eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊 بر جلوه ی روی    مهدی  صلوات بر جذبه ی هر نگاه مهدی صلوات   🕊🌹🕊            ما را نبود چو هدیه یی در  خور او بفرست به پیشگاه مهدی صلوات 🕊🌹🕊 🕊🌹اَللّهُمَ        🕊🌹صَلَّ             🕊🌹عَلی                 🕊🌹مُحَمَّدٍ                    🕊🌹وَآلِ                      🕊🌹  مُحَمَّد                       🕊🌹وَعَجِّل                      🕊🌹فَرَجَهُم                   🕊🌹وَ اَهلِک               🕊🌹عَدُوَّهُم...          🕊🌹 اَللّهُــــمَّ      🕊🌹عَجـِّل لِوَلیِّکَ 🕊🌹الفَـرَج 🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام و خسته نباشید خدمت شما من و همسرم تقریبا یکساله ک ازدواج کردیم خواستم در مورد خانمهاییکه مثل بنده بسیار و هستند صحبت کنم. وقتی از دست همسرم سر حرفهایی که بیشتر اوقات بدون قصد بهم میگه ناراحت میشم نباید ازش بگیرم چون وقتی کنارم نیست حرفهاش بیشتر و بیشتر توی میشن و مرتب باخودم میگم نکنه منظورش از اون حرف این بوده نکنه ترجیح میداد همسرش فلان داشته باشه نکنه بنظرش فلانی و خلاصه انقدر فکرای جور واجور میاد توی ذهنم ک گاهی اوقات واقعا میشم و ازپس کردنشون برنمیام ولی جدیدی که یادگرفتم اینه که یا در همسرم باشم تا با ، حرفای ناراحت کنندش از ذهنم بشه یا اینکه حداقل خودم رو با با چیز دیگه ای مشغول کنم تا اجازه ورود ب ذهنم رو پیدا نکنن ++++++++++++++++++++++ دیگه این هست معمولا خانمهایی که حساس و زودرنج هستن بیشتر اوقات خطاب میشن و این اصلا برای مردها نیس که مدام مورد واقع بشن یا مرتب از حرف زدنشون بگیرین این باعث میشه مرد به مرور بنفسش رو از دست بده و کلامی و با خانمش بشه راه حلی که کردم اینه که در هفته حق دارم مثلا فقط سر ۵ تا چیز با شوهرم بحث کنم . این باعث میشه که سر پوشی کنم تا نوبت هام نسوزه و هم میزان کردن و کردنامو در طول هفته در دست بگیرم و خوب بعد از چند هفته این تعداد کم میشه البته این نکته روهم بگم که من اصولا بحث میکنم گریه میکنم سر سنگین میشم ولی نمیکنم. کردن یعنی اینکه شما خوابت رو جدا کنی . غذا کنی . هیچ حرفی با نزنی و.... برای کسیکه مثل من و زودجوش میاره و زودهم فروکش میکنه این لازمه ... و راه دیگه ای وجود نداره ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ماعم بهم رسیدیم🫠✨ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام میخواستم یه خاطره از خواستگاری مامانم بگم که خودش همیشه تعریف میکنه😂 بابای من پسر عمه مامانمه زنش فوت میشه و با چهار تا پسر قد و نیم قد میمونه که با بدبختی بزرگشون میکرده چون پدر من از بچه گی پدر و مادرش فوت شدن و درواقع تنها بوده...یه روز پدر بزرگم دست مامانمو میگره بدون اینکه چیزی بهش بگه میبرتش خونه بابای من و بابامو برا مامانم خواستگاری میکنه😂 مامانمم از همه جا بیخبر ناراحت میشه ولی بعدش دلش برا بابام میسوزه و قبول میکنه باهاش ازدواج کنه😭😂 بعد ازدواجم عاشق هم میشن اونموقع داداشای ناتنیم کوچیک بودن ولی الان سه تاشون ازدواج کردن و بچه دار شدن و مامانم با این کارش تبدیل شد به بهترین نامادری دنیا چون پسرارو با جون و دل بزرگ کرد در حدی که همه شون به مامانم میگن مامان و هیچوقت نگفتن اون نامادریشونه❤️ ببخشید زیاد شد😁😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مامانم تعریف میکرد قبلا یه خانمی بود که وقتی غذا درست میکرده همیشه غذاهاش میسوختن، اینجوری بود که خانمه زیر اجاق گازو کم میکرد بعد برمیگشت میدید زیر اجاق زیاده و غذا سوخته بعد چن سال میره پیش دعانویس میگه اونا دارن اذیتت میکنن خانمه که برمیگرده خونه ناگهانی به در و دیوار کوبیده میشه و درب و داغون میشه بعد از اون یه نصفه شب که خانمه تنها بود، خونه رو آتیش زدن.... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️ بوی چادر نمازش بدجور مدهوشم کرد چشمهامو بستم و تو خیالاتم زیبا رو تصور کردم بعد از
