هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
پایانِ قندخون
شاید حکمتی داشته این پست رو دیدی
اگر توهم از دیابت و عوارضش خسته شدی
عضو کانال دیابتی ها شو👇
https://eitaa.com/joinchat/3516728270C0eeba988fe
رضایتمندی هزاران درمانجو داخل کانال👆
مجوز رسمی از سازمان غذا و دارو✅
فرم مشاوره👇
https://formafzar.com/form/lz3tm
جاتون خالی امروز رفته بودیم قبرستون دِهِمون...😁
اول که وارد قبرستون شدیم...دختر عمم که دبستانیه دید همه داریم فاتحه ميخونيم...
گفت من چی بخونم منم گفتم هر دعا و قرآنی به ذهنت می رسه بخون ثواب داره....🤧😅
یه چند دقیقه گذشت دیدم داره هی مدام میگه بسم الله الرحمن الرحیم...سمع الله لمن حمده...الله اکبر😂😂
هی هم فوت میکنه به مرده ها...وای که همه غش کرده بودیم...
تازه می پرسید به نظرت اگه رو هوا بهشون فوت کنم ثوابش بهشون ميرسه؟!!!!😂
بیچاره اون مرده ها که فک کنم همه از دست اون داشتن دوباره فوت ميکردن😂
🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
ماهی رو طوری سرخ کن که روغن نپاشه روی گازت
𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁𖠁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
❌ موهای زائد، خداحافظی برای همیشه!❌
دیگه لازم نیست هر روز وقت و انرژیت رو صرف روشهای موقت کنی🤯🤯🤯
✔️ موهای زائد رو برای همیشه از بین ببر⭕
✔️ بدون لیزر، بدون درد و بدون عوارض⭕
✔️ روشن شدن نواحی حساس بدن ⭕
@zahra_nouri2
@zahra_nouri2
این یه راهحل طبیعی و دائمیه که نتایجش موندگارن و با هر پوستی سازگاره🥰
https://eitaa.com/joinchat/4109763564Cae0e9d3998
#اعتراف
دیوارهای حیاطمون نرده داره و مثل نیزه تیز یه شب که دوست بابام اینا اومده بودن این میگفت نه دزد میاد و تیز نیست و حتی خراش هم نمیدازه و ادعا میکرد من الان میرم حتی میله ها رو کج میکنم هرچی بهش گفتیم گوش نداد از دیوار رفت بالا حواسش نبود دست زد به اون سر نرده ها کف دستش جر خورد خیلی بد بود خون فواران میکرد اینم رنگش پریده بود ولی برای اینکه کم نیاره میگفت اصلا هم درد نداره و تیز نبود 😂هیچی رفتن بیمارستان و دستش جراحی کرد و کلی بخیه خورد ولی هنوزم زیر بار نمیره میگه درد نداشت 😂مرد مگه از ننت کتک خوردی که میگی درد نداره 😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
👊با لاغری صورت خود خداحافظی کنید
🤛چاقی صورت طی یک دوره تخصصی ۳۰ روزه
🌱کاملا گیاهی و بدون عوارض🌿
پیام بدین تا رایگان راهنمایتون کنم👇
@Sahar_pourmohamad
@Sahar_pourmohamad
جهت مشاوره تلفنی تخصصی عدد ۲ را پیامک کنید👇
09376885215
💪بابیش از ۱۶۹۶۰ گزارش زنده
😱😱 عضو شو ببین چه خبره
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2091123636C09035af726
💢ما تبلیغات نمیکنیم وارد شو ببین☺️👆
افزایش وزن ۷ کیلو در ماه
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
با سلام و خسته نباشید خدمت شما
من و همسرم
تقریبا یکساله ک ازدواج کردیم
خواستم در مورد خانمهاییکه مثل بنده بسیار #حساس و #زودرنج هستند صحبت کنم.
