#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
من تو اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم.
مادرشوهرم اومد دم در و تذکر داد: هی دختر خجالتم خوب چیزیه با خ.رابکاری هایی که تو کردی باید س.نگسار میشدی ولی هنوزم رو داری و گریه میکنی خدا رو شکر یک دختر شیرپاک خورده نجیب گرفتم واسه محمدم تو هم از الان یا باید برگردی شهر خودت یا برای عروسم کلفتی کنی.
قلبم از حرف هاش مچاله شد من بی گناه بودم به من تهمت زدن ولی چه زود محمد حرفاشون رو باور کرد؟
شاید چون خانوادهش حمایتش کردن با شایدم به خاطر گذشته من که دختر بی بند و باری بودم، محمد باور کرد دوباره پا کج گذاشتم ولی من بی گناه بودم.
بخاطر گذشته بدم از خدا طلب آموزش کردم و قسم دادم زندگیم درست بشه.
خلاصه کنم محمد دختره خالش حنانه رو عقد کرد و امضای بدبختی من رو زد زندگیم واقعا شد جهنم.
از اون روز حنانه رو به عمد و برای چزوندن من رو سرشون میذاشتن و با من در حد کلفت خونه رفتار میکردن چندبار اصرار کردم برگردم شهرمون ولی شایعه ها رو مادرشوهرم عمدا رسوند به گوش پدربزرگم و عموم اونام گفتن دیگه دختری به اسم سارای نداریم از طرفی محمد به خاطر اون استاد کثیف دانشگاه نمیذاشت درسمو ادامه بدم، دختر با سواد آینده داری مثل من شده بود کلفت خونهی مادرشوهر و هوو.
پیش چشم من جهزیه حنانه رو چیدن طبقه بالا و محمد و حنانه رفتن بالا و به من اتاق زیر راهپله رو دادن که درش بیشتر قفل بود فقط صبح بیدار میشدم ظرف شستن غدا پختن حتی جمع کردن لباس و همه چیز گردن من بود.
حنانه یک دختر لاغر با پوست تیره و چشم های ریز بود موهاش کم پشت تا شونه داشت خیلی هم حسود بود ولی محمد فکر میکرد اون نجیبه و فرشته و کثیفم و ناپاک.
گاهی شبا بهم سر میزد اما بدون هیچ حسی.
حنانه هر روز حسادت بیشتر میشد یک دفعه که محمد ماموریت بود براشون غذا پختم که حنانه بهونه آورد مو تو غذاست شروع کرد عق زدن و ادا در آوردن مادرشوهرمم شروع کرد نفرین که ای گیس بریده چرا موهات رو جمع نمیکنی.
میدونستم از سر حسادته چون چند باری محمد از سر دلتنگی برای روزای گذشته خرمن موهام رو نوازش کرده بود.
حنانه همین رو بهونه کرد و با مادر شوهرم دست به یکی کردن موهام رو کوتاه کنن.
به اجبار نشستن پای صندلی منتظر بودم یک تیکه تا سر شونه قیچی کنن که دیدم نه این حسادت تمومی نداره به جای قیچی ماشین ریش تراش آوردن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطرات_کربلا
اونزمان اگر چه امنیت خوبی نداشت ولی خیلی کاروان به کربلا میرف اما به سامرا به هیچ عنوان ...چون با توجه به بمب گزاری ..حرم سامرا خیلی خراب شده بود خلاصه من اصلا رفتن به کربلا رو دوست نداشتم خیلی از مردن در اون شرایط می ترسیدم یه روز خواهرم رفته بود کربلااومد خونه ما خیلی خوشحال بود اینقدرمن تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم فرداش رفتم برا خودمو همسرم ثبت نام کردم وقتی رفتیم سه روز اولم که کربلا سه روز دوم نجف خیلی خوب بود ولی یه روز به آخر ریس کاروان گفت میخوام ببرمتون سامرا که یکدفعه همه خوشحال شدن و برا سلامتیش صلوات فرستادن اما من شروع کردم به گریه که من سامرا نمیام چرا میخواد این آقای فلانی مارو بکشه من نمیام😭 همسرم ناراحت بود میگفت تو خجالت نمیکشی الان بقیه بفهمن