eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
 هر یک از سوره ها برای برآمدن  حاجات  روزی چهارده بار "  هدیه به چهارده معصوم  "   خوانده شود : شنبه : سوره مبارکه فتح  ،  یکشنبه : سوره مبارکه یس ،  دوشنبه  :  سوره مبارکه واقعه ،    سه شنبه : سوره مبارکه الرحمن  ، چهارشنبه : سوره مبارکه جن ،  پنج شنبه  : سوره مبارک ملک ، جمعه : سوره مبارکه سجده . بدون شک حاجت او برآورده می شود. انشاالله" ✨باید این تعداد سوره رو در هر روز یک جا و بدون حرف زدن ما بینش بخوانید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من سر کار بودم فروشنده صابکارم رفت بیرون گفت کار دادم الان برمیگردم گوشیش بغلم مونده بود دیدم هی زنگ میخورد ول هم نمیکرد گفتم شاید مهم باشه پیام گوشی صابکارم دادم گفتم گوشیتون داره زنگ میخوره کجایین؟:)))و متوجه سوتیم نشده بودم تا وقتی صابکارم برگشت گوشیشو دید گف بهم پیام دادین که گوشیم که بغل شماست داره زنگ‌میخوره:) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام. من بار دومه که براتون پیام میذارم اما ایندفعه یه چیز مهم میخوام بگم. من و جان دلم تو عقدیم و همسرم گاهی میاد خونمون میمونه. منم سعی میکنم اون روز براش چیزی کم نذارم. حتما صبح باهاش از خواب بیدارمیشم و بدرقش میکنم. امروز پدرم گفت: یه چیزی بهت میگم همیشه یادت باشه. 👈سر زندگی و خونه تم که رفتی، هروقت شوهرت از در اومد، برو استقبالش. صبحا حتما از خواب باهاش بلند شو. وقتی صبحانه میخوره، کنارش بشین. حتی اگر خودت میل به خوردن نداری و خواست بره بدرقه اش کن. اینجوری همیشه سرحال میمونه. 👉 اینم بگم پدر من صبحانه رو میره اداره و با همکاراش میخوره و مادرم بلند نمیشه برای صبحانه و بدرقه. چون هیچوقت بابام نگفته بود که چقدر این کار رو دوست داره. پس ای دارید حتمااااا به همسرتون بگید و به زبون بیارید تا اونم با جون و دل براتون انجام بده. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
کنارش نشستم ..نمیدونستم چطور حرفش رو بزنم.. بالای ابروم رو خاروندم و گفتم امروز که تو حیاط بازی میکر
داستان زندگی 🌱🌸 گلچهره رو توی گهواره اش گذاشتم و از سرش به آرومی بوسیدم .. مرضیه از اون سمت گهواره پتوی گلچهره رو مرتب، روش کشید.. مچ دستش رو گرفتم و گفتم مرضیه میخوام باهات حرف بزنم.. مرضیه با شدت دستش رو عقب کشید و گفت بالای سر بچه، این وقت شب، چه وقت حرف زدنه؟ از گهواره دور شدم و گفتم حتما وقتش الان بوده که اومدم ..بیا اینجا.. مرضیه با فاصله، روبه روم ایستاد و به دیوار تکیه داد و گفت میشنوم حرفهات رو.. یه قدم به سمتش برداشتم .. دستم رو کنار صورتش به دیوار تکیه دادم و گفتم .. میخوام برای گلچهره همبازی بیاری.. همزمان با این حرفم مرضیه جفت دستهاش رو روی سینه ام گذاشت و با تمام توانش منو به عقب هول داد..توقع این کارو نداشتم .. به عقب رفتم کمی تعادلم بهم خورد و نزدیک بود به زمین بخورم .. با حرص بازوش رو گرفتم و گفتم این چه غلطی بود که کردی؟ مثل این که یادت رفته زنمی و تو خونم زندگی میکنی.. مرضیه که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه انگشتش رو به سینم کوبید و گفت نه.. من همه چی یادمه.. دقیق دقیق..ولی مثل اینکه تو فراموش کردی .. یادت رفته من چه شرطی گذاشتم و تو هم قبول کردی .. برق شادی که اون روز تو چشمهات دیدم رو هم هنوز یادمه .. پس برو .. برو با عشقت واسه دخترت همبازی بیار .. واسه من همین یک دونه گلچهره کافیه.. از حرص دندونهام رو بهم سائیدم و گفتم صنم بچه دار نمیشه... نذاشت حرفمو کامل بزنم و گفت به من چه که بچه دار نمیشه .. برو یه زن دیگه بگیر ،تو که بلدی .. چیزی که تو این عمارت زیاده اتاقه.. دو تا اتاقم بده به سومی.. دست انداختم دور بازوش و گفتم تو به من امر نکن.. خودم میدونم چه کاری کنم .. مرضیه با فریاد کوتاهی تقلا میکرد که از دست من فرار کنه.. با صدای مرضیه ،گلچهره بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن .. دستهام رو شل کردم و مرضیه به طرف گهواره دوید .. صدای گریه گلچهره و صدای فین فین کردن مرضیه و نفس نفس زدن من ،کلافه ام کرد .. با خشم گفتم تو زنمی و باید حرف گوش کنی، از اتاقش بیرون اومدم چند تا نفس عمیق کشیدم .... به اتاق صنم رفتم .. میدونستم صنم بیداره، ولی خودش رو به خواب زده.. دراز کشیدم .. با اینکه کمی شرم داشتم که پیش مرضیه رفته بودم ولی کنار گوشش پچ زدم هیشکی تو نمیشه .. هیشکی.. صنم بدون این که تکون بخوره ، بی احساس گفت مرضیه قبولت نکرد؟ +چرا نکنه..گلچهره بیدار بود منم حرفش رو نزدم .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
صبح فردا ،قبل از این که صنم از خواب بیدار بشه ،از اتاق خارج شدم .. خبری از مرضیه نبود.. به حجره رفتم .. تمام روز ذهنم درگیر مرضیه بود .. بدجور به غرورم برخورده بود.. تا شب فکر میکردم که چطور راضیش کنم .. چی بهش بگم که راضی بشه .. شب مقداری نقل و شیرینی خریدم و به خونه رفتم .. باز از مرضیه خبری نبود ..همه تو ایوون نشسته بودند ..با چشم حیاط رو دنبال مرضیه گشتم .. عمه گفت چیزی میخواهی؟ چرا بی قراری؟؟ صنم با دقت نگاهم کرد ..گفتم نه .. چه بی قراری.. به صنم لبخند زدم و گفتم گشنمه به آفت بگو شامو بیاره.. صنم به مطبخ رفت .. با خونسردی به مادر که مشغول بازی با گلچهره بود گفتم پس مرضیه کجاست؟ مادر با صدای آرومی گفت تو اتاقشه ..خوب بود ولی دم غروبی گفت حالم بده ..میرم بخوابم .. +چشه؟ صداش کنید بیاد شام بخوره.. مادر گلچهره رو از بغلش زمین گذاشت و گفت یه چای و نبات درست کرد و گفت دل پیچه داره .. رفتنی هم گفت شام نمیخوره.. استکان چایم رو سر کشیدم و گفتم اگر حالش بده ببرمش مریض خونه.. مادر زانوم رو فشار داد و گفت بشین .. ..خوب میشه.. میدونستم که عمدا ،اینکار رو کرده تا با من رو به رو نشه ..