به وقت #خاطرات آشنایی
سلام روزتون بخیر منم میخواستم جریان آشنایی پدر و مادرم رو تعریف کنم
پدر و مادر من تو یه محله زندگی میکردن مادرم میگه دبیرستان که بودم زنگ آخر که میخواستیم بریم خونه پدرت میومد از دم مدرسه تا دم خونه اسکورتم میکرد این روند تا یه ماه و خردهای طول کشید تا اینکه مادربزرگم میره میگه که پسرمون از دخترتون خوششون اومده اگه اجازه بدین که بیایم خواستگاری و اینکه میرن خواستگار و مادرمم تقریبا بعد دو هفتهای جواب مثبت رو میده و الان 23 سال از ازدواجشون میگذره🫠🥹😂 اون قدیما چقدر همه چیز واقعی بوده، دوست داشتنا و عشقا واقعی و زلال بود، کاش اون موقع بودم😢
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خسته نباشید میگم برای #ایده های قشنگتون.
منم خواستم #تجربه ۱۵ سال زندگیمو بذارم.
من واقامون سه سال عقد بودیم خیلی در دوران عقد خوب بود. وقتی ازدواج کردیم انگار نه انگار اون همون اقای قبل بود!!!
همه راه ها رو امتحان کردم. نامه گذاشتن تو جیبش. تکرار دوستت دارم و ... دخالت خانوادشم اذیتم میکرد. خواهرش همش برام خبر میاورد که ازدواج موقت کرده و...
کار به اینجا کشید اون خانم بهم زنگ میزد میگفت برو. کی طلاق میگیری من مادری کنم برای پسرت؟
خیلی #افسرده بودم. نماز میخوندم با خدا درد و دل میکردم. خدا کمکم کرد تا دختره زنگ زد و گفت: من از زندگیت میرم.
برام یه #معجزه بود.
هرچند شوهرم جریانو همیشه کتمان میکرد ولی چون خیلی دوستش داشتم از سر کار میومد پاهاشو می مالیدم. قربون صدقش می رفتم.
بخاطر فوت پدر و مادرم #تنها شده بودم و #وابسته.
ولی دیدم هرچی عاجزتر میشم اون بیشتر عقب نشینی میکنه.
اول #گواهینامه گرفتم. بعد مدرک ارایشگاه. #اعتماد به نفسمو بالا رفت.
#قوی شدم. توی مخارج زندگی کمک میکردم.
الان بعد ۱۵ سال زندگی با کمک خدا شوهرم شده ادمی که نمیتونه بدون من زندگی کنه و همه چیز برعکس شده.
✍ مردها از زن هایی که زیادی به انها وابسته و ضعیف هستند لذت نمی برند. زن ایده ال میانه رو است. نه خیلی مستقل و نه خیلی وابسته.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام.. یه دفعه اوایل ازدواجم شام خونه مادرشوهر دعوت شدیم، بنده خدا دندونش مصنوعی،، از اونجا که شام کباب با نون سنگک بود و ی مقدار سوپ،، بنده خدا رفت لقمه شو گاز بزنه، محکم کشید لقمه با دندوناش پرت شد وسط کاسه ی سوپ من😵💫😂،، بنده خدا چاقم هست هی سعی کرد بلند بشه نتونست، قیافه ها دیدنی بود،، ، هرکس به یه بهونه ای محل رو ترک کرد، یکی تو آشپزخونه، یکی تو اتاق خواب، یکی تو حیاط،،، اصلا یه چیزه خیلی بدی بود. آخرش خودم دندونشو بردم شستم براشون بردم ، بنده خدا خیلی خجالت کشید، خدا به همه مادرا سلامتی بده
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی🌸 چند دقیقه بعد مریم زنگ زد و جدی گفت عباس از اینجا برو من تصمیمم رو گرفتم دیگه هیچی
#داستان_زندگی 🌱
"نرگس"
وقتی شیر میخورد نگاهش میکردم . خدای من چقدر کوچولو بود .. چقدر به نظرم ضعیف و ناتوان بود. ته دلم یه جور خاصی میسوخت.. دلم برای پسرم میسوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه .. اگه زن عباس اذیتش کنه چی؟ میگن پسر بچه ها شیطون میشن .. اگه شیطنت کرد و نامادریش کتکش بزنه چی؟؟
اشکهام رو با آستینم پاک کردم و آروم بچه رو گذاشتم روی تشک .. خسته بودم ولی نمیتونستم از بچه ام چشم بردارم . تک تک اعضای صورتش رو تو ذهنم حک میکردم . کنارش دراز کشیدم دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم . چشمم به ساعت افتاد . چرا عقربه ها اینقدر با عجله حرکت میکنند .. و چند ساعت دیگه یک روز از سه روز کم میشه .
