16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همبرگر رستورانی
موادلازم:
گوشت برگر:٥٠٠ گرم(٣٠٠ گرم راسته گوساله🥩+٢٠٠ گرم قلوه گاه گوسفندي )
پياز 🧅:٢عدد متوسط
اب پياز:٥غ ق
سس خردل:١ق غ
سس كچاب:١الي٢ ق غ
خامه صبحانه:١ق غ سر پر
گردوي ريز خردشده:١٠ عدد
قارچ🍄🟫:٢٥٠ گرم
پنيرپيتزا: به مقدار لازم
ادويه ها:
نمك🧂:١ق چ
فلفلسیاه،پاپريكا،پودرسير،پودرپياز،اورگانو،پول بيبر،جوز هندي:از همشون نصف قاشق چايخوري
🍔🍔🍔🍔🍔🍔🍔🍔🍔
براي سس مك دونالدي :
مايونز و خردل و كچاب : از هركدوم ١ ق غ
روغن زيتون بدون بو:١ق غ
نمك 🧂و فلفل و اورگانو نصف قاشق چايخوري
خيارشور نگيني خردشده:٣عدد
❌قطر قالبي كه من استفاده كردم ١٣ بود و كاملا استاندارد هس اين اندازه
❌اورگانو یه نوع ادویس که میتونید از عطاریا یا لوازم قنادی فروشی تهیه کنید که برای درس کردن همبرگرو پیتزا خیلی کاربردیه طعمشو عالی میکنه
❌شاید باورتون نشه ولی با ۵۰۰ گرم گوشت میتونید ۵ تا همبرگر با وزن ۱۸۰ الی۲۰۰ گرمی دربیارید.
#همبرگر
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
بچه که بودم تو کتابمون عکس پول یه ریالی و دو ریالی و ۵ ریالی بود. یه روز عکس پول ۵ ریالی و خیلی تمیز از کتابم قیچی کردم و رفتم مغازه ی کوچیکی که تو کوچمون بود و یه پیرزن اداره میکرد که خوراکی بخرم. به خیاله خودم پیره و متوجه نمیشه 😅.دره خونشونو زدم اومد مغازه عکسه پولو دادم بهش گفتم بیسکویت میخام 🙈😅. پول و گرف و داد کشید سرم که این که عکسه، پول نیس بدو برو خونتون بچه 🤬. نمدونم تا خونه چطور دویدم 😅🏃♀.
چرا فک میکردم چون پیره نمتونه سکه رو از کاغذ تشخیص بده ؟ 😅 البته بعداً مامانمو دیدو گفتو منم ی کتک عالی با شلنگ خوردم، حاج خانم روحت شاد🍀😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
اگه بفکر آینده و زندگیتون هستید خصوصا اوناییکه اول راه هستن لطفا درباره #گذشته چیزی #نگید !
گذشته هر کسی ب خودش مربوطه اصلا گذشته درگذشت چه نیازی هست بخواید درباره ش اینقد #کنجکاوی کنید..
من همسرم خیلی باهام خوبه ولی یه اشتباهی ک کرد این بود ک #بعد_ازدواجمون اومد و #خطایی ک در گذشته انجام داد رو بمن گفت... منم بهش گفتم گذشته واسم #اهمیت نداره مهم الانته ک داری با من زندگی میکنی و به من و زندگیمون پایبندی ..
هر چند گذشته ش واسم مهم نیس #ولی خاطراتی ک برام تعریف کرد بعضی اوقات تو ذهنم رژه میرن..
لطفا اگر توی گذشتتون کاری انجام دادین واسه همسرانتون چه خانم چه اقا تعریف نکنید
چون تو ذهنش مینویسه هر چند خیلی متعهد باشه بهتون ، ولی اون خاطره از ذهنش پاک نمیشه...