فوری فکری به ذهنم رسید و گفتم پس اگه میشه گلچهره رو پیش خودتون نگه دارید تا مرضیه بهتر بشه .. مادر گلچهره رو محکم بوسید و گفت من که از خدامه... موقع شام خوردن حواسم به پنجره اتاق مرضیه بود، ببینم نگاه میکنه یا نه.. موقع خواب که شد چشمهام رو بستم و اینقدر منتظر موندم تا صنم خوابش ببره .... حواسم بوود.. نفسهای آروم و مرتبش نشون میداد که به خواب رفته.. خیلی آروم و بی صدا ، بلند شدم و به حیاط رفتم .. پاورچین پاورچین تا اتاق مرضیه رفتم .. در کیپ نبود و به راحتی باز کردم .. رختخواب وسط اتاق بود .. آهسته کنارش دراز کشیدم و دستم رو زیر ملافه بردم .. کسی زیر ملافه نبود.. فقط یه لحاف مچاله شده بود.. چند بار به آرومی صدا کردم... مرضیه .. مرضیه.. کجایی؟؟ به گهواره دست کشیدم گلچهره هم نبود.. چند دقیقه ای همونجا نشستم بلکه مرضیه برگرده ولی خبری نشد .. کلافه شدم به حیاط رفتم .. به توالت سر زدم.. هیچ کس نبود... کمی نگران شدم .. در اتاق مادر باز بود.. از پله ها بالا رفتم و سرکی به اتاقش کشیدم .. چراغ گردسوز با شعله ی پایین روشن بود .. مرضیه کنار مادر و گلچهره خوابیده بود.. کمی آسوده شدم و به اتاقمون برگشتم .. به سختی خوابم برد .. صبح با تکونهای صنم چشمهام رو باز کردم .. _یوسف .. حالت خوش نیست؟ چرا بیدار نمیشی؟ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم شب بدخواب شده بودم ... صنم دستش رو، به پیشونیم زد و گفت خداروشکر تب نداری ، ترسیدم .. تو هیچ وقت تا اینموقع نمی خوابیدی.. وقتی به حیاط رفتم مرضیه کنار حوض صورت گلچهره رو میشست... به بهانه بوسیدن گلچهره به کنارش رفتم و لبه ی حوض نشستم .. مرضیه بدون این که نگاهم کنه، سلام و صبح بخیر گفت .. با انگشتم به سرشونه اش زدم و پرسیدم دیشب چرا تو اتاقت نبودی؟ مرضیه تند سرش رو بالا آورد .. چشمهاش از تعجب گرد شد.. اخم ریزی کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت دلم پیش گلچهره بود رفتم پیشش خوابیدم .. صدام رو تا جایی که ممکن بود پایین آوردم و گفتم امشب گلچهره رو میزاری کنار مادر بخوابه ، مرضیه نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت یک بار گفتم بهت امکان نداره، خیلی دلت بچه میخواد یه زن دیگه بگیر و بیار... با دستش به اتاقهای بالای حیاط اشاره کرد، همون لحظه صنم رو دید.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 تعجب میکنم از بعضی پیامها و برام غیر قابل درکه برخی رفتارها. مثلا خیلی از زوج ها میگن ما تو گروه ایتا دونفره حرفامونو میزنیم یا ازطریق نامه یا بعضی سوال ها رو کتبی مینویسیم!!!! آخه چرا اینقدر باید فاصله بین زن و شوهر باشه؟؟؟ اینطوری چه فرقی دارین با کسی که همسرش ازش به خاطر کار یا سربازی کیلومترها فاصله داره؟؟ اونا هم که به همین طریق ارتباط دارن. دوستان لطفاااا یکم به اینکه هدف اصلی ازدواج چیه فکر کنید. زن وشوهر باید یک روح باشند در دو جسم. منظورم این نیست که باید در تفاهم کامل باشند. منظورم اینه که باید مونس هم باشند. راحت باهم درد و دل کنند. بدون اینکه واهمه داشته باشن. این زنه که میتونه بحران های خانواده رو هوشمندانه مدیریت کنه. بچه ها ی ما، باید ببینن که شما چطور تو خونه هم رو محبت آمیز صدا میزنید. باهم گفتگو می کنید. تا نفس میکشید، قدر نفس های هم رو بدونید. بشینید کنارهم. به چشم هم نگاه کنید. با آرامش حرف بزنید. انقدر از هم دور نباشید. مهارت گفتگو رو یاد بگیرید نه مهارت نامه نگاری رو. به امید خوشبختی همتون💕 ✍نامه نگاری، نوشتن و درد دل از طریق کاغذ یک روش هوشمندانه برای مدیریت خانواده و ذهنه. گاهی نامه حتی باعث میشه فرد اروم شه و دیگه لزومی برای دعوا نبینه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
