✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من همیشه سر بچه هام #غر میزدم و این باعث شده بود شوهرم با بچه ها خیلی بد حرف بزنه و اینجا بود که فهمیدم باید با #آرامش با بچه ها صحبت کنم.
این باعث شد شوهرم دیگه #عصبانی با بچه ها و من حرف نزنه.
من هر وقت تو کانال های مشاوره میخوندم که ممکنه زن #مقصر باشه و باید خودش رو #تغییر بده پیش خودم میگفتم: من که خیلی خوبم مشکل از من نیست. اما وقتی #ایده های دوستان و خوندم دیدم نصف مشکلات از منه.😳
دوستان #چشم گفتن معجزه میکنه. سعی نکنین همیشه حرف شما باشه. گاهی اوقات به آقاتون بگین: "هرچی شما بگی" این جمله برا من که خیلی جواب داده.
اگه شوهرتون باهاتون شوخی کرد حتما بخندید حتی اگه بی مزه بود چون آقایون دوس دارن خانمشون رو بخندونن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
با شوهرم رفته بودیم خرید انقدر تو فکر خواهرشوهرم😡 بودم که شوهرمو صدا زدم ابجی :/گفتم ابجی این لباسه چطوره ؟
تا آخر اون روز بهم میگفت جانه ابجی،آبجی قربونت بره...
شب میخواستیم بخوابیم میگفت شبت بخیر ابجی جون، ول نمیکرد😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام🌹
ممنون از زحمتی که میکشید برای بهترشدن زندگیمون.
خانم گلی ها! در برابر شوهر حاضرجواب نباشید. من دختر پرو و حاضرجوابی بودم. دیشب داشتیم حرف میزدیم که باز تیکه بارشون کردم وعصبی شد. 😡
منو تنبیه کرد و گف اگه یه بار دیگه بلبل زبونی کنم و تیکه بندازم، باهام رفتارشو بدتر میکنه. 😪
من از اونشب تیکه نپروندم. شدم یه دختر حرف گوش کن و سربه زیر که عاقایی دوست داشت و اوضاع عالیه. 😍
خانوما! #اقتدار شوهرتونو نگه دارین. چشم بگید. اقا جانم و... صداش کنین. جلو کسی، حتی خانوادش و خانوادتون بهش تو نگید. باهاش مخالفت نکنید.
ارزوی ی دنیا خوشبختی واسه همتون. واسه زندگی هم دعا کنیم. 😘
✍ با مردها مستقیم سخن بگویید، نه با تکه و طعنه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
"عباس" مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده می
#داستان_زندگی 🌺🥀🌺
مریم به قولی که بهم داده بود وفادار موند و دیگه از بچه حرفی نمیزد .. ولی هیچ وقت مریم سابق هم نشد .. خیلی کم میخندید و وقتی بچه ای رو میدید حسرت رو تو چشمهاش می دیدم ..
باید برای تنهاییهاش فکری میکردم .. ازش خواستم هر کلاسی دوست داره بره .. باشگاه بره ..
مریم چند روز بعد گفت که تصمیم گرفته بره کلاس زبان ..
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و فردا باهم رفتیم و مریم ثبت نام کرد ..
به اصرار من باشگاه هم ثبت نام کرد..
مریم چند تا دوست پیدا کرده بود و کم کم روحیه اش بهتر شده بود و هیچ کدوم حرفی از بچه و مشکلمون نمیزدیم ..
*
(۸ سال بعد)
"مریم"
عباس بهم پیام داده بود که مامانش برای شام دعوتمون کرده .. کلاس رو کمی زودتر تعطیل کردم و از آموزشگاه بیرون زدم .. قبل از روشن کردن ماشین زنگ زدم به عباس و ازش پرسیدم تو رفتی یا بیام خونه باهم بریم ؟؟
عباس مکثی کرد و گفت مریم گلی زن و شوهر هر جا برن باهم میرن ، بیا خونه ...
به خونه رفتم و هر دو آماده شدیم و موقع رفتن عباس جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و برای برادرزاده اش یه ماشین خرید ..
ابوالفضل با دختر همسایشون ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب یه پسر شیرین شده بودند که همه ی خانواده خیلی دوستش داشتیم ..
از وقتی که رسیدیم عباس با برادرزاده اش مشغول بازی شده بود .. نگاهش که میکردم قلبم فشرده میشد ..
خیره نگاهشون میکردم که زنعمو که کنارم نشسته بود دستش رو گذاشت روی دستم و آروم گفت مریم .. عباس نمیتونه از تو بگذره ولی بچه هم خیلی دوست داره .. کاش میشد یه جوری ..
سرم رو چرخوندم و تند نگاهش کردم و گفتم یه جوری چی؟؟
زنعمو بلند شد و گفت بیا ...
دنبالش رفتم تو اتاق خواب.. زنعمو روی صندلی نشست و گفت میدونم خودخواهیه ولی .. اجازه بده عباس یه زن صیغه کنه واسه بچه .. بچه دار که شد بچه رو میگیرید بزرگ میکنید و زنه هم میره پی زندگیش .. زندگی شما هم از این سوت و کوری در میاد ..
