eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۵ آذر ۱۴۰۳
سلام دخترم، امروز داشتم مث هر روز با اتوبوس میرفتم دانشگاه بخش خانما خیلی شلوغ بود همه صندلیا پر شده بود ولی اونور دو سه تا صندلی خالی بود منم رفتم نشستم روی یکی از صندلی خالیا یکم که گذشت دیدم هوای داخل اتوبوس خیلی بد و گرفتس خودمم دستم نمی‌رسید پنجره رو باز کنم ( دستگیره پنجرهه یه جوری بود نفر جلویی میتونست باز کنه) جلوی منم یه آقایی نشسته بود وسط سرش کچل بود😭😂 منم اومدم این آقارو صدا کنم که بگم پنجره رو باز کنه به جای اینکه بزنم رو شونش، شَتَرررق زدم وسط سرش اونجایی که مو نداشت 😭😭😂 بنده خدا برگشته بود هاج و واج که کی زده تو کلش بعد دید من دارم نگاش میکنم یه پنج ثانیه جفتمون قفل کرده بودیم تا اینکه بالاخره گفت بفرمایید 😂 هیچی دیگه بهش گفتم پنجره رو باز کنه لطفا اونم باز کرد ولی تا آخرش که پیاده بشم از یه طرف داشتم از خجالت آب میشدم از طرف دیگه داشتم از شدت خنده درون منفجر میشدم😭😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
به وقت عروسی سلام من دخترم ، بیشتر خاطره عروسی خالمه تا مامانم . مامانم میگه : من ۱ یا ۲ ماه بعد از عروسیش حامله میشه ( مامانم دوقلو حامله بود منو داداشم ) ۷ ماه بعدش عروسیه خواهرش میشه میگه نمیدونم اون شب چم شده بود خیلی گرسنه شده بودم هرچی میوه یا شیرینی میخوردم یکم سر دلمو بگیره تا غذا بیارن اما همچنان گرسنه بودم ، شام رو آوردن من دو بشقاب برنج خوردم حالا همه فامیل داماد چشمشون مثل توپ تنیس شده بود ، خواهرمم ( خالم) جلو دهنش رو گرفته بود داشت می‌خندید . خلاصه بعد اون شب بابام لقب شکمو رو به مامانم داد حتی بابام تو گوشیش اسم مامانم رو (R ❤️ شکمو ) سیو کرده معذرت میخوام طولانی شد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
من با مفهوم فیک ویدیو در هوش مصنوعی یک ویدیو ساختم که توش خواهرم اعتراف میکنه ده میلیون تومن بدهکاره بهم😂🤦‍♂ اتقدرم عالی در اومد که اصلا خودشم شک کرد، البته کسی که از روش فیلم گرفتم تغییر دادم دخترداییم بود قرار شده ۵تومنشو اون بگیره 😂🤦‍♂ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
آدم و حوا 🍎
مامان که سینی چای دستش بود با شنیدن صدام سینی افتاد زمین .. صدای فریادم با صدای سینی و شکستن استکان
🌸❤️🌸 به عباس نگاه کردم و گفتم آره عباس؟؟ خودت دیدی؟ دروغ میگن.. چرا باید بچه ی ما عقب مونده باشه .. نتونستند به دنیا بیارن ، الکی گفتند.. عباس گفت آره .. دیدم .. پسرمون مشکل داشت .. میگن چون فامیلیم اینطوری میشه.. زدم روی سینه ی عباس و گفتم همش تقصیر توعه .. دکتر گفت .. گفت برید آزمایش.. تو قبول نکردی ... مامان با دستمال صورتم رو پاک کرد و گفت تو رو خدا مریم جان .. از حال میریاا.. اینطوری بی تابی نکن .. عباس پرستار رو صدا کرد و بهم آمپول زدند و دوباره به خواب رفتم .. این بار که چشمهام رو باز کردم توان نداشتم واسه حرف زدن .. فقط اشک میریختم .. از بیمارستان مرخص شدم و به خونه ی مامان رفتم .. از عباس ناراحت بودم و اون رو مقصر میدونستم .. مامان طبقه ی اول برام رختخواب پهن کرد و خوابیدم .. مامان که به آشپزخونه رفت .. عباس گفت تا کی میخواهی اینجا بمونی ، منم بدون تو خونه نمیرم .. طاقت خونه ی بدون تو رو ندارم ... سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم.. +بچه ی اولمون هم ... عباس نزاشت حرفم تموم بشه و جواب داد .. چشمهاش رو بست و گفت آره .. تقصیر من شد .. خوب شو میریم آزمایش ژنتیک میدیم .. هرچی دکتر بگه .. هرچی تو بگی ، فقط تو خوب شو و برگردیم خونه که دل منم داره میپوسه مریم گلی ... جوابی ندادم و روم رو ازش برگردوندم ... از اون روز حتی دلم نمیخواست کسی رو ببینم .. با کسی حرف نمیزدم و فقط دلم میخواست گریه کنم .. همه معتقد بودند که افسردگی بعد از زایمان گرفتم و به مرور خوب میشم ولی من احساس میکردم قلب و روحم از همون روز مرده ... بالاخره بعد از دو هفته به اصرار عباس به خونه ی خودمون برگشتیم .. در اتاق بچه بسته بود .. کیفم رو روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق بچه رفتم .. در رو که باز کردم تعجب کردم .. اتاق خالی خالی بود .. با صدای بلند گفتم عباس .. وسایل این اتاق کجاست؟؟ عباس از شونه هام گرفت و گفت یکی رو پیدا کردم که نیازمند بود.. همه اش رو بخشیدم به اونها .. اینطوری هم تو عذاب نمیکشی هم بچه هامون هم خوشحال میشن ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۵ آذر ۱۴۰۳
