به وقت #خاطرات عروسی
سلام دوستا
تو عروسی پسر عموم چون من دانشگاه امتحان داشتم آرایشگاه نتونستم برم گفتم تو خونه آماده میشم دیگه از اونجایی که موهام فرفری هستش خیلی وزه منم نمیدونم یه ویدیو رو کجا دیده بودم که موهاشو میپیچد وبعدا با شمع میسوزوند اینجوری مثلا موها صاف میشد منی دیونه هم به داداش از خود دیونه ترم گفتم موهامو بپیچ و با فندک موهای وزو بسوزون این داداش منم فقط یه دسته از موهامو دستش گرفت وبا فندک آتیشش زد که یهویی موهام شعله ور شد هردو تا مون خیلی دست پاچه شده بودیم مثلا میخواست خاموشش کنه با ماهی تابه زد پس کلم 😁
آخرش هم سفت سرمو تو بغلش گرفت تا آتش خاموش شد نصف موهای بلندم سوخت تا یه ساعت هم سرم بخاطر ضربه ماهیتابه گیج میرفت هم بخاطر موهام گریه میکردم داداشم هم نگران شده بود هم خندش گرفته بود خلاصه کلی عروسی من با یه حجاب کامل کامل سپری کردم 😐😁😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
#اعتراف
سلام همگی
اقا یه روز رفیقم گیر داده بود بیا بریم یه دعانویس خیلی خوب هست خیلی ازش تعریف میکنن بریم پیشش بگیم بخت منو وا کنه 😑😂
من بهش گفتم همه اینا چرته اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم و... گیر داد بیا بریم منم همراش رفتم تا ولم کنه
خلاصه رفتیم بخت رفیقمونو وا کنیم ولی.....
دعا نویسه الان همسر بنده اس 🥸😂
رفیقمم هنوز مجرده 😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام منم میخواستم یکی از تجربه هامو بهتون بگم ...
اول اینکه شوهرم خیلی رفیق بازه و هر وقت با دوستاش میرفت بیرون دعوامون میشد ..شوهرم مکانيکه ی شب ک من خونه مامانم اینا بودم بهم زنگ زد و گفت کارم خیلی زياده و شب نمی تونم بیام توام همون جا بمون...اولش خیلی بهش شک کردم ک نکنه با دوستاشه ولی اصلا بروز ندادم شب کلی بهش پیام عاشقانه دادم ک دلم برات تنگ شده و اینا...اونم با اینکه کار داشت جوابمو میداد
خلاصه من خوابیدم خونه مامانم صبح ساعت هفت بود ک دیدم گوشیم داره زنگ ميخوره شوهرم بود گفتش ک شبو تو مغازه خوابیدم الان اومدم خونه ولی دیدم تو نیستی دلم گرفت..گفت بیا پیشم منم رفتم خونه دیدم جلو در منتظرم بود 😘😍بعد بهش گفتم عشقم من دوست ندارم ک تو با دوستات باشی میخوام فقط مال من باشی و با من خوش بگذرونی ...اونم گفت راست میگی بهت قول میدم ک رفیق بازيمو بذارم کنار خودمم خسته شدم از این کارام...خدا رو شکر تا الان پای قولش هست...ایشالا تا آخر اینجوری باشه خانما سیاست داشته باشید و حرفتون رو با خوشی بزنید تا برو داشته باشه ...😘😘😘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام
خونه ی مامان بزرگم اینا دو طبقه س ،طبقه ی پایین یه اتاق داره که شبیه انباری هست و یه اتاق خواب ...
دفعه ی قبل نزدیک ظهر رفتیم طبقه ی پایین تو سالن بودیم ک یهو در اتاق خواب بدون هیچ دلیلی محکم بسته شد .. خیلی ترسیدیم یهو پسرخالم هم اومد سه نفر شدیم.
رفتیم تو پذیرایی که پی اس بازی کنیم،که یهو ی صدای بلند اومد که انگار یچیزی محکم خورد زمین هرچی نگاه کردیم چیزی نبود، حتی بیرون هم نگاه کردیم ولی چیزی ندیدیم، خیلی آروم آروم وسایلامونو جمع کردیم و درو از بیرون قفل کردیم و رفتیم بالا. صبح زود فرداش که میخواستن در طبقه پایینو باز کنن انگار از داخل قفل شده بود.
و هنوزم نتونستن بازش کنن، فکر میکنن تقصیر ما هست و کسی باور نمیکنه...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#حلوای_پر_از_خاصیت
✍مواد لازم :
🥢 بادام و بادام هندی
🥢 کشمش و شکر
🥢 آرد سبوس دار
🥢 کره محلی(حیوانی)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام مرسی از کانال خوبتون ک واقعا مایه آرامشه
من ۲۴ سالمه و آقام ۲۶ و یکساله ک ازدواج کردیم آقام توسن کم نامزد داشته و مطلقه ست ولی من بخاطر ایده آلهایی ک داشتم باهاشون ازدواج کردم اولا خیلی واسم جالب بود ک طرف کی بود چی بود اما خودمو کنترل میکردم و براش این حسو بوجود آوردم ک واسم مهم نیس و انگار ک فقط من تو زندگیش بودمو هستم و جوری تابحال رفتار نکردم ک بخواد گذشتش #سرکوفتی بشه واسش
و آقامم واسم کم نمیزاره یخورده آرومو گاهی منزوی میشه اما من همیشه انرژیمو میبرم بالا تا اونم بدونه ک من زن خوبیم واسش
الانم خوب فهمیده ک چقد دوسش دارم☺️
یبارم فقط بش گفتم ک واسه بار اوله ک از طلاق کسی خوشحال شدم چون تو شدی واسه ی من
✍ دنبال گذشته همسرتان نباشید و خدای نکرده بهش سرکوفت نزنید که بسیار عواقب بدی داره ...
