✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
🌹☘سلامی گرم خدمت همه خانومای کانال.
دم همتون حسابی گرم.
امیدوارم تنور عشق زندگیتون داغ باشه☺
این دومین باره ک پیام میفرستم. من 20 ساله هستم و عشقم 25.
❇️ چند وقت پیش ی خانومی سوال کرده بودن ک همسرشون کادو یا گل نمیخرن و تذکرشونم روی همسری اثر نداره😕
خواستم بگم که: عزیزم عشق منم اوایل همینجوری بود. نه یه جمله #عاشقانه بلد بود، نه #سوپرایز ساده.😐
خودم همه اینا رو بهش یاد دادم. بهشون گفتم وقتی یه شاخه گل میخری انگار کل دنیا رو برام میخری، دیگه #هدیه پیشکش.😜
ازاون موقع تا جایی ک امکانشو داشته باشن دوتا شاخه گل گاهی وقتام یه #جعبه شکلات، #روسری، #عطر و... برام میگیرن. منم کلی #ذوق میکنم و به مامان بابام میگم که ببینین سعیدآقا چی برام گرفتن. اینجوری بیشتر ترغیب میشن.
❇️ من هیچ وقت برای همسرم از #نیاز هام نگذشتم. مثلا اگه #پول نداشتن نگفتم بیرون نریم. مثلا بهشون میگم: عزیز میشه بیرون بریم؟ حالا من قول میدم که دختر خوبی باشم و زیاده روی نکنم.😃 اینجوری کلی هم #تشکر میکنن که مرسی درک میکنی.😘
آقایون مثل پسربچه ان. باید عادتشون داد. باید بهشون یاد داد. باید مستقیم باهاشون #حرف زد. اینجوری میشه که دوست داشتنی میشن و کلمات و رفتارهای #عاشقانه رو خیلی بهتر از شما ابراز میکنن وانجام میدن.
❇️ بکی از خانومای گل خوندن سوره #طلاق رو پیشنهاد کرده بودن منم میخوام خوندن سوره #مزمل رو پیشنهاد کنم. فوق العاده اس.
ان شاالله بهترین روزها منتظرتون باشه.
یاحق.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
18.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#فرنی
✍مواد لازم:
🥢 آرد برنج:2قاشق غذاخوری ،
🥢 شیر:2لیوان،
🥢 شکر:4قاشق غذاخوری،
🥢 گلاب:2قاشق غذاخوری،
🥢 پودرهل:1قاشق چایخوری،
🥢 زعفران
🔹شیر حتما باید سرد باشه
حتما کمی از دما بیوفته بعد داخل یخچال قرار بدید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دیروز دوست مامانم اومد خونمون تازه از مشهد برگشتن گفت سوغات آوردم براتون یه زعفرون و یکی از این بسته ها که توش مهر و تسبیح عطر و نباته... ما هم تشکر کردیمو ،وقتی رفتن سوغاتی هارو نگاه کردیم دیدیم ای دل غافل رو بسه مهر و تسبیح به عربی نوشته سوغات کربلا😂😂😂نگو خواهر دوست مامانم چند وقت پیش واسه اربعین رفته بوده کربلا و اینو براش اورده بود اینم به عنوان سوغات مشهد دادش به ما:/ 😂 یاد اخراجی ها افتادم از مکه مهر مشهد آورده بودن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات آشنایی
سلام قضیه آشنایی پدر مادر من اینطور شد😁
بابای من که درسش تموم شده بود بخاطر شرایط شغلی ، بعد از دانشگاهش رفت سربازی بعد یه روز که از مرخصی داشت میرفت خونه.
سر پیچ کوچه یه دفعه محکم به مامانم میخوره (پیش دانشگاهی بود) بعد مامانم ام اون روز یه جزوه ۵۰ صفحه ای دستش بوده و کل کوچه میشه ورقه بعد بابام کمکش میکنه تا جمع شن و اونجا میبینه چه دختر مودب و سر به زیریه مامانم و ازش خوشش میاد😅 وقتی داشته میرفته تو کوچه دیده مامانم ام پشت سرش آروم میاد بعد متوجه میشه که تو این مدت که رفته سربازی مامانم اینا همسایه جدید شون شدن😁 و اونجا میدیده که چقدر برای مامانم خواستگار میاد .....
