من پدر شوهرم مخالف ازدواج ما بود و أصلا با من خوب نبود يه چند ماه بعد عقد شوهرم با خانواده رفته بود خارج از ايران منم هر يه ساعت يه بار زنگ ميزدم
يه بار كه تماس گرفتم قبل از اينكه بگه الو من شروع كردم كه قربونت بشم كه ميگه الو جيگر خودم 😅😅😅فكر كن تا سي ثانيه من حرف ميزدم و اون گوش ميداد
بعد گفت دستشويي رفته الان مياد زنگ ميزنه
منو ميگي سكته ناقص كردم😁😁😁😁
#سوتی_بفرست🤣
🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چشم_زخم
دعایی برای دفع چشم زخم و نظر بد :
هفت مرتبه یا پنج مرتبه دعای ذیل را بخواند و بر فرد مورد نظر دم کند (بدمد) انسان باشد یا غیر انسان باشد ، فورا چشم زخم از او دفع میگردد و این دعا را بارها آزموده شده است و مجرب است.
این دعا را بخواند :
(ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله ، اللهم بارِک لَنا فیه ).
توجه :
برای تاثیر همیشگی بهتر است سالی یکبار این عمل را برای فردی که در معرض چشم زخم است انجام دهد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی ❤️ حمید لبخندی زد از شدت خوشی و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنا
داستان زندگی
زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم
خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو خلاص کنه،
از اون طرف حمید رو میدیدم که پای اقاجونم رو سرشه و محکم فشار میده...
پلیس نزاشت نربمان و بابا بیشتر از این کبودمون کنن و به زور جدامون کرد،
هر کس رفت خونشون و مارو هم بردن سمت آگاهی.
توی خودم جمع شده بودم و به سرنوشتی که نمیدونستم چی برام رقم زده فکر میکردم...
چند باری نریمان توی اگاهی بهمون حمله کرد ولی من هیچ کاری نکردم...
حتی دستمو نیاوردم جلوی صورتم و از خودم دفاع هم نکردم...
کارمون به دادگاه کشیده شد و صورت جلسه کردن.
قبلا این اتفاق توی شهرستانمون افتاده بود و بعد از اینکه پسر و دخترو شلاق زده بودن مجبورشون کردن عقد کنن و خودم میدونستم چه سرنوشتی پیش رومه...
برگشتیم سمت خونه،
الان کل شهرستان میدونستن که من باعث ننگ و ابروریزی شدم..
توفیق با لذت این صحنه رسوایی رو برای همه شرح داده بود..
توی اتاق به زخم عمیق روی پام که بخاطر کمربند اقاجونم بود نگاه میکردم، خیلی میسوخت..
انگار که بخوام خود زنی یا تلافی کنم، قوطی الکل رو از تاقچه برداشتمو ریختم روی زخمم،
اشکم دراومد و چشمام کاسه خون شد، گریه کردم
و تنها راه خلاصی از این رسوایی رو مرگ میدونستم...
به تنها چیزی که فکر نمیکردم حمید بود،
حمیدی که عاشقانه میپرستیدمش الان اصلا برام مهم نبود که کجاست و چیکار میکنه..
مقصر صد درصدی رو حمید میدونستم، اگه اون اصرار نکرده بود الان وضعیت من این نبود...
ولی اون پسر بود و نهایتش یه چک میخورد، من دختر بودم و باید زجر میکشیدم...
توی این فکرا بودم که...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
من هر درسی رو میفتادم، یکی از دخترا رو( بعدها شد همسرم البته) میفرستادم پیش استاد برای نمره😂
اونم میرفت گریه میکرد که اگه نامزدم مشروط بشه بابام نمیذاره ازدواج کنیم.
