✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و شوهرم 14ساله باهم زندگی میکنیم و با همه مشکلات، من هنوزم #شیطنت های روزهای اولو دارم.😉
شوهرم با اینکه آدم #توداری بودن و احساسات بروز نمیدادن، ولی با ایده های من کلی عوض شدن.😊😀 و همش قربون صدقه م میرن.❤️
مثلا من بعضی شبا قبل از خواب #توپ بادکنکی بچه ها رو برمیدارم و به آقاییم میگم بیا یه دست #والیبال بازی کنیم . مخصوصا اگه کسل وبی حوصله باشن. اونم قبول میکنه 💪💪 بعد از کمی بازی #سرحال میشه. البته بین بازی #شوخی و خنده هم میکنم.😂 وخودمو مثل بچه ها براش #لوس میکنم.😊 و بهش میگم: وای! چه والیبالیست حرفه ای هستی! چقدر بازیت خوبه و...😉
میخواستم بگم خانومای عزیز حتی با کمترین امکاناتم میشه #شاد بود و دیگران رو شاد کرد.
برای همتون آرزوی خوشبختی دارم.🙏
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
اقایی من وقتی نوجوون بود تحت تاثیر دوستاش #سیگار میکشید و من از کارش متنفر بودم. حتی ی بار فهمیدم که فقط این نیست و ... این کارا تو خونواده من ینی اوج خلاف!
من خیلی #ناراحت بودم ولی به روش نیاوردم. #صبر کردم تو موقعیت درست بهش بگم که من و خونوادم مخالف این کارا هستیم.
ی بار ک رفته بودیم بیرون بهش گفتم: حامد! داداشم سیگار میکشه و بابام خیلی عصبانی شده😡 جوری که میخواد طردش کنه و کلی #گریه کردم.😢😢
اونم میگف چیزی نیست و دلداریم داد. بهش توضیح دادم ک چقد بدم میاد. بهش گفتم خداروشکر که تو سیگاری نیستی. تو افتخار منی تو خونواده.😉
اون روز هیچی نگف ولی فرداش برام نامه نوشت: زهرای عزیزم! من خیلی شرمنده تو و خونوادتم. دیروز ک اون حرفا رو گفتی #پشیمون شدم و قول میدم همونی بشم ک تو میخوای.
منم دیگه سرزنشش نکردم و از همون روز لب ب سیگار نزد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر شکلاتی
بدون فر و همزن یه دسر شکلاتی خیلی شیک و خوشمزه درست کن😍😋
مواد لازم:شیر ۱ لیتر🥛،نشاسته ذرت ۶۰ گرم(۶ق.غ)،پودر کاکائو ۳۲ گرم(۴ق.غ)،شکر ۱۲۰ گرم🍚(۱۰ ق.غ)،وانیل ۱ ق.چ،بیسکوئیت پتی بور ۲ بسته،خامه قنادی ۵۰۰ گرم
بهتره دسر حدود ۸ ساعت تو یخچال استراحت کنه
#دسر
#دسر_شکلات
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام به همگی
دیدم همه خاطره هاشونو میگن گفتم منم بگم
من وقتی ۶ سالم بود و مهد کودک میرفتم همیشه پسر ها ما دخترا رو اذیت میکردن بخصوص من و همیشه خوراکی ها مو میخوردن و وقتی تاب و سرسره سوار میشدیم از بس اذیت میکردن که پشیمون میشدیم از همه بدترشون یه پسری به اسم افشین😐
حالا خاطره اصلی رو میگم چون واسه معرفی لازم بود بگم اینا رو👆🏻
بعد دو سال از این اتفاقات که میگذره که من میشم ۸ ساله و عروسی دعوت میشیم و میریم که اونو تو عروسی میبینم و میاد پیشم با یه بطری دوغ 😐 حالا دوغم نمیدونم از کجا آورده بود آخه عروسی نوشابه میدادم وبا کمال پررویی و بی ادبی تو دهن شو پر دوغ کرد و ریخت رو موهام و صورتم منم جیغ و گریه و فریاد...
از همون بچگی نه تنها من بلکه همه ی دخترای مهد کودک رو اذیت میکرد .
اما الان افشین اومده خواستگاریم، 😂 نمیدونم هنوز همون موجوده یا نه؟
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#ناگت_ميگو
🥢ميگو۵۰۰گرم
🥢 گشنيز يك ليوان
🥢 پياز يك عدد
🥢 سير چهار حبه
🥢 پنير پيتزا يه ليوان
🥢 فلفل سبز و قرمز سه عدد
🥢 نمك به ميزان لازم
🥢 فلفل قرمز به ميزان لازم كه بستگي
به خودتون داره
🥢 آرد سوخاري دو قاشق غذا خوري
🥢 زرد چوبه به ميزان لازم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
منو شوشو خیلی باهم #اختلاف داشتیم و حتی تا #طلاق هم رسیدیم ولی بخاطر پسر گلمون کوتاه اومدم و از نو شروع کردم.
