#اتفاقات_واقعی
سلام
۱۹ سالمه و سربازم ، نیروی دریایی بندرعباس خدمت می کنم یگان ما خارج منطقه هست و در پشتیبانی هست، چند وقت پیش شب نگهبان بودم و قبلش تو پادگان خواب بودم وقتی می خواستم بلند بشم بر سر پست نگهبانی دیدم یه چیزی رو سینمه و نمیزاره بلند شم و بعد پنج دقیقه تونستم خودمو به کمک میله تخت بلند کنم ، چند شب بعد برای یکی از هم خدمتی هام همین اتفاق افتاد و دیروز که یکی از رفیق هام نگهبان دژبانی بود میگه وقتی رفتم توالت دیدم درب دژبانی اصلی هی باز میشه و بسته میشه ،رفتم سر بزنم هیچی نبود ولی شیشه و درب ها صدا میداد و وسایل می افتاد و درب هم هی باز و بسته میشد
خلاصه واقعا ترسیده بود و با دوستش تا صبح پیش هم نگهبانی میدادن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#دعای_هفت_جلاله
♦️این دعا رو در روی کاغذی نوشته و با خود نگه دارید از جمله خواص دعای هفت جلاله عبارتند از دفع جمیع بلایا و دشمنان و آزار افراد مزاحم ، گشایش کارها و امورات روزمره ، از بین بردن چشم زخم و چشم نظر ، تقویت اعتماد به نفس و اراده و حافظه و شجاعت ، دفع سحر و طلسم و جادو ، دفع اضطراب و رفع بی خوابی ، تنظیم فشار خون ، دفع وسواس عملی ، ترک اعتیاد و عادات بد مثل پرخوری ، ترک سیگار ، تقویت اراده و اعتماد به نفس ، رفع ترس بطور کلی و خواص دیگر ♦️
🔻متن دعای هفت جلاله این است 🔻
🌺« اَعُوذُ بِجَلالِ اللّهِ
اَعُوذُ بِکَلِماتِ اللّهِ
اَعُوذُ بِرَسوُلِ اللّهِ
امَنْتُ بِاللّهِ و کتبه
اِنّى واثِقٌ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ
اَشْهَدُ اَنْ لا اله اِلاّ اللّهُ مُخْلِصا »🌺
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم .. مادر بالای سرم نشسته بود و صدام میکرد .. چشمها
داستان زندگی
کلاهش رو کمی جابه جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا صنم رو واسه یه مدت عقد کنه ..
از جا پریدم و گفتم اسد الان چه وقت مسخره بازیه؟
اسد خونسرد ته سیگارش رو تو زیر سیگاری خاموش کرد و گفت نگو که تویی که این همه جانماز آب میکشی اینو نمیدونستی...
از پشت میز به طرفش رفتم و گفتم چی چی رو نمیدونستم ؟درست بگو ببینم ...
اسد به صندلی اشاره کرد و گفت آروم باش .. بشین ..
زود صندلی رو کشیدم نزدیک اسد و با دستهای قفل در هم گفتم خب؟
اسد هم سرش رو آورد نزدیکتر و گفت اگه مردی زنی رو سه طلاقه کنه دیگه نمیتونه اون زن رو عقد کنه ، زن بهش حرام ابدی میشه مگر اینکه .. مگر اینکه زن یکبار با کس دیگه ای عقد کنه و جدا بشه ..
سریع گفتم خب .. یکی رو پیدا میکنیم عقد میکنند و یه روز دیگه طلاق میگیرن ..
بلند شدم و دوباره پشت میزم نشستم و گفتم ولی کسی نفهمه .. هیچ کس .. حتی مادرم ..
اسد سرش رو عقب برد و نفس بلندی کشید و گفت اولا باید صبر کنی عده ی صنم بگذره تا بتونه دوباره عقد کنه .. دوما...
بی قرار گفتم چرا اینقدر یه حرف رو طولش میدی .. بگو دیگه ..
اسد چشمهاش رو پایین انداخت و گفت دوما .. عقدشون باید واقعی باشه .. یعنی .. چطور بگم .. باید زن و شوهر واقعی بشن .. تا صنم دوباره بهت حلال بشه ...
برای چند لحظه خشکم زد .. نمیتونستم تصور کنم .. آروم پرسیدم تنها راهشه؟؟
اسد سرش رو تکون داد و گفت متاسفانه..
