#سوتی_های_آدم_حوا
من روز عروسیم تو آرایشگاه با یه عروس دیگه بودیم من از اون زودتر آماده شدم و شوهرم اومد دنبالم بعد از آرایشگاه رفتیم بیرون چون کلاه شنلمو انداخته بودم رو صورتم زیاد جلمو نمی دیدم بعد تا یه ماشین عروس دیدم درشو باز کردم اومدم بشینم که شوهرم گفت اِاِاِ کجا میری بعد اون یکی عروس ام اومده بود پشت من وایستاده بود میگف اجازه میدی هیچی دیگه همه داشتن میمردن از خنده شوهرم که هیچی دست منو ول کرده بود و میخندید منم از حرص داشتم میترکیدم😒😒😒😒😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این غم زیاده 🖤🖤🖤🖤
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#تجربه_اعضا 🌸🌸🌸
#چالش_سرگذشت_زندگی
من ۲۰ سالمه پارسال ازدواج کردم،، ازدوجم با همسرم سنتی بود،، مادرشوهرمو ندیدم چون سه سال پیش فوت کرده،، اما پدرشوهرمو دیدم و زمانی که با همسرم آزمایش دادیم خواستیم عقد کنیم توی همون هفته پدرشوهرم فوت کرد به همین خاطر بعد از چند ماه یه عقد محضری کردیم و رفتیم خونمون حتی ماهعسل هم نرفتیم (پول، طلا، لباس عروس پوشیدن و عروسی گرفتن خوشبختی نمیاره)،، فقط یه برادر شوهر دارم،، امسال برای برادر شوهرم زن گرفتیم کمی پس انداز داشتیم کم بود نذاشتم شوهرم بره وام بگیره و قرض کنه کمی طلا داشتم اونا رو دادم شوهرم واسه بقیه خرج عروسی برادرشوهرم،، شوهرم دلش نمیومد طلاهای منو ببره نمیخواست این کار رو بکنه خودم ازش خواهش کردم و دلیل براش آوردم تا قبول کرد فروختشون،، برادرشوهرم منو مثل خواهر نداشته خودش دوست داره منم اونو مثل برادرم،، اونا رو هم فرستادیم سر خونه زندگی خودشون،، میخوام اینو بگم که توی زندگی هر اتفاقی هم که بیفته زن باید پشت شوهرش بمونه کمکش کنه توی سختیها همیشه توکل و امیدش به خدا باشه و در این صورت مرد هم همه اینا رو میبینه،، من خودم یکی رو دارم میگم واقعا بعد از فوت پدر شوهرم نه خودم نه خانوادم به شوهرم سخت نگرفتیم خانوادم مارو خیلی حمایت کردند از هر نظر،، بخاطر همین شوهرمم هم همیشه تلاش میکنه که منو خوشحال کنه راضیم از زندگیم چون همسرم بعد از اون دوران سختی که پشت سر گذاشتیم هیچی برام کم نذاشته.
ادامه 👇
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#تجربه_اعضا 🌸🌸🌸 #چالش_سرگذشت_زندگی من ۲۰ سالمه پارسال ازدواج کردم،، ازدوجم با همسرم سنتی بود،، ما
واقعا مسئولیت من در برابر زندگیم و شوهرم خیلی سنگینتر از چیزی شد که باید میبود با اون سن کمی که داشتم بخاطر اینکه روحیه شوهرم جوری بود که با کوچیکترین حرف بدتر میشد همش گریه میکرد غمگین بود افسردگی گرفته بود،، همیشه باید براش حرفهای امیدوار کننده میزدم انگیزشو برای هر چیزی زیاد میکردم،، هیچ وقت هم از مشاوره هم کمک نگرفتم نه به این منظور که بد باشه نه، فقط چون من باید خودم تنهایی این کار رو انجام میدادم چون زندگی خودم بود و فقط من باید خودمو وقف میدادم با هر دقیقش با هر واکنش شوهرم اون رفتار و گفتاری که با توجه به اون شرایط باید میداشتم توی زندگی نمیتونستم تحت مشاوره کسی یا با برنامه اونا پیش میرفتم بالاخره تونستم و موفق هم شدم که با چیزی که خودم هستم و توانایی خودم حلش کردم،، الان خداروشکر خیلی خوب شده روز به روز هم داره بهتر میشه اتفاقی که برای ما افتاد شاید برای زن و شوهری که ۴۰ یا ۵۰ ساله و حتی بچههاشون هم بزرگ شده باشن نیفته،، من اون موقع پشت کنکوری بودم دیگه بخاطر این اتفاقات از درس فاصله گرفتم خیلی جاموندم،، اما الان دوباره شروع کردم شوهرم خیلی دوست داره درس بخونم برم دانشگاه حمایتم میکنه تشویقم میکنه،، همیشه میگه میخوام جبران کنم همه کارایی که برات به موقعش انجام ندادم واقعا هم همه تلاششو میکنه که این خوشحالم کنه،، واقعا خیلی همو دوست داریم از زندگیمون راضی هستیم لطفاً هرکسی که صحبتامو خوند از میخوام که برامون دعا کنه خیلی ممنون و منم درعوض از خدا میخوام که اون دعا رو اول در حق خود دعا کننده مستجاب کنه بعد ما،، در آخر هم وقتی آدم هر جور رفتار کنه هر جور حرف بزنه هر جور محبت کنه در مقابل همون واکنشی که داشته به شوهرش و خانواده شوهرش،، همون واکنش رو هم از اونا میبینه😉