ممنون از کانال آموزندتون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴
اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من 34 سالمه. 17 ساله ازدواج کردم. زندگی عاشقانه ای داشتیم ولی وضع مالی مون خوب نبود. با عشق زندگی کردم و با دار و ندار همسرم ساختم.
پنج سال پیش یه پیشنهاد کار خوب به همسرم شد. کاری بود که در عرض یک سال صاحب ماشین و کلی وسایل شیک شدیم و من مثل همیشه پشتش بودم.
تو این اوضاع خوب مالی، متوجه شدم که همسرم با دوست صمیمیم صیغه کرده!!!
با تمام ناراحتی، سعی کردم #اعتماد به نفس داشته باشم و غوغا نکنم. درخواست کردم با همسر و دوستم صحبت کنم. شوهرم در نهایت #خجالت و #عذرخواهي و #گریه از من خواست که دوسه ماه بهش فرصت بدم و نذارم کسی قضیه رو بفهمه. منم #اعتماد و #صبوری کردم. اشک ریختم ولی اون به قولش وفا نکرد.
من مدام #مشاوره داشتم که تشویق به زندگی میکردن و میگفتن نباید خانوادت باخبر بشن. ولی شش ماه شد چهارسال که اون زن تو زندگیمه.
من برای #طلاق اومدم و دوتا پسرمم پیش اونا زندگی میکنن. شوهرم با #لجبازي اون زن را صیغه 99 ساله کرد. الانم اون خانم بارداره و دارن زندگی میکنن.
تجربه به من یاد داد #خیانت همسرتون را اگر فهمیدید بدون وقفه، پیش خانواده یا همسرتون برید تا تکلیف تون رو روشن کنه.
من با اشتباه مخفی کردن مشکلم از خانواده، خودم و بچه هام نابود شدیم.
✍ هرگز با دوستی رفت و امد نکنید که نسبت بهش حس خطر دارید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#شهوت_بند
#اگر_شوهر_میل_به_زن_دیگری_دارد
🎗سوره تبت یدا ابی لهب را کامل نوشته زن همراهش نگهداردشوهر میل به هیچ زنی نکند.🎗
👍مجرب است ازموده است.
•┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀❤️ شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک ی
داستان زندگی 🏹🎀
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید ..... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد ..
تا آخر مراسم شنگول بودم و با کلی انرژی اکثر کارها رو خودم انجام دادم بخاطر همین نتونستم پایان مراسم باز مریم رو ببینم ..
آخر شب فقط درجه یکها جمع بودیم و همه خسته .. خونه ی ما طبقه ی بالای پدربزرگم بود .. به مامان اشاره کردم که خسته ام و میرم بالا..
تا رسیدم طبقه خودمون همون جلوی در ، روبه روی کولر دراز کشیدم و خوابم برد .. نمیدونم چه قدر گذشته بود که با تکونهای مامان چشم باز کردم ..
مامان گفت بلند شو برو رختخوابت رو پهن کردم اینجا نخواب بدنت خشک میشه ..
نگاهی به اتاق انداختم هیچ کس نبود ، پرسیدم بابا نیومده بالا..
مامان تشک خودش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت پایین با عموت دارن حساب و کتاب میکنند واسه هفتم برنامه ریزی میکنند ..
خودم رو کشیدم کنارش و گفتم خسته شدیم تو این دو سه روز ...
مامان مچ دستش رو آروم ماساژ داد و گفت من که دیگه از پا افتادم ..
دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت راستی میدونی خاله ات چی میگفت .. سعید د...
میون حرفش پریدم .. میترسیدم حرفی رو بزنه که دیگه نتونم کاری کنم و حرف دلم رو بزنم ..
گفتم خاله رو ول کن ببین پسرت چند روزه میخواد بهت یه چی بگه..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و با لبخند گفت چشات برق میزنه شیطون .. بگو ببینم...
+میگم چیزه... این دختر ولی عمو ، قشنگه ها... دختر نجیبی ام هست .. لیاقت عروس شما رو شدن رو داره ها...