شوهرم خیلی تحت تاثیر پدرشه و من قبلا باهاش درمورد این موضوع #بحث میکردم ولی الان بهش میگم:
پدرت مرد باتجربه ایه و حتما ازش #مشورت بگیر.
شوهرم خیلی خوشحال میشه که از پدرش #تعریف کنم. چون میگه نظر تو واسم خیلی مهمتره.
قبلا میگفت فقط پدرم! منم با این ترفند کاری کردم هم حرف پدرشو گوش بده و هم من. البته حرف منو بیشتر. 😝😁
قبلا میگفتم: حق نداری به بچه های برادرت پول یا خوراکی بدی.
اما حالا خودم میرم واسشون میخرم. اینطوری شوهرم میگه تو خیلی خوب و مهربونی و حالا اونم به بچه های برادرش چیزی نمیده و بیشتر به خودم پول میده. منم چیزایی ک هم قیمت مناسب باشه هم جالب میخرم بهشون هدیه میدم.
دوتا جاری دارم که کنارم زندگی میکنن. جاری بزرگم از من بدش میومد ولی من همیشه #لبخند میزنم و ازش همه جا #تعریف میکنم، از دستپخت و خانه داریش. اونم که اینا رو دید باهام صمیمی شد.
شوهرم حالا واقعا عاشقانه منو دوست داره و زندگی عالی دارم. فقط دعا کنید #مستقل شم که اونوقت زندگیم کامل میشه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴
اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام به دوستان و کسانی که مدیریت این کانال بی نظیر رو بر عهده دارن.
من 22 سالمه و جانان 24.
یکی از ترفندهایی که من از کانالتون یاد گرفتم این بود که به مرد حس #اقتدار بدید.
یه روز که حسابی حالم گرفته بود و با مامانم بحث شدیدی داشتم.😞 اقایی گفتن بریم بیرون و من #نذاشتم حال خرابم روی هر دوی مون اثر بذاره.💪🏻
با خودم #کاغذ، دوتا #خودکار و برچسب بردم و رفتیم یه جای خوش اب و هوا، اسم فامیل بازی کردیم.
رو کاغذ یه چیزی مینوشتم میچسبوندم به پیشونی اقایی، ایشونم حدس میزدن
😍 واقعا حالم خوب شد. هم #بازی و هم وجود عشقم که تموم سعیشو میکرد حالم خوب بشه.😘😍
بعدش که برگشتیم موقع خداحافظی از ته دل بهش گفتم: خیلییییی مَردیییی.😍😊بهت افتخار میکنم تکیه گاه من.
من کاملا متوجه شدم ریتم تنفس اقایی با این حرفم چقدر اروم شد 😍
✍ خانم خونه ، اقای پرکار
ناراحتی و خستگی های بیرون و فامیلی رو سر همسرتون خالی نکنید
با #هنر_بیان میتونید حال بدتون رو به خوب #تغییر بدین
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
یجا رفتم خواستگاری، خانواده خوب، دختر خوب همه چیز عالی، ولی مهریه بالا گفتن یکم چونه زدیم راه اومدن، و یکِ اول سال تولد عروس تخفیف دادن، ولی بعد گفتن خونه به نام عروس ماشین به نامش و... خدایی من این خونه زندگیرو با بدبختی جمع کردم، اینجوری که دخترا میخوان من چه اطمینانی داشته باشم فردای عروسی منو از خونه زندگیم پرت نمیکنه بیرون😐 هیچی دیگه وسط بحث یهو بلند شدم خدافظی کردم 😂😐🤦♂همه هنگ کرده بودن، هرجور حساب کردم دیدم نمیتونم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگ
#داستان_زندگی 🌸🍃
جوابی ندادم .. زنعمو دستم رو فشار داد و گفت چی میگی ؟
دستی رو عقب کشیدم و گفتم فردا بهتون خبر میدم ..
زنعمو چشمهاش برقی زد و گفت میبینی زندگیتون چه شور و شوقی میگیره .. فردا بهت زنگ میزنم ..
توان نداشتم از روی صندلی بلند بشم ..
نمیدونم چقدر از رفتن زنعمو گذشته بود که منشی به در ضربه ای زد و گفت خانم اصلانی وقت کلاستون تموم شده .. گفتم بهشون بگو برن..
منشی قدمی به سمتم برداشت و نگران پرسید اتفاقی افتاده؟ رنگتون پریده..
نفس بلندی کشیدم و گفتم فعلا نه ..هیچی نشده ..
