فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه
پنکیک سالم و متفاوت😍😋
مواد لازم :
سیب ۱ دانه🍎
تخم مرغ ۱ دانه🥚
بیکینگ پودر ۱ ق چ
عسل و دارچین🍯
شیر ½ پیمانه🥛
آرد ۱ پیمانه🥡
شکر ۱ ق غ🍚
ارده ۱ ق غ
#صبحانه
#پنکیک
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و همسرم، هفت ساله ازدواج کردیم.
از وقتی درباره ی رفتار توی زندگی زناشویی تحقیق میکنم، میفهمم چقدر رفتار اشتباهی داشتم. الان میفهمم تو بیشتر دعواها من مقصرم.
ایشون خیلی به کارش #وابسته س. یه مدته که اینقدر اضافه کاری میره، اصلا نمی بینمش! شبم ساعت دو خسته میاد و میخوابه!
چند روز پیش گفتم: اینقد زیاد سرکار نمون. ناراحت شد و گفت: بجای تشکرته؟؟
امروز از ایده های کانال استفاده کردم و پیام دادم:
سلام. یه چیزی ازم گمشده. فک کنم دزد برده. به یه نفر مشکوکم.
پیام داد:
چی گم شده؟ کی برده؟
نوشتم:
قلبم گمشده. یه آقایی اونو دزدیده که خیلی مهربون و جیگره فقط چون زیاد کار میکنه و یه کوچولو کم محلی میکنه اگه دیدیش بگو قلبمو پس بیاره.
وااای! باورکنین انگار #معجزه شد. کلی پیام عاشقونه فرستاد و بخاطر رفتارش #عذرخواهی کرد.
الان میفهمم اخلاق خوب چقد موثره. بدترین انتقادات رو اگه با کلمات عاشقونه بگین، هیچ برداشت بدی ازش نمیشه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴
اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
به وقت #خاطرات ازدواج
سلام دوستان
خاطرات ازدواج پدر و مادر من و زندگی بعدش اونقدر تلخ و اعصاب خورد کنه که من دلم نمیخواد اصلا به ازدواج فکر کنم😢😢😢 پدر بزرگ مادریم به خاطر مال و اموال و اعتبار بیشتر مادرمو به زووور داد به پدرم...همه میگن مادرت زجه میزد میگفت من اینو نمیخوام شناسنامشو قایم کرد به زور ازش گرفتن نشوندنش سر سفره عقد... انقدر اخلاق و شخصیت و رفتار این دوتا با هم متفاوته که خدا میدونه... نتیجه اون زندگی منو خواهرمیم که بین اون همه دعوا و کش مکش بزرگ شدیم و آخرشم از هم جدا شدن... خواستم بگم تو ازدواج خواست و علاقه قلبی همه چیز نیست اما بخش مهمیه لطفا از نسل قبلی عبرت بگیرید و شماها در حق بچه هاتون این جنایتو مرتکب نشین😔😔😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام به ادمین عزیز🌹
دخترم...چند روز پیش با داداشم جلو مغازهاش وایستاده بودیم یه ماشین اومد رد بشه گیر کرد داداش منم با صدای بلند گفت این معلم من بود😂
بعد تعریف کرد که تو بچگی نمیذاشته تو کلاس حرف بزنن و میگفته باید دستتونو بلند کنین و اجازه بگیرین اگه من اجازه دادم حرف بزنین داداش منم یبار دستشو بلند کرده و گفته آقا شما تو خونههم دستتونو بلند میکنین برای حرف زدن؟اگه اجازه دادن حرف میزنید؟😂
میگه منو از کلاس انداخت بیرون و تا آخر سال نمیذاشت بیام کلاس😂😂 بنده خدا معلمه فقط دنبال راه فرار میگشت
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام به همگی خاطره ای که میخوام بگم مربوط میشه به حدود ۲۰ سالگیم هست که یکی از عجیب ترین خواستگار هایی بود که داشتم .