خدایی هم همیشه با نمره برمیگشت:))))
بعد همین خانم عزیز هر وقت نمرهام بیشتر میشد میگفت ترجیح میدم از آدمی که به جای من تمرکزش روی درسه جدا بشم😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #ایده_سوپرایز
ما چند وقت پیش رفتیم #مسافرت با اقایی😁 اونجا کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت. 😍
وقتی برگشتیم. یه روز که اقایی خونه نبود یه فکری زد به سرم 😇 سریع رفتم چندتا از عکسامون رو چاپ کردم و سریع زدم به دیوار😉
اقایی که اومد خونه، یهویی چشمش به عکساش افتاد که با بهترین کیفیت چاپ کرده بودم. اینقدر خوشحال شد که نگوو😍
میگفت تا بحال عکس از خودم این مدلی چاپ نکرده بودم و ازم #تشکر کرد. حالا هر روز که عکس رو میبینه میگه غافلگیرم کردی با این کارت! 😅😅
خواستم بگم که با کوچکترین کارها میتونین صاحب بزرگترین قلب دنیا بشین.💑
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #سیاستهای_زنانه
🔵اگه میخواین توی رفتارتون و برخوردتون با همسرتون موثر تر و لطیف تر باشین:
👈 وقتی همسرتون حرف میزنه مستقیم نگاهش کنین و مرتب با سر حرفش رو تایید کنین یا جملات تاییدی بهش بگین. مثل درست میگی و ... و مهمتر از همه اینکه لبخند به لب داشته باشین😊
✅ اگه نقدی هم به حرفش دارید، همون اول نزنین توی ذوقش. اول سعی کنید با چند تا نکته مثبت توی حرفهاش تاییدش کنین و بعد نظر خودتون رو با ملایمت بگین. مطمئن باشید که اینطوری اثر حرفتون خییییلی بیشتره.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خدمت شما و تمامی اعضای کانال همه اون عزیزانی که با سوتی هاشون خنده به لبهایمان میارن و سلام ویژه خدمت اونایی که یادی از بنده می کنند تو گروه به خدا که خستگی مون در میره ☺️☺️
بحث چاخان و بلوف که شد یاد یکی دیگه از چاخانهای اون همسایه مون افتادم 😁
آقا این یه روز دو تا گوش مفت گیر آورده بود و ذکر خاطرات میکرد ..
تو صحبتهاش گفت من خدمت سربازی تو منطقه مرزی ایران و عراق بودم زمان جنگ تو دسته شناسایی بودم 😃
حالا اصلا قیافه اش به این حرفها نمیخورد بماند 😂😂😂
خلاصه میگفت شب قبل از عملیات ما رو فرستادن شناسایی تو خاک عراق که موقعیت منطقه و استقرار نیروهای عراقی را رصد و شناسایی کنیم دم دم های صبح بود که موقعیت مان را گم کردیم حالا نمیدونستم تو خاک عراق هستیم یا تو خاک خودمان 😕
دو تا همرزمم اصرار داشتند که ما الان تو خاک ایران هستیم و من با توجه به مهارتم میگفتم تو خاک دشمن هستیم 😅😅
خلاصه جر و بحثمان شد از اون جا که خدا منو خیلی دوست داشت یک پشه از بالاسرمون رد شد با این صدا و لهجه عربی آل وییییییزززززز😃
من صدای پشه عرب رو که شنیدم بادی به غبغب انداختم و گفتم ببین من گفتم تو عراق هستیم باور نمی کردین 😆😆😆😆😆😆😆
پسر کوردم از کرمانشاه 💙
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#شفای #بیمار
دعای #قلنسوه برای.بیمار
سه دفعه بر بیمار خوانند این است:
بسم الله الرحمن الرحیم،بسم الملک الحق المبین،شهد الله لا إله إلا هو الملائکه واولوا العلم قائماً بالقسط،لا إله إلا هو العزیز الحکیم،إن الدین عندالله الإسلام نور وحکمة وسلطان و هیبة وَرحمة وحول و قوة وبرهان وقدرة وقیوم لا یناله،لا إلهَ إلا الله نوح نجی الله،لا إله إلا الله ابراهیم خلیل الله،لا إله إلا الله موسی کلیم الله،لا إلهَ إلا الله عیسی روح الله وکلمته،لا إله إلا الله محمد رسول و حبیبه لا الهَ اِلَّا الله علی ولی الله اسکن أیها المرض باذن الله الذی سکن له ما فی السماوات وما فی الأرض وهو العزیز الحکیم وصلی الله علی محمد وآل طاهرین.
