشنگی این نبود خیلی ضایع بود تازه زیرش اصن نباید زیر سارافون میپوشیدم ولی چون ننه بابام نزاشتن پوشیدم 😐بدترین قسمتش هم این بود اونووووو من با شلوار لی گشاد میپوشیدم 😐و قسمت بدترشم این بود که موهامو گوجه ای و با کیلیپس قابلمه ای بسته بودم و سایه ابی و رژ جگری میزدم که پوستمو صد برابر سیاه میکرد و تا سر حد مرگ با کارتک کرم میمالیدم حالا تصور کنید تا بالای گردن پوستم طوسی رنگ بود پایینشم سبزه 😑😑 و به خیال خودم فکر میکردم قشنگترین دختر جهان شدم و قراره دلبری کنم:) خلاصهههه با کلی گریه و زاری کفش پاشنه ۱۰ سانتی مامانمو پوشیدم که خیلی گشاد بود(برام فقط سالی یه بار کتونی میخریدن😊😐)خلاصه ما وارد باغ تالار شدیم دیدم همه نگام میکنن به خیال خودم فکر میکردم حتما خیلی خوشگل شدم نگو خیلی خززززم که بم زل زدن😭خلاصه رفتیم من اون اقارو دیدم ایشونم برگشت یه نگا بم کرد اولش اینطوری بود🙂 بعدش اینطوری شد😐 بعدش اینطوری😟 😃منم اینطوری 😃😃😃همینطوری که ذوق میکردم یهوووو تلپ پخش زمین شدم اونم وسط مهمونی چون کفشام حداقل ۵ سانت گشاد بود برام و برام سخت بود راه رفتن منم که دیدم بد ضایع شدم بلند زدم زیر گریه و میزدم تو سرم و التماس بابامو میکردم منو ببر خونه 😐خلاصه بابام به بهونه اینکه من پام در رفته و اینکه ابروش نره چه دختر خل وضعی داره ازون عروسی رفتیم و چقدم دعوا شدم اون اقام رفت ازدواج کرد خاک بر سر بی لیاقت😐😑تازه لباس نامزدی زنشم من دوختم منم هنوز ترشیدم😬ولی دیگه خز نیستم خدایی اسمم باشه خانم خیاط😃👗 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅سلام فاطمه جون چالش سرگذشت دیدم خواستم سرگذشت خودمو بگم وقتی ده ماهه بودم مادرمو ازدست دادم هیچی از مادرم یادم نیست فقط چندتا عکس ازش دارم ازوقتی یادمه نامادریم بود خیلی عذابم داد  تابستونا ی جای گرم میخوابیدم زمستونا ی جای سرد بااینکه وضع مالی پدرم عالی بود اما هیچوقت اجازه نمیداد برام لباس بخره همیشه لباسای کهنه بقیه را میپوشیدم حتی غذا هم همیشه مونده بقیه را میخوردم از بچگی تمام کارای خونه را انجام میدادم از لحاظ زیبایی از همه خواهرای ناتنیم وحتی از دخترای فامیل زیباتر بودم از سن کم کلی خواستگار داشتم اما پدرم چون تحت تاثیر نامادریم بود همه خواستگارامو رد میکرد و منو نگه داشته تا کارای خونه ونامادریم رو انجام بدم تنها راه نجاتم ازدواج بود خواستگارام بیشترشون عالی بود موقعیتشون میتونستم بهترین زندگی رو داشته باشم اما نمیذاشتن ازدواج کنم خیلی سخت بود خیلی بی مادری خیلی سخته تو روخدا اگه مادر دارین قدرشو بدونید پدرم ازم متنفر بود چون نامادریم ازمن بدش می اومد وهمش جلوی پدرم ازمن بد میگفت هیچوقت محبتی ندیدم از پدرم  بعد سالها بالاخره وقتی نامادریم دید خواستگارام تمومی ندارن همشون از خانواده های سرشناس وثروتمند بودن بخاطر ترس ازاینکه با یکی ازاونا ازدواج نکنم  ی خواستگارم که از بین همشون موقعیتش پایین تر بود هم فقیر بودن هم مادرش شهرت خاصی داشت که عروس هاشو اذیت میکنه پدرمو راضی کرد منو به همون بده با اینکه اصلا راضی نبودم میدونستم اونجا هم بدبخت میشم ولی پدرم نظر منو اصلا نپرسید تو 22سالگی اخرش ازدواج کردم همسرم خیلی ادم خوبی بود پا قدمم اونقدر براش خوب شد که تویکسال ونیمی که زندگی کردیم از فقر دراومد وحسابی وضع مالیش عالی شد اما مادرش خیلی عذابمون میدادبا مادرش تو ی خونه زندگی میکردیم همسرم سنش کم بودهمسن بودیم فقط سه ماه از من بزرگتر بود فقط 22سالش بود  وخیلی از مادرش حساب میبرد خیلی تلاش کردم از مادرش جدا زندگی کنیم اما بیفایده بود  اون کامل هرحرفی که مادرش میگفت انجام میداد به خواست مادرش بعد یکسال ونیم از هم جدا شدیم با اینکه من اصلا راضی نبودم همسرم میگفت اگه میخوای باهم زندگی کنیم باید کامل به حرف مادرم باشی منم قبول نکردم اونم طلاقم داد هرچند بعد طلاق همسرم  دیوانه شد از مادرش متنفر شد کلا راهش از مادرش جدا کرد و ازاین شهر برای  همیشه رفت  حیف خیلی دیر به خودش اومد دیگه راه برگشتی نبود اینجا بعد طلاق ی زن نمیتونه دوباره باهمسر سابقش ازدواج کنه دوباره خونه پدرم برگشته بودم  الان چهار ساله مطلقه ام خواستگار خوب تو این مدت زیاد  داشتم اما پدرم مثل گذشته خواستگارای مناسبمو رد کرد بدون اینکه نظر منو بپرسه الان که دیگه واقعا خسته شده از رد کردن خواستگارام ازبینشون  بدترین انتخاب کرده برام مرد35ساله