با بغض گفتم منظورتون زندگی عباس دیگه ...
زنعمو بلند شد و نزدیکتر اومد و گفت دخترم زندگی عباس تویی .. میدونی من حتی جرات نکردم به خودش این حرف رو بزنم ولی دلم میسوزه ..
اشکهاش روی گونه اش سر خورد و گفت اگه تو رضایت بدی من با عباس حرف میزنم ...
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگر رو داشته باشیم.. شما اینقدر خودتون رو اذیت نکنید...
زنعمو دستم رو گرفت و آروم گفت نمیبینی از وقتی که امیرعلی به دنیا اومده عباس چه قدر تغییر کرده ..
دستش رو بالا آورد و گذاشت کنار صورتم و گفت خواهر برادر کوچکتر از خودت بچه دار بشه خیلی سخته ...
همون لحظه در اتاق باز شد و عباس با تعجب گفت چیکار میکنید شما دو تا ..
زنعمو با پر روسریش زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت داشتم با عروسم دردودل میکردم .. گفت و از کنار عباس گذشت و رفت ..
عباس اومد روبه روم ایستاد و گفت مامان چرا گریه کرده بود؟؟
برگشتم به سمت در و گفتم چیز مهمی نبود دلش گرفته بود ..
از اون شب به دیدارهای عباس با مادرش حساس شده بودم و میترسیدم به عباس هم این پیشنهاد رو بده و فکرش رو بهم بریزه ..
چند هفته ای از اون شب گذشته بود و من تو محل کارم (آموزشگاه زبان) بودم که منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت مامانتون اومده دیدنتون ..
تکلیفی به بچه ها دادم و از کلاس خارج شدم .. زنعمو تو راهرو نشسته بود .. با دیدنم بلند شد و لبخندی زد .. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده .. خوب میومدید خونه ..
زنعمو گفت این طرفا کار داشتم ، گفتم بیام کمی هم با تو حرف بزنم ..
با دستم هدایت کردم به سمت یکی از کلاسهای خالی و گفتم بریم اونجا..
صندلیم رو روبه روی زنعمو کشیدم و گفتم بفرمایید میشنوم..
زنعمو سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم ازت خواهش کنم ، شده به دست و پات بیوفتم .. اجازه بدی.. عباس یکی رو بگیره .. موقت .. یه بچه بیاره براتون ...
با عصبانیت گفتم برامون یا برای عباس؟؟
زنعمو دستم رو گرفت و گفت مریم جان عرف، شرع، قانون، خدا، پیغمبر، این اجازه رو به مرد داده که میتونه دو تا زن همزمان داشته باشه.. زن که نمیتونه.. تنها راهتون همینه.. تو هم بچه ی عباس رو بزرگ میکنی .. مطمئن باش خدا یه جوری مهرش رو میندازه تو دلت که یادت میره خودت به دنیا نیاوردی...
با بغض گفتم ولی من طاقت ندارم عباس بره پیش زن دیگه ای ..
زنعمو هم چشمهاش پر آب شد و گفت من خودم زنم ، میفهمم چی میگی .. ولی با سرنوشت و تقدیر نمیشه جنگید .. اگر شرایط اینطور نبود ، من خودم پای اون زن رو میشکستم که بخواد وارد زندگی پسرم بشه .. ولی ...
+عباس قبول نمیکنه .. مطمئنم ..