من همیشه تو پذیرایی میخوابم چون خنک تره. یک روز صبح که خوابیده بودم در زدن و بدون اطلاع قبلی یه خانم اومد داخل که خیلی هم صحبت میکرد. و من فهمیدم غریبه ست و خودم رو زدم به خواب ولی در واقع داشتم زیر پتو نفس کم میآوردم. خانمه هم از قصد بلند تر صحبت میکرد و تند تند از پسرش حرف میزد. هر چی صبر کرد من تکون نخوردم. آخر هم دید من بلند نشدم خودش اومد و گفت میخوام دختر خوشگلتون رو ببینم. پتو رو زد کنار😐😐😐😐
خدایا حالا شما زیبای خفته هم باشی توی اون وضعیت شبیه رمال ها میشی تصور کنید من چی بودم.
هیچی دیگه رفت و دیگه هم پیداش نشد.
از این داستان نتیجه میگیرم که شب ها با موی شنیون شده و مرتب بخوابیم. و در پذیرایی هم نخوابیم چون ممکنه ۵ صبح خواستگار بیاد😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
.
#جهت_خانهدار_شدن
♦️عزیزانی که با مشکل مسکن روبرو هستند و خونه ندارن و یا حتی خونه دارن ولی کوچیکه و میخوان بزرگتر داشته باشن حتما این کار را انجام بدهند ( مخصوصا اقایون ) در مدت یکسال انشاءالله صاحب خونه خواهید شد🔻
🤲بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه این آیه شریـفه را تلاوت کنیــد🤲
🌷وَ قـُل رَبّ ِ اَنــزِلـنـی مُـنـزَلاً مُبارَکاً وَ اَنـتَ خَیـرُالـمُنـزِلـیـن🌷 سوره مبارکه المومنون آیـه بیست و نُه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. ممنون ازکانال خوبتون که کلی برای ما و زندگی بهترمون ایده و خلاقیت داره.
من ۲۲ و آقاییم ۲۵ سالشه. ۶ ماهه ازدواج کردیم و خداروشکر زندگی خوبی داریم.
من و همسرم با سختی و مخالفت خانواده بعد از ۳ سال به هم رسیدیم. همدیگه رو خیلی دوست داریم.
اقایی من خیلی مغروره و چون از اولش رو پای خودش بوده از بابت #مالی، از هیچکس کمک نمیگیره، حتی خانوادش.
مدتیه کمبود مالی داریم و اقایی ناراحته و به همه چی #گیر میده.
منم خیلی کارا کردم اما جواب نمیداد😔
تا اینکه یه فکری به ذهنم زد.از اونجایی که دیشب #سالگردمون بود. یاد یه ایده افتادم که بتونم اوضاع رو شادتر کنم.
بازی #ماروپله رو اجرا کردم. خیلی جواب داد.😍 اصلا فکرشو نمیکردم، اینقدر خوب باشه.
از دیشب تا حالا، متوجه #شادی همسرم شدم و از شما ممنونم که با ایده هاتون ما رو شاد میکنید.😊😍
✍️ استفاده از ایده های شیطنت، کودک درون را فعال و زندگی را شاد و سرزنده می کند.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه داری
شیشه فِر رو با خمیر ریش برق بنداز
#خانه_داری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
دیشب همسرم جلوی خانوادش به من، بی احترامی کرد. منم ناراحت شدم.
تو راه برگشت تو ماشین بهش گفتم:
خودتو بذار جای من. من بهت تو جمع خانوادم، اینجوری گفتم. تو ناراحت میشی؟ تو که بی احترامی کنی، بقیه هم یاد میگیرن.
همسرم هیچی نگفت. منم #ساکت بودم و ناراحت و حتی دلم میخواست سرش #داد بزنم. ولی یهویی به خودم گفتم: این همونه ک از صبح تا شب، تو دلت قربون صدقه ش میریاا.
برای همین وسط #سکوت طولانی و #عصبانیت، شروع کردم محبت کلامی.🙃 اونم یهو بی مقدمه گفت: ببخشید عزیزم!
منم شاد و شیطون شدم و به روش نیاوردم. اخه میدونین مردا یه جور #غرور خاصی دارن. براشون سخته #عذرخواهی.
برای من مهم بود متوجه اشتباهش شده تا دفعه ی بعدی در کار نباشه که خب به هدفم رسیدم.
