eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان می خوام یه داستانی تعریف کنم مربوط می شه به ۴ سال پیش  ما خونمون ۳ طبقه ست اتاق من طبقه ی سومِ (مثل برج مراقبت) من شبا تنها می خوابم توی اتاقم و مامانم و بابام طبقه ی اول و آبجیمم اتاق خودش می خوابید ...هر شب خوابای عجیب و غریب می دیدم از خواب می پریدیم ولی اهمیتی نمی دادم و به خوابم ادامه می دادم یه شب ک خواب بودم ساعت۳ از خواب پریدم دیدم صدا خرت ورت میاد انگار یکی داره وسایل جابه جا می کنه در اتاقو باز کردم دیدم مامانم رو راه پله ست خم شده داره یه چیزی بر می داره صداش کردم گفتم مامان؟ برگشت زل زد بهم و هیچی نگفت خیلی تعجب کردم ک مامانم الان این ساعت داره چیکار می کنه بیخیال شدم رفتم اتاقم دوباره برگشتم دیدم هیچکس نیست رفتم طبقه ی اول دیدم مامانم خوابیده داره خروپف میکنه ‌.. فردا صبحش پرسیدم گفت من اصلا بیدار نشدم چه برسه بیام تو راه پله... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌺 چند دقیقه بعد در باز شد و رضای من عشق همیشگی من با یه دست از بازو قطع شده جلوم وایسا
داستان زندگی 🌸🌸 فردای اون روز رضا و پدرش اومدن خونمون و منو از بابام خواستگاری کردن آخ که نمیدونید چه حالی داشتم، خوشحال بودم در عین حال غمگین بودم که اون همه سال از عشقم دور بودم...لحظه به لحظه با روحش حرف زده بودم و حالا میدیدم زندست خلاصه بابام خیلی زود قبول کرد قرار شد هرچه زودتر عقد کنیم روز عقدمون بهترین روز زندگیم بود تو پوست خودم نمیگنجیدم، تا حالا شده بعد از سالها به آرزوتون برسید؟ من اون روز بعد از سالها به تنها آرزوی زندگیم رسیده بودم و واقعا خوشحال بودم وقتی رفتیم محضر رضا زیر گوشم گفت صفیه سر عقد دعا کن عمر طولانی داشته باشیم کنار هم خوشبخت باشیم منم چشمامو بستم و از ته دل عمر طولانی کنار رضا از خدا خواستم بعد از خونده شدن خطبه عقد، سودابه زد زیر گریه، من میدونستم وجدانش عذابش میده وقتی اومد بغلم کرد و تبریک گفت زیر گوشش گفتم سودابه من بخشیدمت، میدونم سالها منو از عشقم دور کردی اما همونطور که خدا یبار دیگه عشقمو بهم بخشید منم تورو میبخشم محکم بغلم کرد و گفت صفیه من پشیمونم، همون سالهای اول پشیمون شدم اما بازم نتونستم بهت بگم، من میترسیدم تو زودتر عروسی کنی و من بمونم بدون شوهر گفتم خب چرا وقتی شوهر کردی بهم حقیقتو نگفتی؟ جوابی نداشت بده فقط گفت تو منو ببخش من اشتباه کردم گفتم باشه میبخشمت خدا هم تورو ببخشه بعد از اینکه محرم شدیم بابام گفت بهتره عروسی بگیریم اما من قبول نکردم دیگه طاقت نداشتم حتی یه روز ازش جدا باشم همون روز به بابام گفتم عروسی نمیخوام و از راه محضر رفتم خونه رضا بابام یه هفته بعد جهازمو برام فرستاد، بابای رضا هم تو خونشون یه جشن کوچیک گرفت و ما زندگیمونو شروع کردیم. الان ۲۱ سال از عروسیمون میگذره و دوتا پسر داریم، هنوز عاشق همدیگه هستیم رضا تو سالهایی که ازم دور بود به نویسندگی رو آورده بود و داستان اون سالهای دوریمونو نوشته بود، اما قصد چاپ کردن نداره ما الان خوب میدونیم چقدر زمان ارزشمنده و قدر ثانیه به ثانیه عمرمونو میدونیم و سعی میکنیم خوشبخت زندگی کنیم. از اینکه وقت گذاشتید و داستانمو خوندید ازتون متشکرم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پایان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