داستان زندگی 🌸 می خواستم از مصطفی در مورد زیبا بپرسم اما لحظه آخر پشیمون شدم انگار کسی مانعم می شد گویا تسخیر شده بودم شاید هم غیرتم اجازه نمی داد شامو که خوردم بلند شدم تا ظرف هارو بشورم که مصطفی مانع شد وقتی دیدم زورم بهش نمیرسه به سمت میز کارم راهی شدم و ساعتی دیگر پشت میز نشستم و بعد راهی خونه شدم از اینکه نتونسته بودم با زیبا حرف بزنم کلافه بودم من حتی اسم و فامیل و محل زندگیشو هم نمی دونستم شب با فکر اینکه تعقیبش کنم خوابم برد روز بعد گوشه ای ایستادم تا زیبا از کارگاه بیرون بره می خواستم هرطور بود محل زندگیشو پیدا کنم.. همین که از کارگاه زد بیرون دنبالش راه افتادم و ازش فاصله گرفتم نمی خواستم ببینه که من تعقیبش می کنم از اینکه تا حالا اون منوتعقیب می کرد و حالا من اونو خنده ام گرفت تصمیم داشتم ننه رو بفرستم دم خونشون تا باهاش حرف بزنه از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم.. آخرین ایستگاه مترو پیاده شدیم و سپس سوار اتوبوس شد و منم پشت سرش ولی مراقب بودم یه موقع منو نبینه... چشمم بهش بود که گمش نکنم جایی که پیاده شد به نظرم آخر دنیا بود! حتی محله ما که پایین ترین نقطه شهر بود در برابرش پادشاه بود یه لحظه دلم سوخت تو دلم گفتم اینجا دیگه کجاست اصلا آدم وجود نداشت..! زیبا راه افتاد به سمت یک سه راهی رفت و منم پشت سرش، تا اینکه رفت داخل یک کوچه و اون کوچه ختم شد به یک کوچه دیگه و همینطور کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و خلوت اصلا یک نفر آدم هم نبود.. تا آخر پیچید تو یه کوچه منم پشت سرش اما نفهمیدم تو کدوم خونه رفت خونه که چه عرض کنم چندتا خرابه با دیوارهای کاهگلی و خونه های ویرون و شیشه های شکسته انگار سالهاست کسی اونجا زندگی نمی کرد هاج و واج مونده بودم مگه آدم هم می تونست اینجا زندگی کنه..! همون موقع یه پیرمرد رو دیدم به نظرم خیلی عجیب و غریب می اومد ازش پرسیدم این خانم که اومد تو کوچه تو کدوم خونه رفت برای امر خیر می پرسم پیرمرد گفت من ساعت هاس اینجا ایستادم کدوم خانوم کسی داخل کوچه نیومد با سر در گمی و تعجب نگاهش کردم و با ناباوری کوچه رو بررسی می کردم شاید اثری از زیبا پیدا کنم اما احساس می کردم اینجا هیچ آدمی زندگی نمی کنه... از همون مسیری که اومدم برگشتم تا به خونه برم اما هنوز به سر کوچه نرسیدم برگشتم تا یکبار دیگه نگاه کنم که دیدم اون پیرمرد نبود ترس تمام وجودم را گرفته بود انقدر رفتم و رفتم تا تونستم به ایستگاه اتوبوس برسم احساس می کردم مسیر موقع آمدن کمتر بود و الان دو برابر شده بود یه لحظه حس کردم موقع آمدن یه جور دیگه بود و همه چیز یه شکل دیگه و الان یه جور دیگه ‌و متفاوت..!! سوار اتوبوس شدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام. ممنون از کانال خوبتون من یه ایده دارم براتون که برای خودم جواب داده. من ۲۲ سالمه و آقایی ۲۶ سالشه و یه بچه هم داریم. ولی منو همسرم همیشه مثل دوتا رفیق بودیم خیلی شوخی ها باهم میکنیم که درحد زنوشوهر نیس ولی احترام همو حفظ میکنیم‌. شوخی هامون جنبه شاد کردنمونو داره😍 من از یه مدتی تصمیم گرفتم وقتی ناراحت میشم تو یادداشت گوشیم با خودم دردودل کنم و یکبار اتفاقی متوجه شدم که شوهرم میخونه یادداشت هارو. از اون روز هروقت ناراحت میشدم و چیزایی ک دلم میخواست رو شب قبل خواب تو یادداشت گوشیم و اونم تا متوجه شه ناراحتم صبح قبل سرکار رفتنش میره میخونه اونارو و وقتی برگشت از دلم درمیاره یا تاقبل اینکه برگرده چندبار زنگ میزنه حالمو میپرسه که ببینه چجوری جوابشو