سرم رو تکیه دادم به دستم و گفتم نه.. من نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم ..
اسد بلند شد و گفت دیگه خوددانی .. من میرم پایین کار دارم ..
نزدیک پله ها که شد ایستاد و رو به من گفت در ضمن .. قبل از هر کاری اول ببین صنم قبول میکنه یا نه؟ اون صنمی که من دیدم اینقدر ازت شاکی بود که ..
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم اسد همین الان بهت گفتم .. غیر ممکنه من اون شرایط رو قبول کنم .. برو پی کارت ..
اسد رفت و من موندم با هزار فکر و خیال .. من موندم با هزار آه و افسوس ..
از ناراحتی چند بار با مشت کوبیدم روی سرم و به خودم گفتم آخه این چه کاری بود که کردی .. این چه غلطی بود که کردی ..
سرم رو ، روی میز گذاشتم .. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اینقدر غرق فکر و خیال شده بودم که وقتی اسد سینی غذا رو ، روی میز گذاشت سرم رو بلند کردم و گفتم مگه وقته ناهاره؟
اسد کتش رو درآورد و گفت از وقتشم گذشته ..
دیزی رو جلوم گذاشت و گفت بخور ، جون بگیری بلکه فکرت کار کرد.. از این قیافه دراومدی..
با همون ابروهای گره خورده گفتم مگه قیافم چشه؟
اسد چند برگ سبزی خوردن گذاشت تو دهنش و گفت قیافت درست شبیه خری که تو گل گیر کرده...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام خانمم 56ساله وقتی 13سالم بود توی جنگ ایران و عراق همه جا خاموشی بود و نباید چراغ روشن میکردیم که مبادا هواپیما ببینه و بمب بندازه،، یه شب همه تو حیاط بودن و من روی تخت فلزی وسط حیاط روی رختخواب دایی و خانمش دراز کشیدم و خوابم برد نمیدونم چقدر بعد بیدار شدم فقط کسی تو حیاط نبود منم توی فکر جن ،ترس داشتم اومدم سمت ساختمون که ی دفعه دیدم از گوشه پشت در هال ی نفر با جیغ تو صورتم پرید حالا منم چشمامو بسته بودم جیغ( ترسیده بودم) اون هم جیغ.. دوتامون رفتیم سمت اتاق پذیرایی در میزدیم یهو از ترس بازوی اونو گاز گرفتم ی دفعه اتاق رو باز کردن... اونا هم ترسیده بودن بعد دیدن منو و زنداییم پشت در اتاق داریم جیغ میزنیم و از هم ترسیده بودیم ومن وسط اتاق از حال رفتم نگو بیچاره میترسید بیاد تو حیاط و از دست داییم عصبی که باهاش نیومده، رفته بود پشت در نشسته که ی دفعه یکی از حیاط که من بودم با لباس سفید جلوش ظاهر میشه و اون بود که تو صورتم جیغ کشید😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🖐 پنج راز یک زندگی زناشویی موفق
🔺 رازدار باشید
🔺 مقایسه نکنید
🔺 مدام غر نزنید
🔺 مستقلا تصمیم گیری نکنید
🔺 به یکدیگر احترام بگذارید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
پسرم ۲۸ ساله
آقا چند سال پیش کلی مهمون ریخته بود خونمون
بعد دست شویی خونمون توی راهرو بود ، راهرومون هم در نداشت
خلاصه اگه از دستشویی می اومدی بیرون مستقیم با مهمونا چش تو چش می شدی🗿😂
منم رفتم دستشویی بعد یه ساعت اومدم بیرون دیدم همه چپ چپ نگام می کنن ، منم خیلی شیک رفتم تو اتاق بعد تازه دیدم شلوارم از وسط خشتک پارس تا کمر، زیرشم هیچی نپوشیدم🤣
تا آخر مهمونی خودمو زدم به خواب از اتاقم نیومدم بیرون، بعدش تا ۳ روز فقط خودمو میزدم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من 20 و همسرم 27 سالشونه. میخواستم بگم تحت هر شرایطی اگه تونستین #قهر نکنین و واسه قهر نرین خونه پدرتون.
نذارین پرده حرمت بین دوخانواده از بین بره! نمیخواد بخاطر اینکه باهاتون خوب باشن، مثل کوزت توسری خور باشین.
