آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🌺 یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه.. س
#داستان_زندگی 🌱
"مریم"
بیشتر از دو سال بود که جدا شده بودم و هر چند خیلی سخت بود ولی کم کم واقعیت رو قبول کرده بودم و با سرنوشتم کنار اومده بودم ..
کسی پیش من در مورد عباس و خانواده اش صحبت نمیکرد ولی اون روز وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای گریه ی مامان نگران شدم و با سرعت خودم رو کنارش رسوندم و پرسیدم چی شده؟؟
مامان دستش رو کوبید توی سینه اش و گفت اون ذلیل شده تو رو بدبخت کرد خودش دوباره پسردار شده ..
حس کردم قلبم رو کشیدند بیرون و فشارش میدند ولی خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم مهم نیست .. امیدوارم یه جین بچه بیاره ..
مامان گفت از روز اول دلم باهاش روشن نبود .. یادته اصرار میکردم بری به پسرخاله اش.. تو و بابات پاتون کردید توی یه کفش که الا و بلا فقط عباس..
بابا که زل زده بود به تلویزیون گفت گذشته ها گذشته ...
مامان با همون گریه گفت آره اون وقت از ذوق فامیلات چشمهات رو بستی .. مریم بچه بود عقلش نمیرسید چقدر گفتم پسرخاله اش تحصیل کرده اس ، وضعش خوبه ..
کلافه بلند شدم و گفتم مامان بسه تو رو خدا مگه مشکل ما وضع مالی و اینجور چیزا بود ..
مامان گفت نه بخاطر اخلاق بد خودش و ننه باباش بود ..
جعبه ی دستمال رو گرفتم جلوی مامان و گفتم تو رو خدا تمومش کن ..
مامان سرش رو بلند کرد و دستمالی برداشت و گفت اگه زنش میشدی الان داشتی تو آلمان کیف دنیا رو می کردی ..
تحمل حرفهای مامان رو نداشتم .. کیفم رو برداشتم و به اتاقم پناه بردم ..
دراز کشیدم و فکر کردم .. به گذشته ... به زندگیم .. به عباس...
به این که اگه به گذشته برمیگشتم باز هم عباس رو انتخاب میکردم من چند سال با عشق باهاش زندگی کردم و مطمئنن اگر به عباس نمیرسیدم تا ابد حسرتش تو دلم میموند ..
میدونستم مامان تا دو سه روز اعصابش خرابه و همش به جون بابا غر میزنه ولی وقتی فردا از سرکار برگشتم و در رو باز کردم مامان با روی خندون اومد به پیشوازم و گفت خسته نباشی لباسهاتو عوض کن بیا شام بخوریم ..
خسته بودم .. کمی دراز کشیدم که مامان دوباره از پایین پله ها صدام کرد ..
رفتم پایین..
مامان سفره رو باز کرده بود و هر دوتاشون کنار سفره نشسته بودند ..
کمی غذا کشیدم مامان یک کفگیر دیگه هم برام کشید و گفت بخور کمی جون بگیری .. رنگ به صورت نداری ..
با ناراحتی گفتم ماماان نکش .. میل ندارم ..
مامان با چشمهایی که برق شادی میزد گفت به زورم شده بخور یهو دیدی عروس شدی ...
جوابی ندادم و مشغول خوردن شدم که مامان گفت میدونی امروز کی زنگ زده بود؟؟..
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام.من ۲۵ سالمه.۲ سال عقد بودم و یک ساله که اومدم خونه خودم. همسرم از اقوام هستن و این باعث مشکلات زیادی تو زندگیه ما شده.
ولی حرف اصلیم اینه که من به همون دلیل که بالا گفتم نمیتونم درد دلمو به کسی بگم. 🙄 و همسرم هم جوری نیس که بشه باهاش #درد و دل کرد. خیلی اذیت میشم وقتی باید مثل دیوونه ها باخودم حرف بزنم.
یه فکری به ذهنم رسید که یه #دفتر بخرم و همه حرفامو به اون بزنم. وقتی مینویسم، حالم بهتر میشه و تخلیه میشم. خواستم بگم اگه نمیتونین باکسی #درددل کنید #نوشتن روش خیلی خوبیه که #تسکین پیدا کنین.
شادباشین همگی❤️
✍ این خانم با سیاست و استفاده از روش نوشتن درد دل هایش توانسته زندگیش رو بهتر کنه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
ما تو روستا زندگی میکنم یه نفر میره حموم تو اب که بود یه نفر دیگه میره این بنده خدا میبینه پاش سم داره لباس بر میدار فرار میکنه تو راه یه نفر بهش میگه چرا عجله داری میگه تو حموم یه نفر پاش سم داره طرف پاش میار جلو میگه اینطوری این تا خونه فرار میکنه پشت سرشم نگاه نمیکنه😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام.روز بخیر.خیلی ممنون از کانال خوبتون و ایده های خوبی که میذارین😍
من و همسرم دوران #نامزدیمون خیلی #طولانی شده بود و این باعث #اختلاف های زیادی شده بود.