انشاالله که هرکس هر مشکلی داره توی زندگیش هر گرفتاری داره زودتر به امید خدا و پشت هم موندن زنو شوهرا حل بشه و زندگیشون از شادی و سلامتی و دلخوشی پر بشه🌹🌹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام به عزیزای گروه
ما یه خواهری داریم خیلی مذهبی هستن ایشون و رو خواب ها و اینا خیلی حساس
از بچگی همین جوری بودن و منم خیلی سر به سرش میزاشتم یه بار که با بابام و همین خواهر جون نشسته بودیم داشتیم پیاز سرو تهش میچیدیم منم گفتم بزار این خواهرم اذیت کنم گفتم ابجی دیشب خواب تو دیدم گفت چه خوابی
گفتم خواب دیدم دیشب تو مردی و تو خواب بردن قبرستان برای دفن و اینا بعد که گذاشتنت تو خاک تمام شد همه مراحل اومدیم بریم خونه دیدیم از قبر داره نور میزنه بیرون همه با تعجب نگاه میکردن بزرگ ده گفت این خیلی آدم پاکی بوده 😍اینجا داستان که رسیده بودم آبجی اشکاش تند تند میریخت رو منو تو دلم داشتم میخندیدم
خلاصه که ادامه رو گفتم که اون بزرگ ده گفتن. بیاین ازاینجا برداریم و ببریم سر قله کوه کنار امام زاده دفنش کنیم همه قبول کردن اومدن خاک رو باز کردن آوردن بیرون تورو دیدن به پات لامپ گیر کرده 😝😝😝
اینجا بود تا فهمید قضیه چیه پیاز بود که به سمت من پرت میشدم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیدن برگ ها، دم کردن چای گیایی خوش عطر و طعم 🫖☕️
چند لحظه از تصویر زندگی در جنگل های هریکانی 🌳🌳🌳🌳
صبحتون به خیر
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام ممنون از کانال خوبتون
آخر صفر بود که خدا قسمت کرد رفتیم کربلا چند تا خانوم با هم بودیم هرچند نفر یه گروه شده بودن خلاصه اول رفتیم نجف زیارت شب آخر که نجف بودیم گفتن میتونید برید خرید دارید انجام بدین ساعت نه ستون ۱۴باشید که همه با هم دعا یخونیم و ودا کنیم
خلاصه ما هم با گروهمون یه که خانوم مسن و خیلی مهربون بود رفتیم دیر شده بود یکی از خانوما تو خرید خیلی اذیت میکرد خلاصه گذشت شد ساعت ۸و نیم خانوم مسن هم گفتن زود باشید بریم که امام علی امشب هستن فقط
منظورشون اینکه امشب تنها اینجاییم و شب آخر زیارت
و یه سوتی دیگه هم که برا همون خانوم مهربون مسن ما قرار شد شب حرم بخوابیم و نماز صبح حرم باشیم خلاصه هر کدوم یه جا خوابیدیم و صبح شد نماز همگی رفتیم وضو گرفتیم خانوم مسن از همه زودتر رفته بودن و برگشته بودن و برا نماز ایستاده بودن و داشتن نیت میگفتن که همه ما با دیدن ایشون از خنده مرده بودیم
چون یه خانومی داشتن نماز میخوندن و خانوم مسن ما هم رفته بودن با مهر ایشون حالت به اضافه داشتن نماز میخوندن و نگاه نکردن قبله کدوم طرف
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام یه سوتی یادم آمدم خواستم بگم.
پسر عمه بابا م داماد شده بود وعروسیش بودتالار ۲ طبقه بود منم رفته بودم آرایشگاه ،رفته بودم مزون برا لباس عروسی منم با لباس عروسی رفتم داخل تالاردیدم کسی وسط نیسته ونمی رقصه منم کسیو نمی شناختم چون سالها از هم دور بودیم دیدم همه نشسته اند دیدم حتی آهنگ هم نزاشتن همه با تعجب منو نگاه میکردن منم اونا رو خلاصه وقتی از یکی از مهمان ها پرسیدم مگه اینجا عروسی نیست؟
همه از خنده ترکیدن🤔
حالا بیا طبقه ی پایین ولیمه بود
طبقه بالاعروسی😅
اصن اونشب تا آخر مجلس داخل ماشین بودم😅😭🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام خیلی ممنون از کانال خوبتون
منم ی سوتی ار آبجیم بگم تقریبا دو هفته پیش بود دو تا آبجیم اومدن خونمون بعد ظهر رفتیم بیرون باید ی مسیری رو با ماشین بریم برگردیم رفتیم یکی از از آبجیا گفتن پای مرغ کیلو یی میخوام طرف ما نداره اینجا بگیرم . هنگام برگشت تو ماشین بودیم آبجیم میگفت پای مرع کجاست هی منم میگفتم جلو تر . تا اینکه راننده گفت کجا پیاده میشید اونقد ما پای مرغ پای مرغ کرده بدیم یهو آبجیم ب راننده ک گفت کجا پیاده میشید گفت پای مرغ آقا پای مرغ پیاده میشم ما رو میگی از خنده منفجر شدیم نمیتونستیم از ماشین آقا چطوری پیاده شیم تا شب کلا شده بودیم سوژه همش میخندیدیم .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام به همگی.