‌🩰 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 ممنون از کانال خوبتون، میخواستم یه توضیحاتی راجبه تجربه های مثبتم بدم. 22سالمه بعد از 3 سال آشنایی تو دانشگاه تازه به همسرم رسیدم و از زمان تحصیل تا الان خیلی تفاهم داریم و خداروشاکرم هیچ مشکلی نداریم. چون بجز اینکه همسرم خیلی خوب و آرومه، همیشه سعی کردم واسش بهترین باشم،بهترین لباسامو میپوشم وبهترین آرایش رو واسش میکنم. هرموقع وقت نمیکنم آرایش کنم بهش میگم ببخشید امروز وقت نکردم خودمو واست خوشکل کنم اونم میگه تو بدون آرایش هم خوشکلی😍 من خودم کار میکنم ولی از اونجایی که مردها دوست دارن نیازهای خانمشون رو خودشون تامین کنن،هر از یه مدت بهشون میگم یه مانتو دیدم خیییییلی خوشکله،کی دوس داره واسم بخرتش؟(البته زمانایی میگم که میدونم زیاد دستش تنگ نیست) و اونم خیلی مشتاق میگه بریم بخریمش😍 یه نکته دیگه که میخوام بگم اینه که همیشه سعی کردم مادر شوهرم رو مثل دوست بدونم(البته نه دوستیه خیلی صمیمی ) و با مهربونی خودمو بهش نزدیک میکنم.مثلا توی صحبت هام قربون صدقش میرم و از خوبیاش میگم.زمانایی که ازش ناراحتم،ناراحتیمو خیلی محترمانه بهش میگم و بهش میگم هروقتم تو ازم ناراحت شدی تو دلت نگه ندار و بیا بهم بگو تا باهم حلش کنیم. گاهی وقتا قلقلکش میدم و میخندونمش.و چون تفاوت سنیمون زیاد نیست. همیشه موقع خرید یا بیرون رفتن بهم میگه باهام بیا منم خیلی مشتاقانه بهش میگم چشم حتما😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی از بهترین خاطرات روز عروسیم اینه که دیدیم برا رفتن به سالن زود آماده شدیم با ماشین عروس رفتیم پیتزا گرفتیم همه هم تا دیدنمون با چشمای ذوق زده نگاهمون میکردن و تبریک میگفتن بعد پیتزا رفتیم سالن و موقع شام هیچی نتونستیم بخوریم😂 حتما روز عروسیتون جدا از کارای تکراری هرکاری که دوست دارین انجام بدین کا خاطره میشه :) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام خدمت همه دوستان و تشکر از کانال خوبتون❤️ من خواستم تجربیاتمو در اختیار دوستان بذارم که استفاده کنن.☺️ هيچوقت تو بحثای خانوادگی خانواده همسرتون دخالت نکنید و بدون اینکه ازتون نظر بپرسن اظهار نظرنکنید چون اونا باهم آشتی میکنن و شما بد میشید.و مهمتر اینکه هيچوقت پشت سر اعضایی که حضور ندارن حرف نزنید😠😠😠 من خودم تو خانواده شوهرم بیشتر سکوت میکنم و هيچوقت غیبت بقیه رو جلوشون نمیکنم و اگر جلوی من بحثی میکنن خبرچینی نمیکنم این باعث اعتماد زیادشون به من شده و همیشه همه جا از من تعریف میکنن.🙊🙊😎😎 حتی یه بار پیش اومد که جاریم از حسادت میخواست منو بد کنه و پشت سرم دروغ جور کرده بود وقتی همسرم و خانوادش شنیدن همشون بهش زنگ زدن و باهاش دعوا کردن و پشت من در اومدن و اونم حسابی ضایع شد وشد بار آخرش😇😇😜😜😜 دوستای گلم هيچوقت پشت خانواده همسرتون پیش بقیه مخصوصا جاریتون حرف نزنید چون دنیا میچرخه و ممکنه با جاریتون یه روزی به مشکل بر بخورید و اون سریع زیر آبتون میزنه.و شما میمونید و یک عمر بی اعتمادی از سمت خانواده همسر😔😔 امیدوارم که این تجربه به کارتون بیاد وشاد و تندرست باشید😍😍🌹🌹🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
20.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 ✍مواد لازم : 🥢 مخلوط ران و سینه مرغ 🥢 سس خردل ۱ ق غ 🥢 سیب زمینی ۲ عدد 🥢 تخم مرغ ۱ عدد 🥢 پیاز 🥢 فلفل دلمه 🥢 سیر ۱ حبه 🥢 زردچوبه 🥢 پودر سوخاری •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه خواستگاری: سلام می‌خوام درمورد خاستگاریم حرف بزنم من یه داداش دارم که ۲۸ سالشه و یه رفیق بچگی داره که ۱۵ سال باهم رفیق هستن رفیقش از من خوشش میومد من اولش خیلی ازش بدم میومد طوریکه جلو داداشم میدیدمش سلام نمیدادم خواستگاری کرد گفتم نه بعد تا اینکه چهارشنبه سوری همین پارسال دیدمش تو کوچه🙃 یهو بهم خیره شد دلم رفت همونجا بعد به داداشم گفتم اوکی قبول میکنم تا که نامزد شدیم واقعا عاشقش شدم الهی قسمت همتون شه🤍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 باسلام متشکر از کانال خوبتون. من هم تجربه ی زندگیمو میخواستم بگم باشد که یکی تغییرکند... من شش ماهه نامزدشده ام. تقریبا هم سنم با نامزدم ...