طوری که اصلا اجازه نمیدادن ما با هم حتی بیرون بریم و همیشه از هم جدا بودیم و اگر هم جایی میرفتیم من باید تا ۸ شب خونه بودم حتما😞
اینها همه اختلافات بین منو همسرم رو زیاد کرده بودو به جایی رسید که من درخواست #طلاق دادم🙈
یه چند ماهی اصلا با همسرم ارتباط نداشتم تا یه شب همسرم اومد خونمون و از پدرم خواهش کرد که یه فرصت دیگه بهش بده و گفت ک چقد منو دوس داره😉
خدا رو شکر از اون ب بعد مشکلات بین منو شوهرم خیلی کمتر شد ولی خانواده هامون نه!😕 بطوری ک چشم دیدن همو ندارن!
واین تقصیر ما بود که #مشکلاتمون رو خودمون حل نمیکردیم و به #خانواده ها #اطلاع میدادیم.
خانمای عزیز ازتون خواهش میکنم مشکلات پیش پا افتاده تون رو اصلا پیش خانواده هاتون بروز ندین، چون زنو شوهر دعواهاشون یادشون میره ولی بقیه همیشه ی ذهنیت منفی تو ذهنشون میمونه.
خیلی ممنون از همتون دوستون دارم❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
بله برونم😍❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
از همگی ممنونم من خیلی از تجربیات تون استفاده میکنم.
تو هرزندگی بالا و پایین، خوشی وناخوشی زیاده ولی از وقتی با کانال خوبتون آشناشدم اشتباهاتم و فهمیدم و سعی کردم اصلاح کنم.
من قبلا اگه از دست آقایی #ناراحت بودم اگه بیرون یا سرکار یا هرجای دیگه بود، بلافاصله #زنگ میزدم و ناراحتی رو ابراز میکردم که آقایی بیشتر ناراحت میشد.😏
ولی الان اینطوری نیستم، هر چند #ناراحت باشم صبر میکنم تا بیاد خونه و تو شرایط #مناسب بهش میگم.😃
ایشون هم گوش میکنه.
یکی دیگه از کارهام اینه که هر چیز کوچیکی که واسم میاره ازش #تشکر میکنم و باعث میشه دوباره #تکرار کنه.
ازتون ممنونم و میخوام بازم با تجربیاتتون کمکم کنین.
✍ اگر میخواهید #حرفتان تاثیر داشته باشد باید #مکان و #فرصت مناسب رو پیدا کنید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
درود ادمین عزیز و باحال🙌
مامانم میگه: زمان ما همه همکارا سعی میکردیم یجوری باردار شیم که زایمانمون بیفته شهریور و مهر و اینا،بعدش ۶ ماه مرخصی زایمان داشتیم بعدم عید بود و بعد از عیدم که مدارس فقط چند روز برپا بود و عملا یکسال مرخصی میشد،برا همین معمولا به مهر که میرسیدم نیروها کم میشدن،یبار خانم رییس اموزش پرورش شهر یه جلسه تشکیل داده بود که همه خانمهای معلم بودن، صحبت خانم رییس با این جمله شروع میشد: با سلام با توجه به فرا رسیدن موسم زاد و ولد همکاران!!!!
😂😂😂😂 موسم زاد و ولد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
درود خدمت اعضای نازنین و ادمین گرامی که با خوندن تجربه هاشون درسهای بزرگی یاد گرفتم.
من ۲۶ و آقای یار ۳۰ سالشه.
منم مثل تمام خانوم های کانال ی مشکل مشترک داشتم ک اونم زود #قهری و نداشتن #سیاست بود🤕.
من #حساسیتم روی #رابطه با خانوما زیاد بود حتی تو مطب دکتر با اون همه درد، حواسم به رفتار شوهرم با خانوما و منشی بود.
یه روز به #خدا #توسل کردم و گفتم: باید منو شفا بدی و از #شک و #بدبینی و زندگی سیاه بیارم بیرون.
به مرور متوجه #تغییرات تو خودم شدم 🙂 #تمرکز کردم رو خودم #اعتماد به نفسم رو برگردوندم با ورزش، کتاب خوندن، سرچ و مطالعه مقاله درباره ی عزت نفس تو اینترنت.
بعد به خودم گفتم تو که سه سال با شک به شوهرت زندگی کردی و نتیجه شو دیدی. یه سال تمرین #اعتماد کن. حتی اگر نداری اداشو دربیار.
مثل شعر فاضل نظری که گفت:
#باوفا خواندمت از عمد ک #تغییر کنی
گاهی در #عشق نیاز است به #تلقین کردن
شروع کردم خصوصیات #خوبی ک شوهرم نداشت رو بهش تلقین کردم.
اون یه سال قرار بود امتحانی باشه ولی الان نه ساله شوهرمو دارم.😍
سریع #تسلیم نشید . اگر #زندگی اونجوری نیست ک دوست دارید دست ب کار شید و خودتون با کمک خدا
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
اینم دستای ما🥲
عروسیمون:)))))
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•