اون شب مدام تو فکر بودم .. زل زده بودم به عباس که تلویزیون نگاه میکرد و تو ذهنم فکرهای زیادی میچرخید .. عباس قبول نمیکنه؟.. از کجا میدونی شاید الان از قول و قراری که باهام گذاشته پشیمونه؟.. اصلا شاید خودش به مادرش گفته ...
با خوردن کوسن بهم ، از فکر پریدم و گفتم چیه؟؟
عباس گفت خودت چیه؟؟کجایی ، صدات میکنم جواب نمیدی؟؟ یه چای بیار ، خودت هم بیا کنارم بشین.. چرا رفتی دور نشستی؟
یه لیوان چای ریختم و دادم دست عباس و گفتم خسته ام میرم بخوابم ..
روی تخت دراز کشیدم .. ته قلبم ولی نوید میداد که عباس راضی نمیشه من برنجم .. اصلا به زنعمو میگم باشه ، بزار به عباس بگه و عباس مثل دادی که سر مامانم زد رو سرش بزنه و زنعمو هم دیگه از این پیشنهادها نده ...
با این فکر بی اراده لبخندی زدم .. عباس گفت پیش من خسته ای اومدی اینجا واسه خودت جوک تعریف میکنی و میخندی...
عباس فهمیده بود یه چی شده ... بخاطر همین بیشتر از شبهای قبل بهم محبت کرد و دلم رو بیشتر قرص کرد ..
روز بعد کلاس نداشتم و تا ظهر خواب بودم ..
ظهر با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم .. بدون اینکه ببینم چه کسی پشت خطه ، تماس رو برقرار کردم ..
زنعمو بود .. اجازه ندادم سوالی بپرسه و بعد از احوالپرسی گفتم زنعمو من راضیم ، شما ببین عباس راضی میشه ..
زنعمو از خوشحالی کلمات رو چند بار چند بار تکرار میکرد و قربون صدقه ام میرفت ..
گوشی رو که قطع کردم رفتم حمام و دوش گرفتم ...
خودم هم منتظر بودم عکس العمل عباس رو ببینم ...
شام میپختم که عباس زنگ زد و گفت کمی دیر میام .. مامان زنگ زده میگه کار واجب دارم حتما یه سر بیا ...
با این که میدونستم ولی یک لحظه حس کردم زانوهام خالی شده و توان ایستادن ندارم ..
همونجا نشستم و گفتم باشه .. برو .. خداحافظ...
و گوشی رو قطع کردم...
همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار روبه روم ..
هر لحظه ، عباس رو تصور میکردم که چه واکنشی ممکنه نشون بده .. اگر قبول کنه چی.. نه .. نه ... مطمئنم عصبانی میشه و اجازه نمیده مامانش ، حرفش رو تمام کنه...
نفهمیدم چقدر گذشته بود و چه مدت تو همون حالت نشسته بودم که در خونه باز شد و عباس وارد خونه شد ..
دستش رو تو هوا تکون داد و دوید سمت آشپزخونه و گفت مریم ... نمیبینی مگه خونه رو دود گرفته ...
غذا سوخته بود و کل خونه رو دود گرفته بود ..
عباس پنجره ها رو باز کرد و گفت خوبه رسیدم وگرنه تو همین دود خفه میشدی ...
بلند شدم و ایستادم ... همین که عباس برگشت و نگاهم کرد اشکهام روی گونه هام سر خورد .
تو دلم تکرار کردم عباس نکن اینکار رو من میمیرم ... بگو که قبول نکردی ..
عباس گفت تا حالا بهت میگفتم مریم گلی ، ولی مثل اینکه باید اسمت رو عوض کنم .. مریم دیوونه بیشتر بهت میاد ...
با این حرفش بین گریه ، خندیدم ...
عباس تو چشمهام نگاه کرد و گفت کدوم زن عاقلی اجازه میده شوهرش بره زن دوم بگیره ؟
+مگه تو بچه نمیخواهی؟ خواستم تو به آرزوت برسی ...
عباس دماغم رو گرفت و آروم فشار داد .. دستش کمی خیس شد .. دستش رو زود عقب کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت اه .. اه.. حالم بهم خورد .. برو اون دماغت رو بشور ..
گفت و خودش رفت دستشویی و دستهاش رو شست .. صورتم رو با دستمال پاک کردم .. هنوز نمیدونستم عباس قبول کرده یا نه ؟
از دستشویی بیرون اومد و با لبخند گفت حالا شام چی بخوریم؟؟
جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم .. عباس اومد کنارم نشست و گفت حقته که امشب گرسنه بمونی ولی دلم نمیاد و زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم ..
بازم جواب ندادم .. عباس لبخندش رو جمع کرد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت قبول نکردم .. تموم شد رفت ..
موبایلش رو درآورد و غذا سفارش داد ..
انگار خون تو بدنم دوباره جریان گرفت و تنم گرم شد ...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•