eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
تجربه ازدواج : سلام من متولد ۷۳ هستم سال ۹۰ وقتی دختر دبیرستانی بودم اومد خواستگاریم ۱۰ سال ازم بزرگتر بود🙃عاشقش شدم سه سال و خورده ای نامزد بودیم یه نامزدیه پر از دعوا و قهر🥲اما بالاخره سال ۹۳ اومد عقد کردیم دوسال عقد بودیم پر از دعوا بود همسرم به همه چیم گیر میداد حتی با دوستامم نذاشت رفت و آمد کنم خلاصه ۹۵ عروسی کردیم یه ماه بعد باردار بودم🥹دخترم عشقم ۹ماه بعد همون سال ۹۵ بغلم بود از ۹۵ تاالان ۸سال میگذره پر از دعوا و کتک و بی احساسی و بی احترامی دیدم اما نتونستم ازش بگذرم البته دو سه ساله دیگه دست روم بلند نکرده اما خیلی بی احساسه الانم باز قهریم تو یه خونه زندگی می‌کنیم اما انگار غریبه ایم😢نه میتونیم همو تحمل کنیم نه از هم بگذریم ببخشید طولانی شد خیلی دلم گرفته بود هیچکس نبود بگم بهش خدا هیچکسو اشتباهی سرراه هم قرار نده😢😢 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسنک مخصوص مواد لازم👇🏻 کالباس فلفل دلمه🫑 قارچ🍄‍🟫 پنیر پیتزا ادویه(نمک🧂،فلفل،پولبیبر،آویشن) نان اسنک •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یبار میرفتیم سهند بعد مسیر سهند از یه دِه هست منم کلا از حیوانات میترسم فوبیاااااا دارم اصلا از سگ هم که دیگه بدتر ، وحشتناک میترسم داشتیم از دِهه رد میشدیم منم شیشع رو دادم پایین داشت باد میومد داشتم حال میکردم واسه خودم داداشم گف نرگس شیشه رو بده بالا سگ میاد میترسی گفتم نه یکم جلوتر یه سگ پرید سمت من منم درلحظه قلبم ایستاد رنگم پرید سگ هم پارس میکرد یهوووووو منم عین سگع شروع کردم به پارس کردن 😣😣 فقط یادمه مامانم گف نرگس ولش کن غلط کرد 😢😂 🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه املت پنیری صبحانه خوشمزه تر و دلبر تر نداریم 🤣 نان پیتا پنیر موزرلا سس گوجه پنیر پیتزا ژامبون تخم‌مرغ 🥚 آویشن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام‌ خواهرای ‌گلم🌺 من میخوام ‌یه ‌تجربه‌ تلخ ‌و شیرین‌ از ‌رابطه خودم‌ و همسری‌ براتون‌ بگم ‌اولش ‌تلخه ‌ولی ‌اخرش ‌شیرین‌ من‌۳۰سالمه‌ و اقامون۳۱‌ خیلی ‌مرد‌ خوبیه ‌مسئولیت‌پذیر مهربون😍 چند ‌سال‌ پیش ‌عروسی‌ خواهر‌ جونیم‌ بود‌ و من ‌حسابی ‌درگیر خرید ‌و ردیف‌کردن‌ مراسم ‌و جهاز و کمک‌ به‌ مادر خلاصه‌کنم ‌که ‌حوصلتون ‌سر‌نره😊همسری‌ با‌ پدر‌ دامادمون ‌مشکل ‌داشتن و کلا‌ عروسی ‌نیومدن😔 من ‌خیلی ‌ناراحت‌ شدم ‌و کل ‌فامیل ‌اختلافمون ‌رو‌ فهمیده‌ بودن تصمیم‌ جدی‌‌گرفتم‌که‌ بعد ‌عروسی ‌یه ‌دعوای حسابی ‌راه ‌بندازم‌ و جدایی ‌یادم‌ رفت‌ بگم من ‌اون‌ موقع ‌پسرم‌ چهار‌سالش ‌بود فشار ‌زیادی ‌روم‌ بود و هزار‌جور ‌فکر ‌به ‌کلم ‌میزد شوهرم ‌پیامک ‌میداد ‌بچه ‌رو ‌بده‌ میبرم شهرستان ‌مادرم ‌نگهش‌داره واقعا‌ شب ‌بدی ‌بود روز ‌بعد‌ که‌ پا تختی ‌بود ‌رفتم‌ خونه ‌خودم تا ‌برای‌ بچه ‌لباس ‌بیارم خونه ‌که‌ رسیدم‌ هاج ‌و واج ‌موندم‌ ظرفا‌ی شکسته ‌یه ‌زیر‌سیگاری ‌پر‌ سیگارای‌سوخته درحالی ‌که ‌همسرم‌ قبلا ‌لب ‌به‌ سیگار‌ نمیزد نشستم ‌رو ‌راه ‌پله ‌و یه ‌دل‌سیر‌ گریه‌کردم اروم‌ که ‌شدم‌ فهمیدم ‌شوهرم‌ روحیه‌اش داغونتر‌ از منه😔 خدا رو‌ صدا کردم‌ و ازش کمک‌ خواستم ‌اومدم‌ خونه‌ مادرم‌ و بهش پیامک ‌دادم‌ : من ‌تو ‌و زندگیمو‌ دوست‌دارم با لباس ‌سفید‌ اومدم‌ خونت ‌و با‌ کفن میرم‌ انتظار ‌نداشتم‌ جواب ‌بده سر‌کار ‌بود ‌دیدم‌ فوری‌ اس ‌داد که‌ میرم ‌خونه‌ بیا‌ کارت ‌دارم منم‌ دوباره‌ رفتم‌ خونم ‌دیدم ‌انقدر ‌گریه کرده‌ صورتش ‌ورم ‌کرده ‌و گفت ‌که ‌چقدر ‌داغون‌ بود بلند‌ شد‌ کل‌خونه رو‌ خودش‌ تمیز ‌کرد و به‌ من ‌گفت‌ برگردم‌ خونه ‌مادر و به ‌مهمونا‌ برسم ‌شب ‌اومد ‌دنبالم با یه ‌کادوی ‌خوشگل ‌و ما‌ بعد ‌از‌ چند روز‌‌‌ فهمیدیم‌‌ که‌ من ‌فرزند‌دوم‌ رو‌ حاملم و این ‌شادی ‌مارو ‌چند ‌برابر‌ کرد چون‌ شوهرم ‌عاشق‌ دختر‌ بود‌ و بچه‌ منم‌ دختر ‌بود الان‌ زندگی‌خوبی ‌داریم‌ شکرخدا و همسری‌ سه‌دونگ خونه رو ‌به‌ نامم‌ کرده ببخشید‌ سرتونو‌ درد ‌اوردم🌺 ✍ توجه کنید با یه جمله خانم چجوری زندگی شیرین شد میتوان با گفتگو و احترام ، جلوی خیلی از خاطرات تلخ رو گرفت •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
گیفت عروسی ما اینشکلی بود :)) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام این خاطره عروسی پسر دایی بابامه عروسی شون تو خونه ما برگزار شده (چون همسایه شون مرده و به احترام اون عروسی رو جای دیگه ای برگزار کردن)روز حنابندون و عقد کنون میگذره میرسن به عروسی حالا اینجا داشته باشید دایی بابام داشته با برادر هاش درمورد اعتیاد فلانی صحبت میکردن که از قضا همین پدر داماد (دایی بابام) یهو میخواد بچه شو بکنه تو چشم همه بگه آره همون لحظه که داره کلاس میذاره بابام شوخیش میگیره میگه بچه تو خودش معتاده و مواد مصرف می‌کنه لازم نکرده اونو الگو کنی این حرف همانا و دعوای عروسی به جای خودش دایی بابام بلند میشه یقه بابامو میگیره که تو اونو معتاد کردی وگرنه پاک و سالم بوده دیگه عروسی یک ساعت اش به خاطر دعوا به هدر می‌ره آخرشم عروسی رو بهم میزنن بعد چندسال عروس بخاطر اعتیاد پسر دایی بابام طلاق میگیره با سه تا بچه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀 ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و بتونه نوه اشو بغل بگیره اما زهی خیال باطل
داستان زندگی ❤️ بوی چادر نمازش بدجور مدهوشم کرد چشمهامو بستم و تو خیالاتم زیبا رو تصور کردم بعد از اینکه ننه نمازش تموم شد پاشد و سفره رو انداخت و شامو خوردیم و رفتم تا بخوابم هنوز شب از نیمه نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی می شنیدم سایه هایی می دیدم که از پشت پنجره رد می شدن و من به وضوح می دیدم.. یاد چند ساعت پیش تو کارگاه افتادم و زیبا که تعقیبم می کرد عزمم رو جزم کردم تا فردا تو ‌اولین فرصت باهاش حرف بزنم صدایی از توی اشپزخونه می اومد بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم شیر سماور بازه... شاید ننه یادش رفته بود ببنده شیر رو بستم و رفتم سر جام تا بخوابم و دقایقی نگذشته بود که دیدم دوباره صدای شر شر آب میاد با