فکری مثل برق از ذهنم گذشت چرا من باید از جگر گوشه ام جدا بشم .. چرا یک عمر پسرم بی مادر بمونه ، بخاطر قرار بین چند تا آدم دیگه ..
پسرم تکون خورد و گریه کرد دوباره بهش شیر دادم و هر بار که شیرش میدادم تو تصمیمم راسخ تر میشدم ..
همین که بچه رو از خودم جدا کردم کیف پولم رو نگاه کردم اونقدری بود که بتونم خودم رو برسونم به شهرمون..
ساکم رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم آژانس .. نیم ساعت بعد رسیدم ترمینال .. با بچه تو بغلم و ساک روی دوشم سختم بود ولی هر قدمی که برمیداشتم بچه ام رو محکمتر به سینه ام فشار می دادم و لذتش سختیها رو از یادم میبرد ..
بلیط گرفتم و ساعت هفت سوار اتوبوس شدم .. همون لحظه موبایلم رو خاموش کردم ..
گرسنه ام بود و دعا دعا میکردم مامان ناهار پخته باشه ..
ساعت یک رسیدم به شهرمون و قبل از رفتن به خونه چکی که عباس داده بود رو نقد کردم و راهی خونه شدم ..
بیشتر از یکسال بود که به شهرمون نیومده بودم وقتی ماشین پیچید توی کوچمون قلبم محکمتر میکوبید .. از برخورد مامان میترسیدم ..
پایین در حیاط رو با پا هول دادم و باز شد .. هنوز مامان این درست نکرده .. وارد حیاط شدم .. مامان کنار شیر آب لباسش رو میشست .. با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با دیدن من بلند شد ..
همونجا ایستادم و سلام دادم .. مامان با دیدنم بچه بغلم ، خشکش زده بود .. بعد از چند لحظه ، آروم اومد طرفم و گفت نرگس مادر .. چه بی خبر اومدی ..
رسید روبه روم و نگران پرسید این بچه مال کیه؟
لبخندی زدم و گفتم خسته از راه رسیدم نمیزاری بیام تو .. اونجا حرف بزنیم ..
مامان خم شد صورتم رو بوسید و گفت چرا بیا تو .. تا بشینی برات چای میارم ..
به سمت اتاق که میرفتم گفتم مامان یه کمم نون بیار ضعف دارم ..
همین که کفشهام رو درآوردم ولو شدم روی زمین .. چند دقیقه بعد مامان با سینی چای و نیمرو و نان وارد شد ..
سینی رو زمین گذاشت و خم شد روی بچه و دوباره پرسید بچه کیو آوردی ؟
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات آشنایی
سلامم
منم خواستم جریان آشنایی پدر مادرم رو تعریف کنم
پدر من یه برادر بزرگتر داره که ۲۰ سال باهم اختلاف سنی دارن (که عموی بنده میشه) عموم که ازدواج میکنه اوایل زندگیشون همسایه پدر بزرگم میشن
مادر بزرگمم چون زنعموم تازه عروس بوده هواشو داشته
پدر من اون موقع ۹ سالش بوده
بعد پدرم میرفته و خونه ی عموم میمونده یه مدت چون بچه بوده و وابسته ی عموم بوده
اون موقع مامانم و خاله و داییم رو میبینه و باهم تو کوچه بازی میکنن و همبازی هم میشن(مامانم ۵ سالش بوده)
مامان بزرگمم میگه پدرم همیشه خونشون بوده و ناهار و شام رو باهم میخوردن و بلافاصله میرفتن و بازی میکردن
خلاصه پدرم تو بچگی میشه رفیق خیلی صمیمی مامانم و خاله و داییم🥲😂
وقتی بزرگ میشن و مامانم ۱۹ سالش میشه، میان خواستگاری و باهم ازدواج میکنن🫠
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. #تشکر از کانال خیلی خوبتون که تلنگر بزرگی شد برا من.
من ۲۳ و همسرم۳۰سالشه،۴ساله ازدواج کردیم.