📚(خزائن، ص 230،229)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام اتفاق واقعی که میخوام تعریف کنم مال سه سال پیشه ما رفتیم همدان مسافرت خونه اقوام، یه روز رفتیم آرامگاه سر خاک یکی از اقواممون، یه خانواده بودن که شیعه نبودن داشتن قبر دختری که12 سال پیش مرده بود (9ساله بوده که تشنج میکنه و میمیره) باز میکردن میخواستن ببرن شهر دیگه چون خانواده ش داشتن میرفتن از همدان، خلاصه قبرو که باز کردن صدای جیغ اومد جنازه که آوردن بالا دختره سالم بود من با چشمای خودم دیدم انگار یه دختر خردسال خواب باشه من نمیدونم کفن نداشت چجوری بود یه لباس بلند پوشیده بود که رو صورتش حریر گذاشتن یه دعا میخوندن مادره که غش کرد خواهر برادراش بوسیدنش آقا ما تا دوروز لال بودیم که چجوری سالم مونده جنازه ای که بعد 1سال نیست میشه و اسکلت میمونه...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
با سلام خدمت دوستان عزیز مجازی خصوصا یه چند وقت بود نبودم گفتم یه سوتی بگم شاد بشین🤣🤣
همسایه ما تعریف میکرد جوان بوده خیلی قُلدُر
بوده این خانم دوبار ازدواج میکنه به خاطر بچه دار نشدن که از همسر اولش بچه نداشته ولی از دومی بعد از چندین سال دعا خدا بلاخره بهش یه دختر میده 😍😍
اسم این خانم مهلقا بود میگفت بعداز ازدواج با شوهر دومش اون اقا تعداد زیادی بچه داشته که این خانم همهرو بزرگ میکنه ودرواقع سرانجام میاندازه وبا شیطنت بچه ها حسابی همه رو میزده تعریف میکرد تو اون خونه قدیمی ها که چند خانواده زندگی میکردند همه از دستش کتک خورده بودند غیر پدر شوهرش 😂😂😂
یه روز که بچه جاریش اسمش مهین بوده حسابی اذیت کرده بوده مهلقا خانم اونم حسابی میزنه این بچه از ترس میاد میره تو تنور خونه پنهان میشه مادرش بعد کلی گردیدن تازه بچه رو پیدا میکنه وبچه علت پنهان شدنشو میگه که مهلقا زده اونو میگفت جاریم اومد گله شکایت که چرا بچه رو زدی میگفت دیدیم وضعیت خوبه جاری رو گرفتم خوب زدمش تا اون باشه تو کار من دخالت نکنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
رجا بانو هستم 😍😍😍😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
با دخترخالهام اسنپ گرفتیم از یه منطقه رد شدیم، دختر خالهام اسم اونجا رو اشتباه خوند
راننده شنید اسم صحیحش و گفت.
بعد راننده گفت که اونجا گاوداری بوده و بعد شده دانشگاه.
منم گفتم ما دانشگاههای خوب درس خوندیم این وضعیتمونِ وای به حال اونایی که میان گاوداری.
راننده آروم گفت من اونجا درس خوندم🙄😶 دلم میخواست خودم و از ماشین بندازم پایین😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام این اتفاقا مال ۶ سال پیشه وقتی ک حامله بودم تو یک خونه قدیمی تو روستا زندگی میکردیم اون موقع نمیدونم چرا خیلی علاقه داشتم ک با روحا ارتباط داشته باشم، چند شب بود ک تو حالت خواب و بیداری گوشه کنار خونه آدم کوتوله میدیدم خیلی ام واضع بودن قدشون حدود ۵۰ سانتی میشد، یروز ک تو خونه دراز کشیده بودم و تنهام بودم یهو ی صدای خیلی بلندی از آشپز خونه اومد انگاری ک همه ظرفای روی کابینت ریخته رو زمین و شکسته با خودم گفتم حتمن شوهرم ک میرفته سرکار یادش رفته در خونه رو ببنده و گربه اومده همه چیو بهم ریخته الان برم آشپزخونه با بهم ریختگی مواجه میشم وقتی رفتم دیدم همه چی سر جاشه و هیچی از جاش تکان نخورده و در حال هم بسته بود و گربه هم نیومده بود رفتم دوباره دراز کشیدم تا چشامو بستم صدای یخچال اومد وقتی ک درش باز میمونه صدا میده چشامو باز کردم صدا قطع شد دوباره اومدم بخابم دستم خود ب خود جلو چشم تکون میخورد ی حسی بهم میگفت ی روحی جنی چیزی ت خونه هست ولی میترسیدم، ی شبم تو آشپزخونه بودم بیرون تاریک بود یهو چشمم خورد ب پنجره دیدم دو تا چشم سیاه زل زده بهم از ترس نمیتونستم چشم ازش بردارم یهو غیب شد چنبارم ی گربه کاملا سیاه تو حیاط میدیدم ک زل زده بهم..
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•