قبل ازدواج خیلی خواستگار داشتم وکلی مغرور بودم چون هم کار داشتم هم خوشگل بودم . ازدواج با همسرم خیلی زود و احساسی شد. درعرض یکماه آشنایی باهاش، زود ازدواج کردیم بدون شناخت بیشتر، بعد ازدواج فقط سه هفته ی اولوخوب بودیم بعدش هر روز دعوامون میشد. تا اینکه تادادگاهم ، توماه اول رفتیم ولی پشیمون شدیمو اومدیم ، نامزدم چون زیادی رفتار بچگانه داره ولی من برعکس از بچگی روپای خودم وایساده ام پنج ماه اذیت شدم بارفتاراش دلم میخواست نازموبکشه دلم میخواست ازم فقط یکبار بپرسه چی لازم دارم ولی اون برعکس پولاییم که داشتمو میگرفت ازم منم طاقت نیاوردمو به خانوادم که شدیداااا هم باازدواج من همسرم مخالف بودن گفتم که ماجرا بهتر نشد که بدتر شد نامزدم عین بچه ها ازم قهرکرد و دیگه نه جواب پیامی نه چیزی از این طرفم ملامت خانوادم که میگفتن دیدی گفتیم به دردت نمیخوره دلم میخواست خودمو بکشم تنهای تنها شده بودم وحرف مردمم که...پیر شدم تو این دوماه چندبارگفتم به نامزدم یا طلاق بگیریم یا باهم خوب شیم ولی اون میگفت بروخودت اقدام به طلاق کن ؛ اینم بخاطر مهریه میگفت ، من دیگه نمیشناسمت نه طلاق رو پیگیر میشم نه باهات میمونم ...دلم شکست ولی دیگه طاقت نیاوردمو ازطریق خواهرش خواستم برگردم به زندگیم چون خسته شدم از تنهایی و حرفوحدیث ... هرچی گفت و هرشرطی که گذاشت. قبول کردم ولی باهرشرطش قلبم تیکه تیکه شد.. حتی اینکه دیگه خونه خواهر برادرام نرم. الان دوباره اشتی کردیم ولی بازهم من پیامی ندم سراغی ازم نمیگیره تا حرفی میزنم قهرمیکنه...هیچی برام نمیخره ..هیچوقت برامن پولی نداره...نه گردشی نه محبتی فقط نیازهای جسمیش بامنه بعدش من هیچم...نه میتونم طلاق بگیرم و نه دل تحمل کردن این زندگی و دارم...غرورم له شده کاش اندکی تو ازدواجم تامل میکردم . کاش نامزدم میفهمید. یعنی کاش همه ی اقایون میفهمیدن یک دختروقتی تمام ارزوهاشو تمام زندگیشو میزاره به پای یک مرررد یعنی چی .. کاش میفهمیدن... ✍ به خاطر حرف مردم یک عمر خود را قربانی نکنید به جای گفتن مشکلات به همه ، به مشاور خوب مراجعه کنید از والدین عزیز خواهش میکنم اگر فرزندتان اشتباه کرد او را نکنید ، او به اندازه کافی تنها شده ، تو این شرایط کنارش باشید نه مقابلش . 💎 عاقلانه انتخاب کنید عاشقانه زندگی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
این قضیه برمیگرده به چند سال قبل یه روز معمولی بود من و مامانم تنها تو خونه بودیم بابامم سر کار بود ساعتای ۶ عصر اینا بود که یک دفعه تلفن خونه زنگ خورد شمارشو نگاه کردم دیدم بابامه تلفنو برداشتم یه نفر گفت سلام باباجون خوبی منم فکر کردم بابامه منم گفتم سلام بابا یک دفعه صدای جیغ و داد بچه ی کوچیک از تلفن اومد بعد از چند ثانیه صدای جیغ و دادش به خنده های بلند و ترسناک تبدیل شد هرچی از بابام پرسیدم گفتم اینا صدای کیه جواب نداد بعدم تلفن خودش قطع شد دوباره هرچی شماره ی بابامو گرفتم گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموشه و ما تا شب با مامانم کلی نگران شدیم چون بابام جواب نمی‌داد شب که بابام از سر کار برگشت و ازش سوال کردم چرا زنگ زدی و اون جیغا و دادا صدای بچه ی کی بود گفت گوشیش رو قبل رفتن سر کار نگاه کرده دیده شارژ نداره خاموش کرده گذاشته تو خونه تو کشو و نگاه کردیم دیدیم گوشی بابام خاموشه و تو کشوعه  و من هنوز نمیدونم اون چه کوفتی بود که اون روز اتفاق افتاد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دخترم 26 چن سال پیش با نوه خالمینا یه اکیپ ده نفره رفتیم عروسی نوه عمه ام، لباسامونو عوض کردیم آرایش کردیم میوه آوردن خوردیم مجلسو دست گرفتیم، عروس و داماد دیر کرده بودن بعد ما هی نگاه میکردیم فامیلامونو نمیدیدیم تو تالار. خلاصه عروس دوماد که وارد شدن سلام کردن دیدیم ای دل غافل ما اصلا عروسی رو اشتباه اومدیم😂🤣🤣داشتن شام میاوردن که بلندشدیم فرار کردیم:) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•