کلافگی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که در کمال تعجب دیدم یه نفر تو آشپزخونه اس... دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم و سریع برگشتم سر جام ولی نگاهم سمت آشپزخونه بود ترس تمام وجودمو احاطه کرده بود.. چند باری میخواستم بلند شم و یه سر و گوشی آب بدم اما هربار چیزی مانعم می شد... شب تا صبح رو همینطور گذروندم هوا کم کم روشن می شد دم دم های صبح بود که چشمهام گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای ننه از خواب بیدار شدم بلند شدم و یه مشت آب به صورتم زدم و یه صبحانه مختصر خوردم راهی محل کارم شدم انقدر کار روی سرم ریخته بود که حتی نمی تونستم سرمو بخارونم تا غروب پشت میزم نشسته بودم و حسابی گرسنه بودم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم مشغول گرم کردن غذا بودم که زیبا وارد شد سلام کردم و با سر جوابمو داد ازش پرسیدم شما دیروز اینجا بودید؟ نگاهم کرد و سری تکون داد با تعجب نگاهش کردم که یه نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت هاج و واج برگشتم و دیدم مصطفی بود پرسید با کی حرف می زدی برگشتم که دیدم زیبا نیس با فکر اینکه شاید از در پشتی رفته (اشپزخانه دوتا درداشت) سری تکون دادم و گفتم هیچکس... مصطفی تبسمی کرد و باهم مشغول صحبت و خوردن شدیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چن سال پیش یه رفته بودم کره بخرم همیشه خودم از تو یخچال برمی‌داشتم ولی این سری که رفتم مغازه، یخچال پشت فروشنده بود، خلاصه خیلی فک کردم بگم چه کره ای گفتم سلام کره جانوری دارید؟ من 🤓 فروشنده 🤣 اخرشم یارو انقد بهم خندید که نزدیک بود روده هاش خشک شه بدبخ😂 خداروشکر بعد ۶ ماه مغازه شو جمع کرد رفت... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام خدمت خانمای گل. از کانال خوبتون ممنونم. خیلی وقته که این کانال رو دارم ، ایده هم فرستادم و لطف کردین و گذاشتین کانالتون من 25 سالمه و همسرم 31 سالشونه. یه پسر دو ساله هم داریم. 6 ساله ازدواج کردیم، زندگی خیلی خوبی داریم. خانواده همسرم خیلی خوبن ، من تنها عروسشون هستم و با خواهر شوهرام خیلی صمیمی هستیم ، خانواده منم عاشق همسرم هستن. من تو 18 سالگی ازدواج کردم و یه جورایی با دخترای خودشون بزرگ شدم. همسرم همیشه و تو هر جمعی باهام خیلی خوب برخورد میکنه ، به وجودش افتخار میکنم و از خدا شاکرم. اوایل نبود کنه و من خیلی با بهش کردم که به ابراز محبتش نیاز دارم. ولی حالا اینقدر خوب و راحت حرف دلشو به زبون میاره که حالم خوب میشه. انگار قبل اینکه من بگم بلد نبود طفلکی😂 حالا چپ میره ، راس میره ، حرفای عاشقانه میزنه. دور و برمون حسود زیاده و یه جورایی دارن بهمون میگن که داریم میتریکیم.😂 حتی همسرم به خاطر چند تا تغییرات تو اخلاقم ، چند روز پیش گفت از کانال آدم و حوا ممنونم.😘 از تک تکتون که یه جورایی به بقیه میدین سپاسگذارم. از کانال خوبتونم ممنونم.