چی میگن من از ترس میلرزیدم فک میکردم به محض رسیدن حرم منفجر میشه اصلا یه حالی..... خلاصه من تمام سه ساعت راه رو فقط گریه کردم که نمیام ولی بلاخره رسیدیم تو مسیر پیاده رفتن به حرم چشمم به شیشه های شکسته و گنبد گلی که در اثر انفجار چند ماه قبلش داغون شده بود افتاد داشتم از ترس میمردم رسیدیم درب حرم مطهر که کاروان همه وارد صحن حرم شدن من پاهام قفل شد و به هیچ عنوان نمیتونستم وارد شم پاهام نمیرفتن... چادرم روی سرم کشیدم شروع به گریه کردم و با خدا میگفتم چرا من اینقدر میترسم اگه برم مشهد به من بگن سامرا رفتین یا نه چی بگم خدایا چرا من اینقدر میترسم باصدای بلند گریه میکردم بعد یکدفعهخدا یه نیرویی به من داد که با دویدن وارد صحن مطهر شدم ولی نمیدونستم از کجا باید برم خودمو یک آن داخل حرم مطهر دیدم در حالیکه دو تا قبرمطهر امام هادی و امام حسن عسکردی ضریحشون نبود و فقط سنگ بود که روشون یه پارچه مخمل قهوه ای و سبز کشیده شده بود قبر رو بغل کردم و با صدای بلند گریه کردم و دلم برا اون دو امام سوخت که چرا من اینقدر از جون خودم میترسیدم و .... بعد آروم شدم و به نماز وایستادم رکعت اول رو که خوندم وقتی به سجده رفتم یک بوی گلاب ناب به مشامم رسید که حواسم پرت شد وقتی نمازم تموم شد دیدم به شدت بوی گلابه ..جا خوردم ..چون وقتی اومدم هیچ بویی نبود بعد هراسان فرش رو بو کردم از خادمش که ا یرانی بود پرسیدم خانوم اینجا کسی گلاب زده گفت نه ولی خیلی یدفعه بوی گلاب شد.. من نمیدونستم باید چکار کنم به یکی از هم کاروانیامون که اونجا بود گفتم خانم سعادت بوی گلاب از چیه... اومد جلو گفت خانوم رفیعی چادر شماست که بوی گلاب گرفته التماس دعا 😭😭و گریش گرفت من تا چادرم رو روی صورتم گرفتم دیدم چادرم کامل بوی گلاب عجیبی گرفته و از خجالت اینکه چرا من اینقدر میترسیدم گریه میکردم اومدم از حرم بیرون دیدم کاروان برا روضه تو صحن نشستن تا کنار یک نفر نشستم گفت وای چه بوی گلابی میدین شما... دیگه من به جز اشک ریختن از اینکه مورد عنایت قرار گرفته بودم کاری نمیکردم این بوی چادر من تا زمانی که از مرز وارد ایران شدیم بود وفهمیدم اونها خودشون هوای زوارشونو دارن( التماس دعا از تمامی شما عزیزان)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
هیچ چیزی رو جادویی تر از زمان ندیدم، وقتی میگذره!
و چیزایی برات عادی میشه که فکر میکردی
بدون اونا هیچی نیستی...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اگه توان خوب کردن
حال خودتون رو دارید
کم کم دارید بزرگ میشید!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•
به مسيري كه خدا برات در نظر گرفته شك نكن
خدا هميشه بهترين ها رو برات در نظر ميگيره
شايد اولش نااميد بشي ولي آخرش قشنگه
هيچوقت به زمان بندي خدا شك نكن 🤍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_معنوی_محرمی
✅سلام عزیزم
میخوام معجزه ای که تو محرم اتفاق افتاد براتون تعریف کنم
ما محله ای میشنیم که عزاداریهاش تو تهران معرف شلوغ
ما مستاجر یه شب رفتم جلو هیئت امام حسین درد دل کردم یه شمع روشن کردم تو دعا هایی که میکردم یه ان انگار شیطان اوند تو وجودم رخنه کرد از مغزم گذشت اینحا که اکثرا معتادن مگه میشه حاجت بگیرم 😬 شیطان لعنت کردم گفتم خدایا منو ببخش شاید این جونها بیشتر از من پیش تو عزیز باشن آبرو داشته باشن