میدم. البته همسرم خیلی آقاست تاحالا خودش ناراحتم نکرده همش باعث دلخوری میشن منم مجبورم رو شوهرم خالی کنم هرچندکارم خیلی . و برای بار اخر ک ازش ناراحت شدم گفتم دگ تصمیم گرفتم سر بقیه باهاش قهر نکنم. چون خودش که خوبه. تو گوشیم کلییی دردودل نوشتم و خودم بهش گفتم برو حرفامو بخون و خودمم رفتم حموم تا راحت بخونه. بعدش کلی ازم عذرخاهی کرد و گفت ازین به بعد خیلی بیشتر بهم توجه میکنه و نمیذاره بقیه ناراحتم کنن چون اون خیلی وقت ها کارای بقیه رو متوجه نمیشد ک برخورد کنه باهاشون. بنظرم خیلی وقت ها ک بگین کنید بدید بخونه ، ن بحثی پیش میاد ن اینکه حرفی جا میمونه ک بعدا نگفته باشید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چندوقت پیش با مامانم و خالم و داداشم میخواستیم بریم بیرون (خالم خونشون یه کوچه از خونه ی ما پایین تره) وقتی در ماشینو باز کردم دیدم کلی وسیله رو صندلیه نمیشه از اینطرف سوار شد درو بستم که از اونطرف سوار شم بعد مامانمو داداشم فکر‌کردن من سوار شدم حرکت کردن رفتن🥲 به مامانم زنگ زدم از اونطرف  مامانم تو ماشین هی میگفته زنگ بزن به خالت زودتر بیاد پایین تا معطل نشیم.. میبینه به خودش دارم زنگ میزنم میگه چرا به من زنگ میزنی زنگ بزن به خالت😂😐بعد دیدن من نیستم. گوشیو جواب داد گفتم من و یادتون رفت🥲😂 معمولا منو جا میذارن، گاهی احساس میکنم فرزند یک خانواده ی ثروتمندم که منو گم کردن و یکی از همین روزا میان دنبالم😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 دیگه پرده تو اشتباه نصب نکن ⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆ ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
وااای اونی ک گفت عربی و انگلیسی رو قاطی کرده منو یاد خودم انداخت🤦🏻‍♀ عربی و انگلیسی از سال هفتم (ب نظام قدیم اول راهنمایی) وارد دروس ما شدن و ما بصورت همزمان این دوتا درسو یاد میگرفتیم، یادمه یبار امتحان عربی داشتیم، سوال پرسیده بود: کیف حالک؟! "حالت چطوره" بعد منم اومدم مَشتی بازی درارم ی جواب کامل بدم نوشتم اَنا بِخَیر...اند یو؟!😐😂 🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام دوستان این چندمین دفعست ک پیام میزارم ولی ایندفعه چون میدونم این کانال مخاطبای زیادی داره و اکثرا هم خانم هستیم میخوام چیزی بگم. این ک بیشتر هم جنسای خودمونو داشته باشیم همه ما خانما باشیم ک اگر یکروزی یه نفرو خیلی دوسش داشتیم الان ک زندگی جدید داده باید یخورده خودمونو بزاریم جای همسر اون آقا و ک اونم با هزار آرزو و امید با این مرد وارد زندگی شده و این درست نیست ک تو زندگیشون وارد شیم یا ب نوعی ابراز وجود کنیم چون درست نیست واقعا بهرحال قبول ک اون آدمو خیلی دوست داشتین ولی خدا هم در نظر داشته باشیم هر انچه واسه میپسندیم واسه هم بخوایم.. من خودمم قبل ازدواجم کسی رو دوست داشتم ولی وقتی ازدواج کردم جز شوهرم کسی تو بیاد حتی نخواستم با اون آدم روبرو شم حتی تو روزای و . خوبه ک ب خودمون باشه هم ب و هم زندگی چون خیلی بدیه ک حس کنی شوهرت جز تو ب زن دیگه ای فکر کنه😔 ✍ خداوند میفرماید : هر چه بکاری ، آن را برداشت خواهی کرد پس چه خوبه که نیکی بکاریم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام اول مرسی از کانال خوب و تمیز اعتراف تون، منو همسرم زمان نامزدی مون میرفتیم باغ برادرشوهرم. من حسابدار دفتر برادرشوهرم بودم اون زمان. بعد همیشه سیب های باغشو رو درخت گاز میزدم. برادرشوهرمم میومد دفتر برام تعریف میکرد ک یه حیوونی شاید بز باشه نمیدونم چجوری از دیوار باغ میره تو باغ و سیب ها رو نصفه نیمه گاز میزنه😳 نمیدونست ک کار منه 😂 ب همسرمم گفته بوده. همسرمم اظهار بی اطلاعی می‌کرده😉 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•