تاکیییید میکنم حتی اگه همسرتان خواست از گذشتتون بدونه بگید اما کامل نه، به جاش بگید مهم الان که تو عشقم هستی و من فقط تو رو دوست دارم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام ۱۳سال پیش عروسی پسر عموم بود و پدرم آشپز بود داشت غذا درست میکرد منم ۱۷سالم بود یهو بابام دعوام کرد که چرا آرایش کردی و... منم از حرصم توسوپی که درست کرده بود نصف قوطی ریکار یختم آقا شب همه دل درد گرفتن😈ولی خیلی پشیمون شدم خلاصه دیگه ۱۳سال میگذره بابام تا الانم نمیدونه منو ببخش🙃🙂
ادمین: هر چی پیش میریم به روح خبیثتون بیشتر پی میبرم و میترسم:////
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی ❤️ سلام. من داستانمو مینویسم براتون اگر خوب بود تو کانالتون بزارید. دوازده سالم بود
داستان زندگی ❤️🌸
نمی دونم چرا اون لحظه به حرف احمد اعتماد کردم و گفتم پس چیکار کنم
که احمد گفت من میبرمتون ، بزارید شیفتم تموم بشه من میبرم .
باشه ای گفتم و منتظر موندم تا شاگرد بعدی مغازه بیاد و با احمد راه افتادم سمت آدرسی که گرفته بودم ، توی تمام مدت احمد مدام سوال میپرسید و من جوابی نمیدادم.
وقتی رسیدیم به آدرس پیاده شدم و زنگ آپارتمانو زدم ، صدای یه خانمی پیچید تو در که گفت کیه و من با بغض گفتم هدى ام .
منتظر اومدن مامانم بودم که مادر بزرگم اومد دم در ، یه نگاه بهم انداخت و گفت چی میخوای؟ بابای بی همه چیزت که دختر منو بدبخت کرد حالا که دخترم حاملس تو اومدی بچشو بگیری ازش ؟
با گریه گفتم من نوه توام.
مادر بزرگم گفت برو حوصلتو ندارم تو هم بچه ی همون مردیکه ...، غیر پول خدا بهتون چی داده ؟
از حرف مادر بزرگم دست و پام میلرزید و هنوز میخواستم جواب بدم که درو بست و رفت تو خونه.
حالم خراب بود نشستم تو ماشین و شروع کردم با احمد درد و دل کردن ، از بچگیم گفتم از این که همه هوش و حواس بابام زنش بود و من تو اون خونه غریب ترین آدم بودم .
احمد به حرفام با جون و دل گوش میداد و اون شب شمارمو گرفت .
وقتی رفتم خوابگاه احمد بهم پیام داد و حال و احوالمو پرسید بعد اون روز رابطه من و احمد شروع شد ، از خودش و خانوادش زیاد نمی گفت ولی من از همه چی براش میگفتم ، خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم عاشق احمد شدم .
دختر مایه دار دانشگاه شده بوده عاشق شاگرد بوفه دانشگاه ، هر کی میشنید میزد زیر خنده ولی من که گناهی نداشتم دلم آرامش میخواست
رابطه با احمد روز به روز بیشتر میشد و تو خوابگاه با کسی دمخور نمی شدم.
واسه تعطیلات بین ترم که برگشتم شهر خودمون فهمیدم افسانه حامله شده ، انگار دنیا رو سرم خراب شده بود
هنوز یک ماهه حامله بود ولی مینشست رو مبل و دستشو رو شکم صافش میذاشت و بابامم مدام نازشو میکشید انگار نه انگار من دخترش بودم .
یه شب که افسانه نیم ساعتی غر و ناز اومد و لیست بلند و بالا از چیزایی که هوس کرده بود به
بابام داد گفت سرم درد میکنه و میرم تو اتاق بخوابم
وقتی رفت به بابام گفتم مگه قرار نبود من تنها بچت باشم ؟
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
خانم هستم ۲۸ ساله ۶سالم که بود و خواهرم ۵سالش بود من شبا خودمو خیس میکردم مامانمم همیشه دعوام میکرد که تو بزرگشدی دیگ اینکارو نکن
یه شب نصف شب بیدار شدم شدیدا دستشویی داشتم از یه طرفم میترسیدم تنهایی برم دستشوییم تو حیاط بود بعدش یه فکری به سرم زد 😬خلاصه خواهرم که کنارم خوابیده بودم رفتم زیر پتوش تو حای اون جیش کردم اونم طفلک خواب اصلا متوجه نشد
صبحش مادرم بیدار شد دید جای خواب خواهرم خیسه مال من خشک کلی دعواش کرد و کتک که چرا جیش کردی اون طفلکم میگف نه من نکردم 😑 مامانمم همش میگف ببین خواهرت جیش نمیکنه دیگ بزرگ شده دختر خوبی شده خلاصه این کار من شده بود هرشب میرفتم تو جای اون جیش میکردم و بعدش میرفتم سرجای خودم میخوابیدم
تا اینکه یه شب مامانم بیدار شد منو دید و لو رفتم😑 و بعدش یه کتک مفصل خوردم و دیگ اونکارو نکردم مامانمم کلی عذاب وجدان داشت ک چقد خواهرتو دعوا کردم نگو تو اینکارو میکردی😅
الان خواهرمم تو کانالتونه از همینجا میگم
مینا حلالم کن بابت کتکای که مقصرش من بودم😂😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•