خدا یا به حرمت جونهای این تکیه که به عشق حسینت میان این ده شب رو کمک کن خونه بخرم منی که تو اجاره و پیش خونه موندم اما میدونم روم زمین نمیزنی از خیمه حسینت س ردم نمیکنی
خدا به سر شاهد خدا بهم نه بکی دو تا خونه داد که طرف همون خیمه امام حسینم
اصلا دلم نمیخواد از این محل برم بخاطر دهه محرم اقا امام حسین مردمان حسینیش که خادم اقان 😭
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_معنوی_محرمی
✅ سلام عزیزای من من از چله های ذکرهای استغفرااله ربی و اتوبو الیه ۳۶۰ مرتبه و ذکر یا جواد الائمه درکنی ۱۰۰۰ مرتبه تا چهل روز برای کار برادرم نتیجه گرفتم تشکر میکنم از خانوم هایی که این ذکر هارو پیشنهاد دادن🙏
برای حاجت قلبی همگیمون یه صلوات بفرستین ممنونم😍😢
درود دوستان چ چالش خوبی منتظرش بودم باید بگم که منم از امام حسین حاجت گرفتم😭😭😭 پارسال یکی از خانوما گفتن شام غریبان امام حسین رو به حرم امام حسین شمع روشن کنیم حاجت میده من به همراه خواهرم و مادرم این کاز رو انجام دادیم و خداردشکر حاجت امسال هم منتظرم دو باره برای یه حاجت دیگمم انجام بدم
دعا کنید حاجت بگیرم😢😢😢
دوستان شام غریبان با قلب شکسته حتما انجامش بدین ✅✅✅✅✅✅✅✅✅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهٔ کسانی که دوستشان داری
و یا از آنها متنفر هستی،
جلوههای خداوند هستند.
همین یک جمله
میتواند زندگیات را تغییر دهد.
لحظهای که این مسله را دریابی
عشق به خودی خود طلوع میکند،
چرا که عشق
نخستین گام است
برای رفتن به سوی یگانهٔ عالم،
برای رسیدن به او،
که تماماً نشاط است و آرامش؛
همه را دوست داشته باش،
به همه محبت کن،
کار مثبت انجام بده
در چنین حالتی
خداوند تو را میخواند
و به تو میبالد.
💕🍃💕🍃🌸
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_معنوی_محرمی
✅
سلام دررابطه با چالش منم دوتا معجزه از اهل بیت دیدم یکی مادرم چندسال پیش به سرطان سینه مبتلاشده بود خیلی اذیت شد ۱۲مرحله شیمی درمان کردن و یکی از خاله هام خواب دیده بودن یه آقا با اسب سفید میاد جلو درخونمون یه قنداقه که مال حضرت علی اصغر دستش باشه به خالم میده میگه اینو بده خواهرت بهش شیر بده که بعد اون خداروشکر مامانم کامل کامل خوب شد حتی نیاز به خوردن قرص هم نداشت و دومی خودم یه روز نذر کردم خونه بخرم بعد داخل خونم سفره حضرت رقیه بندازم که خداروشکر در عین نا باوری تونستم خونه بخرم ولی هنوز نرفتم داخلش که سفره بندازم که ان شالله سال آینده برم نذرمو ادا کنم❤️ ان شالله به حق امام حسین و ۷۲دوتن شهید کربلا هرکی هر آرزویی داره برآورده بشه الهی آمین❤️
✅سلام .خسته نباشید .منم یه حاجت محال دارم .واسه اون حاجتم نذر ۱۲۴۰۰۰صلوات هدیه به حضرت علی اکبر کردم هنوز صلواتام مونده ولی اوایل ختمم زیارت کربلا برای اولین بار قسمتم شد .از همه دوستان میخوام اگه برات کربلا میخوان از امام رضا جان و حضرت علی اکبر بگیرن .واسه منم دعا کنین حاجتم رواشه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_معنوی_محرمی
✅✅سلام عزاداریهاتون قبول حاجتتون روا
درمورد چالش جدید میخواستم بگم که من بلطف نگاه مهربون خدا کرامات و الطاف از اهل بیت فراوان دیدم.اما یکی از مهمترین معجزاتشون تصادفی بود که ۱۲سال گذشته داشتم.