_تو راضی شو .. من عباس رو راضی میکنم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عقد
سلام یه خاطره میخام بگم که شاید زیاد جالب نباشه تعریف کردنم
پارسال عقد پسرعموم و دختر عمم بود بعد برای تور گرفتن قند سابیدن اینا منو دختر عمهمو دختر عمه بابامو بردن برای بار اول بجای گل بچینه دختر عمه بابام گفت گل بیاره منم گفتم رفته گلاب بچینه😂 و دخترعمم بجای زیرلفظی گفت عروس زیر زبونی میخاد بعدش ما فک کردیم عروس بله رو که بگه تمومه و تورو اوردیم پایین تمام قندایی که سابیده بودن ریخت رو لباسای پسرعموم که اخرش عاقد کم مونده بود مارو بندازه بیرون
:
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من با همسرم دوتایی زندگی میکنیم. من سن خیلی کمی دارم☹️ ولی رفتارم عین این خانم های باتجربس🤓 و شوهرمو عاشق خودم کردم.🙃 طوری که همه حسرت زندگی مارو میخورن.😌
من یه دختر شیطون👻م که از شیطنتام جلوی شوهرم استفاده میکنم.💃 طوری که یه دیقه بدون من نمیتونه توی خونه بمونه یا وقتی میریم مسافرت 👜 انقد توی ماشین🚗 میگیم و میخندیم و😂 مسخره بازی درمیارم که بدون من نیم ساعت اونورتر نمیره.🚶
🔴توصیه من اینکه: کسل و #بیحال نباشید که بود ونبودتون فرقی نکنه.😎
🔴وقتی که میخواین برین بیرون یا مهمونی👫، هی ازش نپرسین خوشگل شدم؟😩 باور کنین شک میکنه به زیبایتون، بجاش جلوی اینه وایسین و قربون صدقه ی خودتون برین. (قربون خودم برم که انقد نازم، وای که چقد جیگرم، قربون خدا برم با این نقاشیش و...)😇
🔴توی جمع به اسم کوچیک صداش نکنین🤐 و با #احترام یا عشقولانه صداش کنین، متقابلن اونم شما رو (خانمم،عزیزم،خانم و...) صدا میکنه.🗣
🔴وقتی میرین مهمونی دردودل نکنین. 😢بزارین مردم داغ دعوای شما به دلشون بمونه🙄 انقدر توی جمع باهم خوب رفتار کنین که انگار ورژن جدید لیلی و مجنونیم.💑
امتحان کنین مطمعن باشین نتیجه میده. 👌 امتحانش مجانیه.😉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
به وقت رسیدن به یار💍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام دخترم ۱۷
خاطره من مال زمانیه ک۴یا ۵سالم بود و ما عروسی یکی از فامیلای پدریم دعوت بودیم بعد ما جز طایفه عروس بودیم وقتی عروسو بردن خونع دوماد من به مامانم گفتم مژه عا و ناخن مصنوعیا عروسو میخوام و گریه میکردممم خیلییی گریه کردم بعد مامانم رف پیش عروس بهش تبریک بگه و اینا من همونجا کلی جیغ و داد کردم ک بعد عروس اومد گف چیشده عزیزم
مامانم گف هیچی داره بهونه الکی میگیره گف نه خب چیشده بعد مامانم گف میگه ک ناخن مصنوعیو مژه ها عروسو میخوام😂
عروس بنده خداهم بم گف عزیزم بزا عروسی ک تموم شد میکنم میدم بهت و ی ناخنش کنده شد دادش بهم منم دیگ ساکت شدم😐😂🥹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام پسرم۲۵
این ماجرابرمیگرده به ۲۱سالگیم ماتو شهرکوچیکی زندگی میکنیم و سرم گرم کارو باربود آدم سربه زیریم کلا... تااینکه یه وقتی از سرکار(تعمیرکارم) برمیگشتم خونه یه دختر خانمی رو دیدم تادیدمش مهرش به دلم افتاد از فاصله دوری دنبالش رفتم تا خونشون رو پیدا کردم من با پدرم خیلی صمیمیم قضیه رو براش تعریف کردم مردو مردونه ...کلی خوشحال شدهمون روز بامادرم رفتن پرس
جوکردن برای اینکه چجورین و ... بعدچن روز رفتیم خاستگاری و همه چی جور شد... ازون وقت تا حالا۴سال و ۱ماه و۴ روز میگذره اونقدر حس خوبی دارم بازندگی درکنارش که اگه یه روز نبینمش دیونه میشم ....
خلاصه که برین اعتراف کنین الهی که به یارتون برسید ، یاعلی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام❣ ممنون از خواهرای عزیزی که ایده وتجربه هاشونو میفرستن. من میخواستم یه لایـــــــــــــــــــــــــک خوشگل 👌 به اون خانومی که میگه به شوهراتون میگین حضرت یار و عشق از زیر بوته به عمل نیومدن بگم: واقعا راست میگن. نمیدونم چرا همه مادر و خواهرشوهر رو یه دیو درست کردن!
درسته بعضی وقتا حرفایی میزنن که ادم ناراحت میشه ولی #بیخیال باشین یا جوابشو بدین تا بعدش حسرت نخورین ولی #احترام بذاریم.💕💕
هرچی باشه مامان بابای همسرن. بعضیا دوست دارن که شوهراشونو از مادرشون دور کنن ولی یه لحظه خودتونو بزارین جای مادرشوهر. فک کنین عروستون پسرتونو ازتون بگیره، چه حسی پیدا میکنین؟
۲۰سال یا ... برای پسرت زحمت بکش و این دست مزدت بشه؟
امیدوارم همیشه سالم کنار شوهر همراه با دعای خیر پدر مادرش باشید. مادرشوهرا هم یکم بیشتر به عروساشون توجه کنن تا به پسراشون. لطفا.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
رفتیم خواستگاری روز اول دیدیم دختره رو که یدونه انگشت نداشت و منم مشکلی نداشتم
دو روز بعد کل خانواده رفتیم دیدن شون
خانواده دختره ک گفتن دخترمون تو پر قو بزرگ شده 😁
پسر شما ضایعات ایران خودرو دیزل
گفتن پاشین برین تو اتاق باهم حرف بزنین . دختره رفت تو اتاق بعدش مادرش رفت بعدش من
هیچی دیگه با مادرع حرف زدم دختره تماشاچی
فهمیدم کلا بدرد نمیخوره تو این خانواده بودن😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•