eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره من برمیگرده به دوسال پیش ک  عروسی دعوت بودیم و بعد تالار باید میرفتیم خونه ی دوماد وسایل قربونی و اسفندو اماده کنیم ،خلاصه بیرون تالار بابام سه تا خانوم از فامیلای عروس رو سوار کردو به مادرم زنگ زد که شما اسنپ بگیر بیا نمیدونم چرا اینکارو کرد حالا مگه اسنپ پیدا میشد..  هر چی هم اقوام گفتن برسونیمتون مامانم قبول نکرد هیچی دیگه پیاده راه افتادیم حالا خوب بود تالار تو شهر بود و اتفاقا خیابوناش پر مغازه و بوتیک ...مامانمم با آرامش رفت نشست توی یه کافه و قهوه سفارش داد برای ماهم بستنی خرید  بعد هم برای هر کدوممون کتونی و مانتو و... دو سه  ساعت گشت زدیم هر چی بابام زنگ زد جواب نداد منو خواهرمم جواب ندادیم ساعت دو سه  نصف شب رسیدیم خونه ..دعوای مامان و بابام به یه هفته قهر و قهر کشی گذشت در آخر اشتی کردن ولی دیگه بابام مارو هیچ جا تنها نمیزاش😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
24.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 ✍مواد لازم : 🥢 نمک ۱۲ گرم 🥢 خمیرمایه فوری ۸ گرم 🥢 آرد نان فانتزی ۶۰۰ گرم 🥢 آب حدود ۵۰۰ گرم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و اقایی ❤️ 2 سالی نامزد بودیم و الان یه ساله عقدکردیم. واقعا همو دوس داریم. ازدواج ما کاملا سنتی بود. بااینحال مادرشوهرم بخاطر مراسم عقدمون نیومدن😔 چون مخالف مراسم گرفتن بود. درصورتی که تو خونه بود و یه جشن کوچولو. بعد از عقد، مادرشوهرم تو مهمونی بزرگ خانوادگی بلند گفت: این عروسو نمیخوام!😔 واقعا سخت بود. میتونستم تو روش وایسم یا با گریه و قهر بزنم بیرون. ولی اینکارو نکردم. فقط سکوت کردم. بعد از اون ماهی یکبار فقط خونشون رفتم. هروقت میرفتم کاراشو کمک میکردم. طوریکه خودش پشیمون شد و زنگ میزد و منو میبردخونشون. خوبه .من دوس نداشتم بین خودم و عشقم اتفاقی بیفته و حرمت هاشکسته بشه. ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
‌دختر 👰 ✨ اگر بخت دختری بسته باشد بـه عدد هـر سال که از عمــــــر او گـذشــته است برای هر سال 12عدد خرما تهیه کنند و برای همه ی خــرما هــا ( ســوره یـس و سـوره نصر وسوره ی فتـح ) را بخــــوانند و فــــوت کنند خرماها رادرببین مردم خیرات کنند بـخـتـش گــشاده مـــــے شـــــود ان شــالله ✨ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• با انتشار و فولوارد مطالب در ثواب اعمال شریک باید🙏
💐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خودشون میان یا بریم دنبال فاطمه .. ماما
از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه.. تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم .. فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم .. تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ... اه از این خجالت .. هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم... با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ... فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟ +هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند... فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش... جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم .. فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما.. زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که... همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند .. عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید... همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط .. جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون .. مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون .. تا گورستان عباس رو ندیدم .. من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ... هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش... فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم .. با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم .. گفت واسم خواستگار اومده .. چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟ فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد.. چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری .. +خوب تو چی گفتی؟؟ فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه .. با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ... یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
بلوغ در رابطه ی عاطفی یعنی بدونی... وقتی همسرت درباره ی چیزهایی که ناراحتش میکنه حرف میزنه نباید دلخور یا عصبانی بشی یا اهمیت ندی. حتی اگه به نظرت موضوع مهمی به نظر نیاد و نتونی درکش کنی ممکنه برای اون مسئله حیاتی و جدی باشه. اینو باید عمیقا پذیرفت که دو فرد از یک موقعیت مشابه ممکنه برداشت های متفاوت داشته باشن و احساسات متفاوتی رو هم تجربه کنن. در این شرایط وقتی شریک عاطفی شما حسی متفاوت از شما داره یا در حال گله کردن از شماست با اینکه از جانب شما نه قصدی برای ناراحتی بوده با اینکه شاید نتونین خودتون رو به جاش بزارین و به نظرتون احساساتش غیر منطقی یا بیش از اندازه است، با نشون دادن توجه و اهمیت دادن به احساساتش به اون این اطمینان رو بدین که احساسش ارزشمنده و شما در کنارش هستین. احساس شنیده نشدن میتونه یکی از حس های مخرب در رابطه ی عاطفی باشه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
زمان دانشگاه یه هم‌خونه‌ داشتیم هر موقع خیلی ناراحت بود سرشو با آشپزی گرم می‌کرد :) همه‌مون همیشه دعا می‌کردیم با دوست دخترش دعوا کنه :))) یادش بخیر روزی که به همکلاسیش پیشنهاد ازدواج داد طرف درجا رد کرد 😂، اون شب ۴ مدل غذا داشتیم :)))))))) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر قالب چند کیلو کیک؟ ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 اوایل زندگی همسر من خیلی به سختی پول خرج میکردن. اما هر چی میخریدن من کلی تشکر میکردم. همش میگفتم خدا حفظت کنه. تو مایه ی برکت از طرف خدا برای منی و این جور حرف ها. الان بعد از حدود یک سال و نیم، همسرم خیلی بهتر شده و چیزایی که من لازم دارم رو میخره. من حس میکنم دلیلش زیاد و غر نزدن به خاطر نخریدنشه. یه تجربه دیگه اینکه تا میتونین به همسری کنین. شاید این محبت رو توی گفتار بهتون نشون نده اما توی رفتار سعی بر جبران داره. ممنون از کانال خوبتون. کاش مردای گروه بیشتر تجربه و انتظاراتشون رو میگفتن تا بیشتر با دنیاشون اشنا شیم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اعتراف میکنم که رمز دوم کارت بابامو دارم و هر وقت پول لازممِ یا شارژ و نت بخوام  فراهم میکنم وخیلی هم حال میده😂😌 و بعد از اینکه کارمو انجام دادم سریع پیامکشو از گوشیش پاک میکنم اصلا هم عذاب وجدان ندارم چون هر وقت بگم پول بده میگه ندارم البته با اینکه حساب بانکیش میخواد یترکه والا😂   •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•