ای  که قبلا ازدواج کرده دوتا بچه داره میگن خیلی بد اخلاقه البته نمیدونم حقیقت داره یا نه شایدم ادم خوبی باشه 👇👇 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅شرایط خونه پدریم خیلی بده مجبورم همین ادمی که پدرم ونامادریم  انتخاب کردن را قبول کنم چون اگه نکنم پدرم هیچوقت منو به ی ادم مناسب نمیده وچه بسا به موقعیت بدتر منو مجبور کنه  و شاید تا اخرش  همینجا بمونم وکلفت خونشون باشم برخلاف همه پدرا که خوشبختی دختراشون ارزوشونه پدرم تا جایی که میتونه سعی میکنه منو بدبخت کنه البته من از پدرم ناراحت نیستم چون میدونم تحت تاثیر زنش اینکارا رو میکنه تصمیم گرفتم با همین ادمی که پدرم و نامادریم انتخاب کردن  ازدواج کنم ولی میخوام حتما خوشبخت بشم میخوام این ادمی که شنیدم خیلی بداخلاقه را سربه راه کنم اونوجوری عاشق خودم کنم که هیچوقت برای من بداخلاقی نکنه وباهاش حتماخوشبخت بشم میدونم که میتونم چون تنها راه چاره ام قوی بودن وجا نزدنه دوستان عزیزم من تو روستا زندگی میکنم ودستم به هیجایی بند نیست شاید بگین دوباره دارم راه  اشتباه میرم  ولی با شرایطی که دارم چاره ای ندارم اما دلم روشنه خیلی به اینده امیدوارم در اخر یکمم از موفقیتهام بگم باوجودیکه پدرم حتی اجازه نداد درس بخونم تو خونه غیر حضوری دیپلممو گرفتم پدرم اجازه بیرون کار کردن بهم نداد اما ارایشگری را یاد گرفتم وتوخونه ی ارایشگاه کوچولو  دارم که عروسهای میلیونی رو ارایش میکنم  و درامد زیادی دارم و فروشگاه خونگی هم دارم وسایل ارایشی بهداشتی میفروشم تو چند تاشرکت بازاریابی هم غیر حضوری فعالیت دارم در کناربقیه کارام ترشی وانواع ادویه و شیرینی خونگی هم  درست میکنم و میفروشم هرچند دیگه نیازی به درامدشون ندارم اما علاقه دارم ولذت میبرم از درست کردنشون خلاصه از هر هنری که بلدم نهایت استفاده را میکنم کتاب زیاد میخونم تو تاریک ترین لحظات زندگیم کتابای خوبم همراهم بودن  بیشتر کتابای روانشناسی وموفقیت از  افراد مشهور  میخونم البته ناگفته نمونه دوستای خوبی هم در کنارم دارم که دوست خوب خودش ی نعمته  خلاصه از  لحاظ شغلی و مادی خیلی پیشرفت داشتم و خداروشکر الان بجایی رسیدم که هرچیزی دلم بخواد میتونم بهترینش را بخرم و حسرت چیزی رو دلم نمونه به خودم افتخار میکنم که باوجود اینهمه محدودیت تونستم بازم روپای خودم بایستم و هیچوقت ناامید نشدم. شعار من همیشه تو زندگیم این بوده 👇🏻 تاریکترین زمان شب نزدیکترین زمان به طرف روشناییه Ξღاخرین ستاره شبღΞ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه😘😘😘😘🥰🥰🥰 طرف ما قدیم ها رسم دس.ت.مال بود که البته خیلی ساله این رسم انجام نمیشه ، ولی فردای عروسی به جای اینکه به عروس صبحانه بدهند، عروس باید به خانواده داماد صبحانه بده😭😭😭😭 (البته به خانواده نه ده تا کوچه اون طرف تر) فردای عروسی ما از صبح زود بیدار شدم و مامانم و خواهر و عمه من اومدن یه سفره ۸ متری انداختیم و روش از انواع مربا، عسل،گردو،کره،پنیر،انواع شیرینی میوه،قطاب، کیک و چند جور شیرینی دستی بود و و چندین بار شارژ کردیم، از قوم شوهر پذیرایی میکردیم،خانواده همسرم جمعیت زیادی ندارن ولی خدا حفظ کنه مادر شوهرم رو، چند تا کوچه این طرف و اون طرف هر چی آشنا و دوست داشت رو دعوت کرد،به حدی که داد. خواهر و خواهرزاده و برادرزاده‌اش در اومد، که چه خبره هی دعوت میکنی، خدا مشاهده برا ناهار رفتم خونه مادر شوهرم که از شام شب قبل مونده بود بخورم دیدم باز مهمون😩😩😩 رفتم خونه خودم پذیرایی کردم ( خونم طبقه بالای مادر شوهرم هست) و فردای عروسی ما اینگونه گذشت😤😤😤😤😖😖😖😖 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم، موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی، وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است، دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته ‌است، گاز را شسته‌، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده‌ است، وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد، امروز عصر با مادرم حرف میزدم، برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم، برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی، و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی خانواده فکر میکنم، یک دنیا آرامش و امنیت است. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•