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی.. عباس گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم .. کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟ عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ... دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه .. عباس گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا برو استراحت کن .. با اینکه از عباس خیلی دلخور بودم اما اون مقصر نبود یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم .. برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای من قرص تجویز کرد ... آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ... از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است .. زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ... هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ... دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند... دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه .. من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟ دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ... از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ... دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد .. عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟ دکتر بلند شد و ایستاد و گفت هیچ کجای دنیا درمانی برای مشکل شما ندارند اگر حرف من رو قبول ندارید میتونید به دکترهای دیگه نشون بدید و نظر اونها رو هم بپرسید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
چند هفته پیش یه شب من خییییلی خوابم میومد. شوهرم نبود و با بچه 3 سالم خونه تنها بودیم. خلاصه زودخوابم برد. یهو دیدم گوشیم زنگ میخوره برداشتم، خواهرم بود، انننقد خوابم میومدکه نفهمیدم اصلا چی گفتم بهش اونم دیدمن اینطوری جواب میدم بانگرانی گف الان میام خونت.... خلاصه قط کرد منم گفتم الان خواهرم میاد یکم سرحالتر باشم بهتره بتونم جوابشو بدم... اومدخونه از همون دم در با نگرانی گف چی شده منم خندیدم گفتم هیچی خیلی خوابم میومد نفهمیدم چی بهت گفتم. اونم قانع شد وهیچی نگف ورفت... فرداش خیییلی کنجکاو بودم زودتر ازخواهرم بپرسم چی گفتم دیشب پشت گوشی ک نگران شدی اومدی.... رفتم خونه مادرم گفتم خوب بگو چ خبردیشب چی شد؟؟ گف منظورت چیه. گفتم زنگ زدی و اومدی. گف من نه زنگ زدم نه اومدم. وحشت کردم😂حتی توگوشیمم نگا کردم تماسی ازش نداشتم... تاچن شب بعدش میترسیدم ازخونم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
🎁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳
سال ۷۶ اول دبستان بودم معلمم یک خانم آذری بود که لهجه ترکی داشت، این بنده خدا املا که میگفت من همیشه قاشق مینوشتم گاشگ(یا همچین چیزی یادم نیست درست😂🤦‍♂ باقی کلماتم مشکل داشتم) صدا میکرد چندبار، شروین جان پسرم وقتی من میگم گاشگ تو ننویس گاشگ بنویس گاشگ😐 من فکرمیکردم من که همین کارو میکنم منظورش چیه🥴 آخر دید من آدم نمیشم تا یک مدت خودش با پاک‌کن پاک میکرد با دست چپش درست میکرد😂💔 آخرای سالم لهجش ازبین رفت، یکی از اندک معلمای دوران مدرسم بود که واقعا دوسش داشتم و همیشه توی ذهنم موند امیدوارم سالمو سلامت باشه😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ آذر ۱۴۰۳