آقا ما دیشب خونه پدرشوهرم بودیم بعد پدرشوهرم دیر ازسرکار اومد ما شاممونو خوردیم.بعدم با مادرشوهرم رفتیم آشپزخونه رو ریختیم بیرون و مشغول شستن بودیم که پدرشوهرم اومد.واسش شام اوردیم و دوباره مشغول بودیم که صدا زد بیا سفره رو جم کن.مادرشوهرم گفت خودت جم کن دیگه ما دستمون بنده.اونم برگشت گفت این کارا وظیفه شما زن هاست.به من ربطی نداره.همینم مونده دیگه سفره جم کنم.من زن گرفتم که از این کارا نکنم.مادرشوهرمم گفت آره اگه یه بار جم کنی جونت درمیاد.همین موقع پسرم داد زد مامان جیش دارم.منم شوهرمو صدا زدم گفتم بچه رو ببر دستشویی.اونم با کمال خونسردی بلند شد بچه رو برد.مادرشوهرم با یه لحنی خاصی به شوهرش گفت نگاااااا.دیگه حرفش نیومد.منم دلم خنک شد.آخه کلا خانوادگی(البته بجز شوهرمن)همگی زن ستیزن و زنا رو فقط به چشم کلفت میبینن.و کمک کردن به زنشونو زن ذلیلی میدونن.
خواهرای گلم میدونم که این چیزا رو خیلی بهتراز من میدونید ولی خواهش میکنم که به پسرهاتون از بچگی یاد بدین که به جنس مخالفشون،احترام بذارن.از خواهرش گرفته تا یه دختر غریبه.و بجای تعصبات بی جا و افراطی مراقب همه ی دخترامون باشن...فدای همتون❤
رز نارنجیم
برای حمایت از ما سوتی هارو برای دوستانتون بفرستید♥️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام من اومدم با یک ماجرای با مزه
چند سال پیش که پدر مرحومم زنده بودن و من دختر خونه سرمای شدید خورده بودم 😢😢
پدرم خیلی در گیر کار بودن کارمند جهاد کشاورزی بودن چون به روستاها میرفتن اونروز یک حشره بنده خدا رو گزیده بود و بدنشون خارش داشت
وقتی از سر کار اومدن مامانم گفت تو هم با بابا برو دکتر با پدر جان رفتیم مطب دکتر .
من که حالم خیلی بد بود به محض معاینه رفتم خونه قرار شد که بابا دارو ها رو بگیرن و بیارن خونه.
بنده خدا بابا اومدن خونه و گفتن پاشو بریم آمپولت رو بزنیم. به داروها نگاه کردم دیدم فقط یک آمپول ضد حساسیت توی دارو ها هست به بابا گفتم گفتن من آمپول خودم رو زدم 😂😂
نگو بابا بنده خدا اشتباهی آمپول من رو زدن اون زمان که بدون نسخه دارو نمیدادن پدر جان مجبور شدن دوباره آمپول حساسیت رو بزنن منم با کمال شجاعت از زدن آمپول در رفتم 😂😂😜😜
منم گل خندانم
برای حمایت از ما سوتی هارو برای دوستانتون بفرستید😍♥️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_آدم_حوا
سلام به همگی .من یه خاطره سوتی رو با هم دارم میخوام براتون تعریف کنم پونزده سال پیش ک من تازه نامزد کرده بودم بعد چند ماه پدر بزرگ همسرم فوت میکنه در حالیکه دخترش یعنی مادرشوهر من رفته بود مسافرت مشهد .یه روز غروب با نامزدم نشسته بودیم ک دیدم پدرشوهرم غمگین و خسته اومد خونه هر چی گفتیم چی شده جواب نداد .بعد کلی اصرار گفت پدربزرگ بر اثر سرطان خون فوت شده خیلی حالمون بد شد و سریع آماده شدیم و سوار ماشین شدیم اینم بگم چهار نفر آدم بزرگ فقط پشت نشسته بودیم ک راه طولانی پاهامون داشت میشکست .از طرفی همه غمگین و ساکت یعنی جیک کسی در نیومد یهو نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزم شکل گرفت یهو بلند گفتم فاتحه الصلوات😱😳😭.از کسی هیچ صدایی در نیومد ولی میدونم تو دلشون کلی خندیدن .ولی بعد همسرم کلی بهم خندید الان هر وقت یادآوری میکنه هم خندم میگیره هم حالم گرفته میشه به مهندس بودن خودم😐😐😐.همش دعا میکنم این خاطره از یادم بره ولی متأسفانه بیشتر به یادم میاد 😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•