#رفع_وسوسه_دلشوره_گمان_بد
♦️به جهت رفع وسوسه و دلشوره و گمان بد آيه ۴۵ و ۴۶ سوره مباركه اسرا و آيه ۱۲۹ سوره مباركه توبه خوانده شود و آيات ذكر شده را نوشته همراه خود داشته باشيد🔻
🌺وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجَابًا مَّسْتُورًا ﴿۴۵﴾ وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِذَا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْاْ عَلَى أَدْبَارِهِمْ نُفُورًا ﴿۴۶﴾ فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُلْ حَسْبِيَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ﴿۱۲۹﴾🌺
•┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈•
به محض خواندن احساس سردی در قلبتون خواهید کرد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀 سال ۱۳۸۰ "از زبان مریم" هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن خبر مرگ کسی خوشحال بشم .. تق
داستان زندگی
سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خودشون میان یا بریم دنبال فاطمه ..
مامان گفت نه خودشون میان .. راه بیفت که به کفن و دفن نمیرسیم ...
بابا بی حرف ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ..
فاطمه خواهرمه .. نزدیک چهار ساله ازدواج کرده و یه پسر داره .. داداشم محمد هم از ما بزرگتره و دو سالی میشه که ازدواج کرده و خانمش تازه حامله شده ..
هر دو تاشون ازدواجهای موفقی داشتند ..
من هم چهارده پونزده سالم بود که فهمیدم عباس ، نوه ی عموی بابا ، با دیگران واسم فرق داره...
وقتی میدیدمش ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میکردم صورتم سرخ شده و دستپاچه میشدم ..
با این حال دوست داشتم زودتر یه مراسم دیگه ای بشه و من دوباره عباس رو ببینم ..
تو این دو سال همیشه آرزو میکردم یه روزی بشه که با عباس ازدواج کنم ..
هربار مامان پیش کسی میگفت مریم رو نمیخوام زود شوهرش بدم و باید بره دانشگاه، غم عالم تو سینه ام مینشست..
تمام راه ، تا از تهران به کرج برسیم به عباس فکر میکردم ..
سر خیابونشون که رسیدیم تو آینه ی جلوی ماشین روسریم رو مرتب کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم ..
ماشین سر کوچشون متوقف شد و مامان قبل از پیاده شدن برگشت عقب و گفت روسریم مرتبه؟؟
بله ای گفتم و زود پیاده شدم ..
چند تا مرد با لباس مشکی سر کوچه ایستاده بودند..
بابا رو کرد به مامان و گفت مریم رو ببر بزار خونه خواهرم .. بزار بمونه پیش فرزانه ...
آه از نهادم بلند شد ..
مامان گفت حالا بریم تو .. شاید خواهرت فرزانه رو آورده اینجا ...
بابا سرش رو تکون داد و گفت باشه بیایید شما جلوتر برید ...
وارد کوچه که شدیم مردها با لباس سیاه اطراف در خونه ی حاج عمو ایستاده بودند ..
بخاطر اینکه لباس همه یه شکل بود پیدا کردن عباس سخت بود ..
همونطور که کنار مامان راه میرفتم به اطراف هم زیر چشمی نگاه میکردم ..
نزدیک در رسیده بودیم که با صدای عباس ، ضربان قلبم دوباره بالا رفت ..
از در خونه ی پدربزرگش بیرون اومده بود و درست روبه روی ما بود..
_سلام زنعمو ..زحمت کشیدید .. بفرما داخل..
مامان بهش تسلیت گفت و وارد حیاط شد ..
یک لحظه بیشتر نتونستم نگاهش کنم و فقط زیر لب سلام دادم ...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#دسر_سه_سوته
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام.
یکی از اشناهامون ک خانم بود و مهماندار تالار بود تعریف میکرد، ی روز ک سرکار بود و رفته ته سالن (چراغا هم خاموش بوده) تو نماز خونه ک لباس فرمشو بپوشه بعد یکی از همکاراش میاد بهش سلام میکنه و میگ بیا بریم دیگ ، اونم میگ تو برو میام ، خلاصه وقتی میره پیش بقیه ب یکی دیگ از همکارا میگ فلانی کو ؟ اونم میگ امروز آف بود نیومده. هیچی دیگه این بنده خدام دیگ هیچ وقت تنها نمیره اونور.کلن میگف همکارا زیاد براشون اتفاق افتاده از این چیزا و مث این ک تو این تالار این چیزا زیاده.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دو سال پیش یادمه داماد همسایه مون فوت شده بود بنده خدا، من و مامان و داداشم هم برای تسلیت رفته بودیم!