لازمم نیس با داد و فحش حرفتونو بزنین. همه ی آقایون تا چندوقت بعد ازدواج، به حرف خانوادشون گوش میدن. این شمایین که میتونین زمان این دوره رو کم یا زیاد کنین.
برای خود و خانوادتون ارزش قائل باشین. بدعنق وبرج زهرمارم نباشین. لازم نیس همینکه واردخانواده شوهر شدین، سر شوخی رو باز کنین.
همیشه پدرمادرتون میان خونتون، احترامشون رو نگه دارین که همسرتون بفهمه براتون مهمن. احترام خانواده همسرتونم نگه دارین.
امیدوارم روزی برسه که همه زندگی ها آروم بشه و بی جنگ و دعوا. واسه هم دعا کنیم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#مرد_ها از "قدردانی"ذوق زده میشوند چون به طور مستقیم از بُعد مردانه شان حمایت میشود.
#زن_ها از "گفتگو" به هیجان می آیند چون این عمل از بُعد زنانه شان حمایت میکند.
#همدیگر_را_بشناسیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و همسر گلم سنتی ازدواج کردیم. هم رو خییلی دوست داریم اما سختی کشیدیم تا اوقاتمون خوش بشه. همه لجبازی میکردن، حتی خودش.
به قرآن پناه بردم برای #آرامش. برای اینکه زوج باشیم و دیگه هرکدوم توی فردیت دوران مجردی مون نباشیم. همو درک کنیم. البته مشاوره هم زیاد رفتیم. بد نبود.
الان یک سالی میشه که عضو کانالتونم. توی ناخود آگاهم خیلی روی رفتار، گفتار و لحن بیانم تاثیر گذاشته بود.
خودم متوجه تغییراتم نبودم تا اینکه همسرم بهم گفت. گفت: من تو رو از خودتم بیشتر دوست دارم. هیچ میدونی چقدر عوض شدی؟
الان ۴ ماهه کنار هم آرامش داریم. از خانومای گل ممنونم که تجربه هاشونو دراختیارمون میذارن. اجرتون با فاطمه زهرا.
یکم برای اقایون ایده بذارید. مطالب و ایده ها جوریه که انگار آقایون اجازه دارن هرجور رفتار کنن و وظیفه ی خانومشونه که #صبر و #سکوت کنه!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
چند سال پیش پسرم مریض شد و بدون هیچ دلیلی تشنج میکرد سه ماه تمام در حالت تشنج بود و همه دکترا از تشخیص و درمان عاجز بودند شبها تا صبح گریه میکردم و از خدا میخاستم که پسرم خوب بشه نزدیکی شهر ما یه زیارتی بود که نه امامزاده بود و نه روحانی ولی در زمان خودش یک عالم مشهور بوده و کسانی که درگیر مشکلات اجنه بودند وقتی به اون زیارت میرفتند خوب میشدند اما من عقیده ای به اون زیارت نداشتم ولی از سر ناچاری یه روز پسرم رو برداشتم و رفتم سوره یاسین خوندم سر قبر اون بزرگوار و گریه کردم و ازش خواستم که پسرم خوب بشه وقتی میخاستیم برگردیم توی ماشین پسرم که همش چشماش سفید بود دیدم داره با تعجب دور و بر شو نگاه میکنه و چشاش سر جاشه ازون روز به بعد پسرم خوب شد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
کلاس نهم بودم یه شب که تو اتاقم خواب بودم بطور واضح شنیدم که از پذیرایی خونمون صدای چرخ خیاطی میاد انگار یکی خیاطی میکنه
چون اونموقع مامانم چرخ داشت گفتم لابد صدای اونه ولی صبح که ازش پرسیدم گفت کل دیشب خواب بوده
هنوزم ترس اونشب از ذهنم نرفته
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام دخترم. بابامم خیلی رو حیا و اینا حساسه.
یه شب به زور بردنم خونه مادربزرگم اینا، اونام ماهواره دارن منم فرداش امتحان داشتم.. همینجوری متفکر داشتم خودخوری میکردم که واییی الان چه غلطی بکنم؟ نخوندم و فلان...
یهو دیدم بابام داره زیر گوش مامانم میگه ببین چجوری زل زده به تلویزیون!!
تازه منه بخت برگشته فهمیدم نگام به تلویزیون بوده 💔🤦🏻♀️ تهش ی پسی خوردم ، 😁 دهه ۶۰ مد بود
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•