وقتی از دست همسرم سر حرفهایی که بیشتر اوقات بدون قصد بهم میگه ناراحت میشم نباید ازش #فاصله بگیرم
چون وقتی کنارم نیست حرفهاش بیشتر و بیشتر توی #مغزم #تکرار میشن و مرتب باخودم میگم نکنه منظورش از اون حرف این بوده
نکنه ترجیح میداد همسرش فلان #خصوصیتو داشته باشه
نکنه بنظرش فلانی #زیباتره
و خلاصه انقدر فکرای جور واجور میاد توی ذهنم ک گاهی اوقات واقعا #کلافه میشم و ازپس #مهار کردنشون برنمیام
ولی #ترفند جدیدی که یادگرفتم اینه که یا در #کنار همسرم باشم تا با #محبتاش ، حرفای ناراحت کنندش از ذهنم #پاک بشه یا اینکه حداقل خودم رو با با چیز دیگه ای مشغول کنم تا #افکار اجازه ورود ب ذهنم رو پیدا نکنن
++++++++++++++++++++++#نکته دیگه این هست معمولا خانمهایی که حساس و زودرنج هستن بیشتر اوقات #غرغرو خطاب میشن و این اصلا برای مردها #جذاب نیس که مدام مورد #سرزنش واقع بشن یا مرتب از حرف زدنشون #ایراد بگیرین
این باعث میشه مرد به مرور #اعتماد بنفسش رو از دست بده و #ارتباط کلامی و #صمیمیتش با خانمش #کمرنگ بشه
راه حلی که #امتحان کردم اینه که در هفته حق دارم مثلا فقط سر ۵ تا چیز با شوهرم بحث کنم .
این باعث میشه که سر #مسائل #جزیی
#چشم پوشی کنم تا نوبت هام نسوزه
و هم #کنترل میزان #بحث کردن و
#غرغر کردنامو در طول هفته در دست بگیرم و خوب بعد از چند هفته این تعداد کم میشه
البته این نکته روهم بگم که من اصولا بحث میکنم گریه میکنم سر سنگین میشم ولی #قهر نمیکنم.
#قهر کردن یعنی اینکه شما #جای خوابت رو جدا کنی . #اعتصاب غذا کنی . هیچ حرفی با #شوهرت نزنی و....
برای کسیکه مثل من #حساسه و #ذاتا زودجوش میاره و زودهم فروکش میکنه این #تمرینها لازمه ... و راه دیگه ای وجود نداره ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
ماعم بهم رسیدیم🫠✨
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام میخواستم یه خاطره از خواستگاری مامانم بگم که خودش همیشه تعریف میکنه😂
بابای من پسر عمه مامانمه زنش فوت میشه و با چهار تا پسر قد و نیم قد میمونه که با بدبختی بزرگشون میکرده چون پدر من از بچه گی پدر و مادرش فوت شدن و درواقع تنها بوده...یه روز پدر بزرگم دست مامانمو میگره بدون اینکه چیزی بهش بگه میبرتش خونه بابای من و بابامو برا مامانم خواستگاری میکنه😂
مامانمم از همه جا بیخبر ناراحت میشه ولی بعدش دلش برا بابام میسوزه و قبول میکنه باهاش ازدواج کنه😭😂
بعد ازدواجم عاشق هم میشن
اونموقع داداشای ناتنیم کوچیک بودن ولی الان سه تاشون ازدواج کردن و بچه دار شدن
و مامانم با این کارش تبدیل شد به بهترین نامادری دنیا چون پسرارو با جون و دل بزرگ کرد در حدی که همه شون به مامانم میگن مامان و هیچوقت نگفتن اون نامادریشونه❤️
ببخشید زیاد شد😁😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
مامانم تعریف میکرد قبلا یه خانمی بود که وقتی غذا درست میکرده همیشه غذاهاش میسوختن، اینجوری بود که خانمه زیر اجاق گازو کم میکرد بعد برمیگشت میدید زیر اجاق زیاده و غذا سوخته بعد چن سال میره پیش دعانویس میگه اونا دارن اذیتت میکنن