و بابا م از اینکه بره خدمت و مامانم از دستش نره اونجا از مامانش(مامان بزرگم ) خواسته اونا ام برن خواستگاری مامانم ام بله رو به بابام داده سربازی بابام که تموم شد عروسی گرفتن
و دو سال بعدش من به دنیا اومدم 🧡🙂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
پیرزن ۷۶۰ ساله که هنوز زنده است +عکس👇⛔️🔞
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
به وقت #خاطرات آشنایی
سلام روزتون بخیر منم میخواستم جریان آشنایی پدر و مادرم رو تعریف کنم
پدر و مادر من تو یه محله زندگی میکردن مادرم میگه دبیرستان که بودم زنگ آخر که میخواستیم بریم خونه پدرت میومد از دم مدرسه تا دم خونه اسکورتم میکرد این روند تا یه ماه و خردهای طول کشید تا اینکه مادربزرگم میره میگه که پسرمون از دخترتون خوششون اومده اگه اجازه بدین که بیایم خواستگاری و اینکه میرن خواستگار و مادرمم تقریبا بعد دو هفتهای جواب مثبت رو میده و الان 23 سال از ازدواجشون میگذره🫠🥹😂 اون قدیما چقدر همه چیز واقعی بوده، دوست داشتنا و عشقا واقعی و زلال بود، کاش اون موقع بودم😢
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خسته نباشید میگم برای #ایده های قشنگتون.
منم خواستم #تجربه ۱۵ سال زندگیمو بذارم.
من واقامون سه سال عقد بودیم خیلی در دوران عقد خوب بود. وقتی ازدواج کردیم انگار نه انگار اون همون اقای قبل بود!!!
همه راه ها رو امتحان کردم. نامه گذاشتن تو جیبش. تکرار دوستت دارم و ... دخالت خانوادشم اذیتم میکرد. خواهرش همش برام خبر میاورد که ازدواج موقت کرده و...
کار به اینجا کشید اون خانم بهم زنگ میزد میگفت برو. کی طلاق میگیری من مادری کنم برای پسرت؟
خیلی #افسرده بودم. نماز میخوندم با خدا درد و دل میکردم. خدا کمکم کرد تا دختره زنگ زد و گفت: من از زندگیت میرم.
برام یه #معجزه بود.
هرچند شوهرم جریانو همیشه کتمان میکرد ولی چون خیلی دوستش داشتم از سر کار میومد پاهاشو می مالیدم. قربون صدقش می رفتم.
بخاطر فوت پدر و مادرم #تنها شده بودم و #وابسته.
ولی دیدم هرچی عاجزتر میشم اون بیشتر عقب نشینی میکنه.
اول #گواهینامه گرفتم. بعد مدرک ارایشگاه. #اعتماد به نفسمو بالا رفت.
#قوی شدم. توی مخارج زندگی کمک میکردم.
الان بعد ۱۵ سال زندگی با کمک خدا شوهرم شده ادمی که نمیتونه بدون من زندگی کنه و همه چیز برعکس شده.