پدربزرگ یکی از رفیقام خان یکی از مناطق بوده ، یه روز توی یه جمع مردونه دستشو دراز کرده یه چیزی برداره که یهو 💨 و مردمم خندیدن بهش اینم قهر کرده رفته خونه اسلحه‌شو برداشته اومده قسم سخت خورده یا شمام الان هرکدوم یه بار 💨 یا یه تیر میزنم تو زانوتون:) دیگه حساب کنید چه وضعی پیش اومده:)))) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یبار بچه داداشم ک ۵ سالشه اومد شب پیش من بخوابه حالااا هر کاریش میکردم نمیخوابید منم خسته بودم شروع کردم به ترسوندنش ک اگه نخوابی هیولا میاد میبرتتو .... فکر کنم ۱ ساعت داشتم میگفتم براش ک خوابش برد بعد از چند روز زن داداشم اومد خونمون و گفت ک چند شبه بچم شب ادراری داره قبلا تا ۲ سالگی بیشتر شب ادراری نداشت یهو بعد سه سال دوباره شروع شد😅😅😅بعد جالب ترش اینه ک از این به بعد ساعت۸شب میگیره میخوابه 😅😅😅 این داستان: عمه ی مهربان 🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فامیل ما که خیلی فامیل دوری میشه(مادرشوهر دختر خاله مادرم)توی اهواز توی دهات قدیما قابله بوده و الان فوت شده..میگفت یه روز درل خونمو زدن و گفتن که تو قابله ای؟ گفتم آره گفت زودتر وسایلتو جمع کن بیا که بچه داره بدنیا میاد..گفت باهاشون رفتم رسیدم تو یه خونه یهو دیدم اینا شروع کردن زدن و رقصیدن و شعر خوندن..که آره اگه پسر بشه دامنتو اشرفی میریزیم و اگر دختر بشه میکشیمت و ... خلاصه نگاه میکنه میبینه یا خدا اینا همشون سم دارن..خلاصه بچه که بدنیا میاد میبینه ای دل غافل بچه دختره که الان میزنند میکشنش..میگفت سریع بچه رو قنداق پیچش کردم و دادم بهشون گفتم بچتون پسره..اینا هم دامن منو پر اشرفی کردن و من وسایلمو جمع کردم فقط تا خونه دوییدم و اومدم اشرفیارو ریختم تو رودخونه و رفتم خونه که منو پیدا نکنند..بعد چند روز اومدن سراغم و گله و شکایت که اینه رسم آدما که دختر و جای پسر جا بزنند و میگفت اینم گفته که من از ترسم اینکارو کردم و اونا هم گفتن که ایندفعه رو میبخشیم ولی دیگه اینکارو نکن اینم خلاصه کلا توبه میکنه و کار قابلگی رو کنار میزاره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من یه دخترم تبعه افغان ۲۵ سالمه ایران به دنیا اومدم و تا به حال یکبار به کشورم نرفتم امشب میخوام اعتراف کنم از دختر بودنم پشیمونم بخاطر یک سری افکار قدیمی خانواده  که دختر هر جایی نباید کار کنه 😞 یا اینکه بخاطر ایرانی نبودنم جایی که دوست دارم و مرتبط به رشته تحصیلیم هست نمیتونم کار کنم به جرم افغان بودنم 🥲خستم ازینکه همش خونه هستم😔 خستم ازین ک دستم تو جیب خودم نیستو نمیتونم راحت خرج کنم با این وضعیت اقتصادی خستم..... خدایا میشه یه نگاهی هم به ما بندازی....❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•