کلی من و داداشم تیپ زده بودیم و خلاصه رفتیم نشستیم، چشمتون روز بد نبینه😐😂یکم که نشستیم یهو سکوت شد، مامانم خواست بگه همه فاتحه بفرستن، یهو گفت مَن یَقرَا قر قر قررررر😂😂😂 همچنان داشت به قر قر گفتن ادامه میداد دید داره میرینه سریع رو به همسایمون خیلی ریلکس و باکلاس گفت مریم جون اسم دامادتون چیه😊😂
من داداشم که داشتیم میوه میخوردیم😂پرید تو گلومون از شدت خنده داشتیم منفجر میشدیم ،آخرشم ماسکمونو کشیدیم بالا که آبرمون نره
تا وقتی بیایم بیرون از خونشون هی من و داداشم چشممون میخورد به هم از خنده بنفش میشدیم🤦♀😂🫠
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام ، من واقعا اشک شوق دارم میریزم 😭
از اینکه صمیمانه و دلسوزانه انسانهارو #راهنمایی میکنید،
من زندگیم به بن بست رسیده بود. شوهرم بهم خیانت کرد اونم چه کسی ، به دوستم چشم داشت ، زندگی من خیلی پستی و بلندی داشته ، فقط به همینجا منتهی نمیشه ،
ولی مجالی نیست تا همه چی روبگم. فقط به طلاق فکر میکردم. دو تا دختر 17و10 ساله دارم.
#خودم رو #تغییر دادم. البته صحبت یک دوست من رو به خودم آورد و همه چی باهم اتفاق افتاد.
آشنایی با این کانال ، خیلی سخته از شریکت خیانت ببینی ولی بهش محبت کنی.
من کردم با دل و جون و خداروشکر اوضاع خیلی بهترشده ، واقعادوباره خونه و زندگیم رو دوست دارم.
ادمین عزیز و همه شما عزیزان رو تو ذکر دعاهام همیشه یاد شما و عزیزانی که همراهی میکنن هستم.
اجرتون باخدا.
عزیران برای همه دعاکنید و زندگی رو سخت نگیرید. شادباشید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من در کل ادم خوش اخلاقیم 😁وقتی #بحث میشه نمیذارم قهرمون به دو ساعت بکشه.😏 با لوس بازی و...، اشتی میکنیم. 😋
من روزی دومرتبه زنگ میزنم به شوشو و باهاش حرف میزنم.❤️ میگم که دوسش دارم.🙈 هربارم با خودم میگم پررو نمیشه، مطمعن باش وابسته تر میشه.🤩
چند روز پیش رفتم جایی و تلفن همراهم رو نبردم.🤓 که یهو دیدم همسری اومد😳 و گفت که نتونسته صدامو بشنوه، داشته دیوونه میشده!😍
کلی ذوق کردم و چلوندمش. 😘
✍ از محبت، خارها گل میشود.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
خواهرزادم سه سالشه منم هروقت بگیرمش کلی قلقلکش میدم😂 جوری که الان تا میاد خونمون و منو میبینه خودش خندش میگیره بدون قلقلک 😂 تا الان دوتا از مربیهای مهدکودکشو برام در نظر گرفته هردوشون هم متاهلن😂🤦♂ انقدر که این نیم وجبی به فکر زن دادن منه خواهرم و مادرم نیستند، حتی خودم😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش
دوران کرونا مامانم باقلوا تو خونه درست کرد بعد شوهر عمم اینا اومدن خونمون
شوهر عمم داشت باقلوا رو با چای میخورد برگشت گفت . فاطمه خانوم تو باقلوا کیوی ریختی ؟
ما کلی تو دلمون بهش خندیدیم ک خدایا اینو ببین چه سوالی میپرسه
بعدا که رفتن فهمیدیم باقلوا ترشیده بوده🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام 🖐 من دختری ۲۲ساله ام و مجرد😬
راستش دیدم دخترخانومی هم سن و سال خودم و #مجرد تو درد و دلش نوشته بود که خیلی سختی کشیده😔 و فک میکنه هیچ پوئن مثبتی نداره! خواستم بهش بگم: درکش میکنم!☺️
راستش منم خیلی دوس دارم که #ازدواج کنم😍 و از تجربه هاتون استفاده کنم🙊 اما واقعا خسته شدم از زندگی!😞
من قد و هیکلم مناسبه💪 چهره خوبی ام دارم. قبلا #اعتماد به نفسم زیاد بود👌 ولی الان نه!☹️
سه چهارساله پوستم ب شدت جوش میزنه، پدرمم دلسوزی نمیکنه که منو ببره دکتر😭 #افسردگی گرفتم و از خونه بیرون نمیرم.
من خیلی نارحتم ولی توکلم به خداس🙏 و ناامید نیستم. میخوام به اون خانم بگم: بالاخره ی روزی میرسه که اتفاق خوبی برامون میوفته. طوریکه خودمونم شگفت زده میشیم. 😉
✍ داشته های ما، ارزوی دیگری است. قدر بدانیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
آقا چند سال پیش مهمونی داشتیم
منم یک شلوار جدید از توی کمدم برداشتم پوشیدم ،خیلی شیک و مجلسی رفتم سر سفره چهارزانو نشستم
بعد از غذا رفتم توی اتاقم حوصله ی مهمونارو نداشتم همه خانم بودن دوتام پیرمرد ،
بعد از چند دقیقه خودکارم افتاد وسط پاهام اومدم بردارم که یهو برق گرفتم..اندازه یه کف دست شلوارم وسط نداشت، 😖 خشتکم پاره بود و رو به رو مهمونا نشسته بودم:/ کمرم از صد ناحیه شکست... از اون تاریخ خونه ی هیچکس نمیرم، آبرو نمونده برام
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•