خانمه که برمیگرده خونه ناگهانی به در و دیوار کوبیده میشه و درب و داغون میشه
بعد از اون یه نصفه شب که خانمه تنها بود، خونه رو آتیش زدن....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️ بوی چادر نمازش بدجور مدهوشم کرد چشمهامو بستم و تو خیالاتم زیبا رو تصور کردم بعد از
داستان زندگی 🌸
می خواستم از مصطفی در مورد زیبا بپرسم اما لحظه آخر پشیمون شدم انگار کسی مانعم می شد
گویا تسخیر شده بودم شاید هم غیرتم اجازه نمی داد
شامو که خوردم بلند شدم تا ظرف هارو بشورم که مصطفی مانع شد وقتی دیدم زورم بهش نمیرسه به سمت میز کارم راهی شدم و
ساعتی دیگر پشت میز نشستم
و بعد راهی خونه شدم
از اینکه نتونسته بودم با زیبا حرف بزنم کلافه بودم من حتی اسم و فامیل و محل زندگیشو هم
نمی دونستم
شب با فکر اینکه تعقیبش کنم
خوابم برد
روز بعد گوشه ای ایستادم تا زیبا از کارگاه بیرون بره می خواستم هرطور بود محل زندگیشو پیدا کنم..
همین که از کارگاه زد بیرون دنبالش راه افتادم و ازش فاصله گرفتم نمی خواستم ببینه که من تعقیبش می کنم از اینکه تا حالا اون منوتعقیب می کرد و حالا من اونو خنده ام گرفت
تصمیم داشتم ننه رو بفرستم دم خونشون تا باهاش حرف بزنه از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم..
آخرین ایستگاه مترو پیاده شدیم و سپس سوار اتوبوس شد و منم پشت سرش ولی مراقب بودم یه موقع منو نبینه... چشمم بهش بود که گمش نکنم
جایی که پیاده شد به نظرم آخر دنیا بود! حتی محله ما که پایین ترین نقطه شهر بود در برابرش پادشاه بود یه لحظه دلم سوخت تو دلم گفتم اینجا دیگه کجاست اصلا آدم وجود نداشت..!
زیبا راه افتاد به سمت یک سه راهی رفت و منم پشت سرش، تا اینکه رفت داخل یک کوچه و اون کوچه ختم شد به یک کوچه دیگه و همینطور کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و خلوت اصلا یک نفر آدم هم نبود.. تا آخر پیچید تو یه کوچه منم پشت سرش اما نفهمیدم تو کدوم خونه رفت خونه که چه عرض کنم چندتا خرابه با دیوارهای کاهگلی و خونه های ویرون و شیشه های شکسته انگار سالهاست کسی اونجا زندگی
نمی کرد هاج و واج مونده بودم مگه آدم هم می تونست اینجا زندگی کنه..!
همون موقع یه پیرمرد رو دیدم به نظرم خیلی عجیب و غریب می اومد ازش پرسیدم این خانم که اومد تو کوچه تو کدوم خونه رفت برای امر خیر می پرسم
پیرمرد گفت من ساعت هاس اینجا ایستادم کدوم خانوم کسی داخل کوچه نیومد با سر در گمی و تعجب نگاهش کردم و با ناباوری کوچه رو بررسی می کردم شاید اثری از زیبا پیدا کنم اما احساس می کردم اینجا هیچ آدمی زندگی نمی کنه...
از همون مسیری که اومدم برگشتم تا به خونه برم اما هنوز به سر کوچه نرسیدم
برگشتم تا یکبار دیگه نگاه کنم
که دیدم اون پیرمرد نبود
ترس تمام وجودم را گرفته بود انقدر رفتم و رفتم تا تونستم به ایستگاه اتوبوس برسم احساس
می کردم مسیر موقع آمدن کمتر بود و الان دو برابر شده بود
یه لحظه حس کردم موقع آمدن یه جور دیگه بود و همه چیز یه شکل دیگه و الان یه جور دیگه و متفاوت..!!
سوار اتوبوس شدم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•