ما قبل #ازدواج همدیگه رو می شناختیم. واااقعا #عاشق هم بودیم و الحمدالله هستیم.
ولی مث اکثر زوج ها،اوایل بحثایی بینمون میشد.
همسر من وقتی عصبانی بشه، به زمین و زمان بد و بیراه میگه. منم حساس بودم و هی میگفتم نگووو. و اون #عصبی تر میشد.
#تصمیم گرفتم ایندفه اگه چیزی شد، #سکوت کنم.
باورم نمیشد ک همسرم چن کلمه بدوبیراه گف. بعد سکوت کرد. #نفس عمیق کشید و برگشت گف ببخشید😳منم اروم شدم😳🙈
یا یه تجربه دیگه اینکه همسرم در مقابل بعضی رفتارای بچگونه من خیلی #صبوره. ☺️
#دلبریم اینه که با #خنده میگم:
آقایی! تو خیلی چیزا به من یاد دادی. من #ارامش الان خودمو از تو دارم.
بعد با #شیطونی میگم:
اینه میگن مرد باید از زن بزرگتر باشه ها!
خیلی خوشش میاد.
این کار من یه تیر و دو نشونه.
1⃣ همسرم سعی میکنه بیشتر #مهربون و #صبور باشه.
2⃣ احساس #قدرتش تقویت میشه.
✍ تعریف و #تمجید ، صفات خوب رو زیاد میکنه و #سکوت جلوی #دعواهای بزرگ را خواهد گرفت.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
اعتراف میکنم یه عروسک دارم که گوسفنده و خیلی قیافش بامزه است منم آورم یه حلقه آویز کردم به گوشش و گیر هم براش زدم خوشگل تر بشه😁
گفتم حالا بزار یه اسمم براش انتخاب کنم تا تکمیل بشه آقا من اینک به خواهرم گفتم و اونم گفت نمیخواد بابا همون بعبعی صداش میزنیم ولی منم گفتم نهه باید اسم مخصوص داشته باشه و گوش نکردم و رفتم تو گوگل سرچ زدم اسم زیبایی دخترانه برای گوسفند😂
آقا من همین جوری که داشتم اسم ها رو میخوندم که کدوم بهتره یهو دیدم اسم خودمم تو لیسته😑😑
یعنی تا دو دقیقه تو شوک بودم و میگفتم چرا مثلا باید اسم من تو اسامی اسم برای گوسفند باشه😂😑
دیگه از اون روز به بعدم خانواده م اسم منو گذاشتن رو گوسفنده 😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
اینطوری رسوبات اتو رو تمیز کن🔥
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اعتراف
صبح پا شدم دیدم زن و بچم نیستن، استخر رو دیشب پر کردم اما حال نداشتم بپرم توش، صبحانه آماده بود، همه چی رو میز بود، انواع میوه جات ، حلیم، کله پاچه و... لقمه ی نون پنیر تو دستم بود که داشتم به ماشینهای تو حیاط نگاه میکردم که با کدوم برم که ناگهان با احساس درد تو گردنم از خواب پریدم و دیدم ممد رفیقم کنارم خوابیده میگه داداش با بنز برو بیرون😂 همش خواب بود، باورتون میشه ؟ من حتی تو خوابمم فقیرم ، نه استخر رفتم و از اونهمه صبحانه نون پنیر خوردم، بعد یادم اومد دیشب تو خونه بحث کردم بابام منو انداخته بیرون از خونه😂😂 اوضام داغونه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خواستم یکی از تجربه های زندگیم رو بهتون بگم.
ما ازدواجمون #عاشقانه بود و خانواده شوهرم مخالف بودن. روز عروسی فامیلای من برای دیدن #جهیزیه اومدن خونمون. همین واسم #مشکل ایجاد کرد. نمیدونم چی شد که از فردای عروسی منو شوهرم همش #دعوا میکردیم. سر هر چیزی #بحث بوجود میومد.😢 الان بعد یک سال و این همه دعوا خونمون رو عوض کردیم. باورتون نمیشه الان نزدیک به سه ماهه اصلا دعوا نکردیم.
خواستم بگم که این #رسما رو نذارین اجرا بشه چون #مشکل به وجود میاره. بعضیا از روی #حسودی از این کارا میکنن. الان شوهرمم به این باور رسید که واقعا حسادت یا چشم زخم بوده.
در کل خواستم بگم نذارین برای دیدن #جهاز یه زندگی زناشویی به خطر بیوفته.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•