❤️ ✍ با یه جمله میشه مسیر زندگی رو عوض کرد و همسرتون رو تغییر بدین به نکته ای که این خانم به شوهرش اشاره کرد با توجه کنید 👆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام من ۲۰سالمه و . نزدیک ۳ماهه با کانالتون آشنا شدم واقعا عالیه😍 من همه ی تجربه هاتونو میخونم و برای خودم میکنم. راستش من به خاطر روابط پدر و مادرم هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم. چون پدر و مادرم هنوز هم بعد ۲۲سال زندگی مثل بچه ها با هم کل کل و دعوا میکنن😕 و خیلی لجبازن😩 بعضی موقع ها واقعا من از رفتارشون خندم میگیره از بس که به خاطر چیزای الکی بحث میکنن😂 مامانم همیشه معتقده که تقصیر پدرمه ولی من از وقتی با کانالتون آشنا شدم فهمیدم کاملا تقصیر مادرمه😐 مثلا مادرپدرم(مادرشوهر)خیلی تو زندگی ما دخالت میکنه نه از طریق پدرم بلکه با حرف زدن با مادرم😔 چون مادرم فوق العاده آدم و بی سیاستیه هرچی که مادربزرگم میگفت انجام میداد و هرچی که منم میگفتم گوش نمیداد. حتی پدرم هم از هاشون خسته شده بود😩 ولی مادربزرگم اینقدر حرفه ای مخ مادرمو میزد که تازه یکی دو ماه بعد پدر و مادرم میفهمیدن از کجا خوردن😞 تا اینکه خودم وارد عمل شدم💪 و یکبار که طبق معمول مادربزرگم پیش مادرم نشسته بود و داشت مخشو میزد خیلی قاطع جوابشونو دادم و خیلی محترمانه گفتم که: ما هر کاری بخوایم انجام میدیم😏. مادربزرگم با تعجب نگاهم میکرد😳 ولی از اونجایی که خیلی آدم زرنگیه از همون روز فهمید که وقتی من هستم دیگه حق دخالت نداره😌 چون من هر دفعه خیلی محکم جوابشو میدادم😁 ودیگه اجازه ی دخالت تو زندگی ما بعد از ۲۲ سال ازشون سلب شد💪 و یه چیز دیگه هم بگم اینکه من پدرم و برادرم فوق العاده بودن😢 و هرچی هم که من اعتراض میکردم مادرم میگفت: خودت جمعش کن اینقدرم با اونا کل کل نکن😕 من ۲۰ساله جمع کردم حالاهم نوبت توعه🙁 ولی من قبول نکردم😠 خیلی جدی بهشون دادم ولی وقتی توجه نکردن😏 از یه ایده ی جالب واسشون استفاده کردم😉 اونم اینکه اصلا خونه رو جمع نکردم🙃 تا چند روز خونه واقعا وحشتناک شده بود😱 و من همش دعا میکردم مهمون نیاد🙏 تا اینکه دیگه طاقت نیاوردن و اعتراض کردن. ولی منم گفتم وقتی شما اینطور راحتین منم اینطور راحتم😌 دیگه چرا هم اعصاب خودمو خراب کنم هم اعصاب شما رو🙃 هر چقدرم قول دادن که دیگه بی نظمی نمی کنن قبول نکردم🙄. اون روز خودشون خونه رو جمع کردن😂 و از اون روز دیگه اصلا خونه رو بهم نمیریزن😍. و یه مورد دیگه هم که میخواستم بگم این که خانوم ها عزیز خواهش میکنم هیچ وقت در بچه ها با همسرتون و نکنید🙏 مادر من متاسفانه همیشه در حضور ما با پدرم بحث و دعوا میکرد وقتی به پدرم حرفی میزد من با چشم خودم میدیدم که چطور پدرم میشکنه😔 و بعد اون هم بحثشون تا چند روز ادامه داشت😫 تا اینکه یه روز که طبق معمول بحثشون داشت شروع میشد من خیلی جدی و محکم بهشون گفتم که دیگه حق ندارن در حضور ما بحث و دعوا کنن و بذارن وقتایی که منو داداشم خونه نیستیم یا خوابیم و اینطوری شد که تا حدودی به خونه برگشته😊 ممنون از کانال فوق العادتون❤️❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
گل خواستگاریم🥹❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•