بلند خندیدم .. مامان مات بهم نگاه میکرد .. آروم زد روی پام و گفت هیس.. به پایین اشاره کرد و ادامه داد... میشنوند ناراحت میشند...
دوباره ساکت شد .. خیره شدم تو چشمهاش و گفتم خوب چی میگی.. نظرت چیه...
مامان لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت مریم رو میگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم .. مامان بلند شد روبه روم نشست و گفت آخه.. همین امروز خاله ات مریم رو نشون داد و گفت سعید اینو پسندیده و بعد از چهل پدربزرگت میخوان برن خواستگاریش...
با اینکه خودم متوجه ی این قضیه شده بودم ولی با شنیدنش هم عصبی شدم و گفتم سعید بیخود کرده.. سعید بره از فک و فامیل خودش زن پیدا کنه .. اومده بود ختم یا انتخاب همسر..
مامان دستم رو گرفت و گفت آروم باش.. تو هم تو این دو سه روز تصمیم گرفتی ، چرا قبلا نمیگفتی..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم من از یکی دو سال پیش میخواستمش منتظر بودم کارم درست بشه ..
مامان با ناراحتی گفت الان که خالت بهم گفته ما دیگه نمیتونیم اقدامی کنیم .. بزار اونها برن خواستگاری شاید جواب رد دادند...
+اگه جواب مثبت دادند چی؟خواسته ی سعید برات مهمتره یا پسرت؟
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
منم میخواستم از تجربه ی زندگیم که دیشب برام اتفاق افتاده، بگم. من و همسرم چند ماهیه عقدیم. ایشون دور از شهر من درحال درس خوندنه و ماهی یک بار هم رو میبینیم.
ایشون دو روز اومدن ک یک روزش برای یه مشکلی هدر رفت و وقتی اومد خونه #عصبی بود و بدون دلیل سر من #داد زد. اونم جلوی مادرش! من ناراحت شدم ولی بروم نیاوردم.
بعد که رفت تو اتاق، رفتم کنارش و آروم صحبت کردم. نه تنها اروم شد بلکه ازم #معذرت خواست و کلی بابت خوبیم #تشکر کرد.😍 از اون لحظه به بعد جوری عاشقانه رفتار کرد جلو همه که خودمم اون موضوع رو یادم رفت.
مرسی ازکانالتون که باعث شد من خودمو کنترل کنم.❤ سر چیزای الکی زندگیمونو زهر نکنیم. #آرامش برای ماست.😉❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
بهم رسیدنمون🤍✨
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یه روز رفتم سوپر مارکتِ یکی از دوستای بابام که فامیلش احمدیه و آدم شوخیه ،
یکم عجله داشتم و میخواستم پول نقد ازش بگیرم، با خودم گفتم سریع حرف میزنم میگم آقای احمدی یه ده تومنی داری بدی که سریع کارمو انجام بده زیاد حرف نزنه😂
خلاصه همین که رفتم داخل گفتم سلام آقای ده تومنی😐😐سکوت کردم 😂😂 گفت ها چیه یه احمدی میخوای ؟؟فوری اشاره کرد به داداشش گفت همینو ببر ده تومنم زیادشِ😂😂
تصمیم گرفتم دیگه سریع حرف نزنم 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من انقدر دوستت دارم که....
میتونم تموم شکلاتامو باهات قسمت کنم.
از پاستیلام بهت بدم.
میتونم گوشت های خورشمو برای تو کنار بذارم
میتونم باهات پتومو تقسیم کنم.
میشه همیشه کنترل تلوزیون دست تو باشه.
هنذفریمو همیشه بهت میدم استفاده کنی.
من انقدر دوستت دارم که ...
همهی چیزای خوب و خوشمزه و قشنگی رو که دارم بدون ذرهای تردید باهات شریک میشم...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•