یه کودک۱۰ساله که بعدا متوجه شدم تک فرزند هم بوده با دوچرخه نمیدونم از کجا یهو پیداش شد و در یه چشم بهم زدن رفت زیر ماشینم😰
نزدیک به ۲۰۰ متر ماشین با کودک و دوچرخه ای که زیرش گیرافتاده بود روی زمین کشیده شد و صداهای بسیار گوش خراشی شبیه خردشدن استخوان از زیرماشینم شنیده میشد و ترمز کار نمیکرد😱
فقط فرمون گرفته بودم پام روی ترمز و بی اراده فریاد میزدم: یا حسیییییین.. یا زینب
خدایا به آبروی حسین این بچه طوریش نشه
وبا اون حال پریشون حرکت عجیبی کردم الگنو از دستم کشیدم بیرون گفتم نذرامام رضا انشالله بچه زنده باشه🥺
وقتی ماشین توقف کرد جماعتی جمع شدن
منکه بیحال افتادم
ماشینو دادن بالا و با کمال تعجب کودک و دوچرخه ساااالمِ سالم خراش برنداشته بود😨
از اون سال تا الان هرساله دهه محرم محل زندگی و محل کارمو سیاه پوش حسینی میکنم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
و خودمم هرسال این ده روز لباس مشکی میپوشم و تازنده ام این کارو ادامه میدم حتی به بچه هام گفتم تا عمر دارن دست به دامان اهل بیت باشن
تنتون سالم و حاجتتون روا
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_معنوی_محرمی
✅سلام به همه دوستان خوبم....راجع به چالش معنوی ..بله من اولیش ۸سال پیش هرروزتومحرم زیارت عاشورامیخوندم نیت خاصی هم نداشتم ولی درست یک هفته به اربعین امام حسین دلم بدجورهوس کربلاکردوبرنامشوازتلویزیون میدیدم واشک میریختم درعرض ۳روزپاسپورت وویزام جورشدباهمسرم رفتیم پیاده روی اربعین درست ۶روزمونده بودبه اربعین ومادوروزه ازنجف تاکربلاروطی کردیم باپای پیاده ولذت بخشترین سفرعمرم بود.دقیقازمانی که داعش بودازامام حسین خواستم هیچ وقت گیرداعشی نیفتیم توعراق خداروشکربه خیرگذشت ودیگه اینکه عزیزترین داداشم یه مدت حالش بدبودوازش خبری نداشتیم شفاشوازامام حسین گرفتم وامروزهم یه مشکلی پیش اومدازخداخواستم به خاطراین ماه عزیزرحم کنه الحمدالله به خیرگذشت ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_معنوی_محرمی
✅سلام به دوستای گل در مورد چالش بگم که من نوکر امام حسینم دقیقا چهار سال میگزره از معجزه امام حسین
من چهار سال پیش حامله بودم بیست شش هفته که دچار خونریزی وانقلاب شدم رفتم بیمارستان
اونجا تشخیص دادن که باید اورژانسی سزارین بشم وقتی ازم خواستن برگه رو امضا کنم وپرسیدم حال بچم چی میشه دکتر گفت مهم جون خودته به بچه بعد عمل فکر کن همون لحظه اشکم ریخت گفتم امام حسین من اینجا غریبم میگن هوای غریبارو داری ناامیدم نکن من سزارین نشم امشب حالم خوب بشه قول میدم اسمشو بزارم حسین وقتی دکتر دید دارم گریه میکنم گفت بزاریم برا نیم ساعت بعد با این حال روحیش نمیخواد بره اتاق عمل تواین فاصله نیم ساعته دکتر رئیس بخش اومد یه نگاه به پروند کرد معاینه کرد با کمال ناباوری گفت امشب زوده برا سزارین بیمارستان بمون تحت مراقبت باش تا فردا
خلاصه فردا عصر دوباره دکترا جمع شدن معاینه کردن گفتن نه همه چی اوکی برو خونه اگه علائم شدیدتر شد بیا بله من اومدم خونه دقیقا یکماه بعد یعنی توسی هفته سزارین شدم وخب خداروشکر حال پسرم خوب بود درسته که پسرم چند روز توای سی یو موند خیلی سختی کشیدم
ولی به لطف امام حسین محمد حسین من الان جهار سالشه وشکر خدا از نظر سلامتی هیچ مشکلی نداره
الان دوباره از امام حسین شفای خودمو همه مريض ها رو میخوام از شما دوستای گلم خواهش میکنم دعا کنید
دوستار همتون
یار قدیمی😘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•