✍ مردها از زن هایی که زیادی به انها وابسته و ضعیف هستند لذت نمی برند. زن ایده ال میانه رو است. نه خیلی مستقل و نه خیلی وابسته.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام.. یه دفعه اوایل ازدواجم شام خونه مادرشوهر دعوت شدیم، بنده خدا دندونش مصنوعی،، از اونجا که شام کباب با نون سنگک بود و ی مقدار سوپ،، بنده خدا رفت لقمه شو گاز بزنه، محکم کشید لقمه با دندوناش پرت شد وسط کاسه ی سوپ من😵💫😂،، بنده خدا چاقم هست هی سعی کرد بلند بشه نتونست، قیافه ها دیدنی بود،، ، هرکس به یه بهونه ای محل رو ترک کرد، یکی تو آشپزخونه، یکی تو اتاق خواب، یکی تو حیاط،،، اصلا یه چیزه خیلی بدی بود. آخرش خودم دندونشو بردم شستم براشون بردم ، بنده خدا خیلی خجالت کشید، خدا به همه مادرا سلامتی بده
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی🌸 چند دقیقه بعد مریم زنگ زد و جدی گفت عباس از اینجا برو من تصمیمم رو گرفتم دیگه هیچی
#داستان_زندگی 🌱
"نرگس"
وقتی شیر میخورد نگاهش میکردم . خدای من چقدر کوچولو بود .. چقدر به نظرم ضعیف و ناتوان بود. ته دلم یه جور خاصی میسوخت.. دلم برای پسرم میسوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه .. اگه زن عباس اذیتش کنه چی؟ میگن پسر بچه ها شیطون میشن .. اگه شیطنت کرد و نامادریش کتکش بزنه چی؟؟
اشکهام رو با آستینم پاک کردم و آروم بچه رو گذاشتم روی تشک .. خسته بودم ولی نمیتونستم از بچه ام چشم بردارم . تک تک اعضای صورتش رو تو ذهنم حک میکردم . کنارش دراز کشیدم دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم . چشمم به ساعت افتاد . چرا عقربه ها اینقدر با عجله حرکت میکنند .. و چند ساعت دیگه یک روز از سه روز کم میشه .
فکری مثل برق از ذهنم گذشت چرا من باید از جگر گوشه ام جدا بشم .. چرا یک عمر پسرم بی مادر بمونه ، بخاطر قرار بین چند تا آدم دیگه ..
پسرم تکون خورد و گریه کرد دوباره بهش شیر دادم و هر بار که شیرش میدادم تو تصمیمم راسخ تر میشدم ..
همین که بچه رو از خودم جدا کردم کیف پولم رو نگاه کردم اونقدری بود که بتونم خودم رو برسونم به شهرمون..
ساکم رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم آژانس .. نیم ساعت بعد رسیدم ترمینال .. با بچه تو بغلم و ساک روی دوشم سختم بود ولی هر قدمی که برمیداشتم بچه ام رو محکمتر به سینه ام فشار می دادم و لذتش سختیها رو از یادم میبرد ..
بلیط گرفتم و ساعت هفت سوار اتوبوس شدم .. همون لحظه موبایلم رو خاموش کردم ..
گرسنه ام بود و دعا دعا میکردم مامان ناهار پخته باشه ..
ساعت یک رسیدم به شهرمون و قبل از رفتن به خونه چکی که عباس داده بود رو نقد کردم و راهی خونه شدم ..
بیشتر از یکسال بود که به شهرمون نیومده بودم وقتی ماشین پیچید توی کوچمون قلبم محکمتر میکوبید .. از برخورد مامان میترسیدم ..
پایین در حیاط رو با پا هول دادم و باز شد .. هنوز مامان این درست نکرده .. وارد حیاط شدم .. مامان کنار شیر آب لباسش رو میشست .. با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با دیدن من بلند شد ..
همونجا ایستادم و سلام دادم .. مامان با دیدنم بچه بغلم ، خشکش زده بود .. بعد از چند لحظه ، آروم اومد طرفم و گفت نرگس مادر .. چه بی خبر اومدی ..
رسید روبه روم و نگران پرسید این بچه مال کیه؟
لبخندی زدم و گفتم خسته از راه رسیدم نمیزاری بیام تو .. اونجا حرف بزنیم ..
مامان خم شد صورتم رو بوسید و گفت چرا بیا تو .. تا بشینی برات چای میارم ..
به سمت اتاق که میرفتم گفتم مامان یه کمم نون بیار ضعف دارم ..
همین که کفشهام رو درآوردم ولو شدم روی زمین .. چند دقیقه بعد مامان با سینی چای و نیمرو و نان وارد شد ..
سینی رو زمین گذاشت و خم شد روی بچه و دوباره پرسید بچه کیو آوردی ؟
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•