✍ کسی که عذرخواهی میکنه حتما قلب بزرگی داره و اونی که می بخشه، خیلی خیلی بزرگتر
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
برادرم جديدا توى فروشگاه لباس مشغول ب كار شده قبلا ازم سايز لباسمو پرسيده بود اين گوشه ي ذهنم مونده بود،خلاصه ديروز از جلوي فروشگاه رد ميشديم ب شوهرم گفتم برو صداش كن بياد ببينمش،برادرم اومد بعد روبوسي و اينا بهم گفت طبقه ي بالا زنونه س برو ي چيزي انتخاب كن گفتم نه بابااا نميخاد هي گفت من نميذاشتم حرفشو كامل كنه سريه اخر گفت بهت ميگم برو ي چيزي انتخاب كن گفتم نميخام داداشي دستت درد نكنه☺️گفت چن روز ديگه تولد مامانه برو ي چيزي انتخاب كن من حساب كنم😐😒
ي لحظه يخ كردما خدارو شكر حواس شوهرم نبود وگرنه دست ميگرفت برام 🙈
ولي خيلي خجالت كشيدم 🥲
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌸🌸🌸 برای اولین بار سبد گل رو گرفتنی بهم لبخند زد و گل رو ازم گرفت .. عمو و بابا شروع
داستان زندگی 🍀🍀🍀
خوشبختانه مامان خونه نبود و متوجه ی سر و وضعم نشد ..
نمیخواستم در این باره حرفی بزنم ..
سریع لباسهام رو عوض کردم و به حمام رفتم ..
اون شب با کسانی که دعوت کرده بودیم به خونه مریم رفتیم ..
همونطور که توقع داشتیم خاله اینا نیومدند و باعث تعجب همه شده بود ...
از بعد از ظهر و دعوامون با سعید حالم بد بود و لبم به خنده باز نمیشد ولی وقتی مامان ازم خواست کنار مریم بشینم و انگشتر رو تو دستش بندازم ، همه چی رو فراموش کردم ..
مهم مریم بود که من بهش رسیدم ..
دست ظریفش رو به سمتم آورد و انگشتر نگین دار زیبا رو دستش کردم و آروم گفتم مبارکم باشی عشق...
مریم نگاهم نکرد و فقط آروم خندید ..
دوباره گفتم میدونی من الان خوشبخترین مرد دنیام ...
این بار نگاهم کرد و باز گفت منم ..
+خودت رو راحت کردی ، من میگم تو هم میگی منم .. منم چی؟؟
مریم باز جواب نداد و باز با سر پایین فقط خندید .. عاشق این حجب و حیاش بودم ..
**
"از زبان مریم"
وقتی عباس کنارم نشست حس کردم من چقدر خوشبختم که به کسی که اولین بار عشق رو با اون تجربه کردم رسیدم ..
عباس هم همین حس رو داشت و به زبان آورد ولی من حتی نمی تونستم نگاهش کنم ..
وقتی برای یه لحظه نگاهمون بهم گره میخورد، اوج خواستن رو تو چشمهاش میدیدم و مثل کسی که رعد و برق بهش بخوره ، میلرزیدم .. تمام وجودم میلرزید ...
وقتی مهمونها قصد رفتن کردند هنوز عباس کنار من نشسته بود ..
بلند که شدیم گفت دوازده ظهر زنگ میزنم خودت بردار حرف بزنیم ...
بعد از رفتن مهمونها منم به اتاقم رفتم و باز از خوشحالی دور خودم چرخیدم .. باورم نمیشد که از امشب ، همه میدونن که من و عباس مال هم شدیم ..
به ساعت نگاه کردم دوازده شب بود ، دوازده ساعت دیگه قرار بود دوباره باهم حرف بزنیم ..
دراز کشیدم که بخوابم ولی حتی چشمهام بسته نمیشد ..
بارها و بارها تمام صحنه ها و حرفهای امشب رو مرور میکردم و هربار بیشتر و بیشتر عاشق میشدم ..
نزدیکهای صبح بود که خوابم برد و در حالیکه هنوز خوابم میومد با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ....
در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چقدر منتظر این زمان بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
گفت من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد، نگاهش پر از محبت بود
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد .. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پدربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....
ادامه دارد