✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام دوستان ممنون از کانال خیییلی خوبتون ، میخواستم یکی از تجربیاتمو دراختیارتون بذارم ، من 20 سالمه و نامزدمم 24سالشه ، ما پنج ماهه عقد کردیم اوایل نامزدیمون همه چی خوب بود چون من هیچ انتظاری از اقایی نداشتم ولی رفته رفته من انتظارم زیاد شد وغرغرو شدم حتی اگه یه کم دیر زنگ میزد باهاش قهر میکردم و اونم دلیل قانع کننده میاورد اما خودمم میدونستم خیلی گیر میدم اخه هنوز کامل نمیشناسمش وهمش میخوام #کنترلش کنم که کجاست و چیکار میکنه و البته خیلی وقتا هم مستقیم بهش نمیگفتم ناراحتم و لحنم که سرد میشد میفهمید ناراحتیمو ، اخلاقش خیلی خوبه اما من یه چیزی رو فهمیدم که مردا هر طور باهاشون رفتار کنی همون جوری میشن پس میشه با حوصله بیشتر و مهربونی اقاتونو دست خودتون بگیرین و عاشقتون باشه ممنون از کانالتون
✍🏼 ضمن تشکر از تمام عزیزانی که با ارسال پیامهاشون باعث نجات و شیرین شدن زندگی ها میشوند خواهش میکنم تغییر رفتار را با مثال ذکر کنید
مثلا :
محبت ، چه جور محبتی مثال بزن
عشوه ، چه نوع عشوه ای مثال بزن
احترام ، چه شیوه ای مثال بزن
جمله هایی که برای همسرتون می گین رو تو پیام هاتون بنویسید
متشکرم 😊🙏🌹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام دخترم 20😁
آقا ما یه بار رفتیم عروسی یکی از اقوام دور
داداش داماد خواستگارم بود اما هنوز مراحل تحقیق انجام نشده بود😀😂
خلاصه گاهی حواسم ب این بنده خدا بود😂آخر مجلس شاباش ها و کادوهای عروس بیشترش گم شد؛ بعدا فهمیدیم داداش داماد کلا تو کار دزدی و ایناس سه بار دیگ هم دزدی کرده بود
اره خلاصه ک دزدای جذاب گولتون نزنن 😃😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌺❤️ از گوشه در نگاه کردم که به قصد کشت خودشو میزد و صورتشو چنگ مینداخت و می گفت مال و
داستان زندگی 🔻
افسانه دستمو گرفت و بردم تو اتاق خودم ، به تختم نگاه کردم و فقط اشک میریختم و ماجرا رو برای افسانه تعریف کردم .
افسانه اومد کنارم بغلم کرد و گفت وقتی رفتی بابات حالش بد بود ، مدام میگفت از سر لجبازی دخترمو بدبخت کردم چند روز بعد رفتنت که به بابات پیام دادی و معذرت خواهی کردی حالش بهتر شد ولی وقتی مدام ازش پول میگرفتی ناراحتیش بیشتر و بیشتر شد تا سکته کرد. هدی تو نمیدونی ما چی کشیدیم این چند وقت ...
یهو صدای بابا از پشت در اومد که گفت کی این بلا رو سرت آورده بابا جان ؟
بابا به زور راه میرفت و صورتش کج شده بود بابای جوون و خوشتیپ من که تو کل فامیل معروف بود حالا زمین گیر شده بود.
بابا اومد رو تخت نشست و من براش تعریف کردم و برای اولین بار اشک بابامو دیدم . همونجا بابا به افسانه گفت لباس بپوش هدی رو ببر دکتر منم زنگ میزنم به وکیل که بفرستنش پزشک قانونی برای شکایت
وقتی میخواستم آماده بشم همه طلاها رو زير تختم قایم کردم و با افسانه رفتیم دکتر، اونجا بود که فهمیدم استخون کف چشمم ترک خورده و باید هر چه سریعتر عمل بشم .
وقتی برگشتم خونه بابا گفت که برام وکیل گرفته تا کارای طلاق و شکایت رو انجام بدم .
هنوزم باورم نمیشد سه ماه تو اون خونه اسیر بودم و اونجوری شکنجه میشدم . آدمای اون خونه انگاری وحشی بودن و عاطفه سرشون نمیشد .
شب افسانه شام پخته بود دور میز نشسته بودیم که در خونه رو زدن
افسانه رفت سمت آیفون و گفت اومدن ، یا خدا چقدم زیادن ..
رفتم دیدم خانواده احمد پشت درن از ترس به خودم میلرزیدم که بابا گفت باز کن ببینم چیکار دارن
گفتم نه بابا خطرناکن
بابا چند تا فحش بهشون داد و گفت غلط کردن ..
درو که باز کرد احمد و مادرش و برادرش و زن داداشش اومدن داخل ، فقط آرزو و بچه های داداشش نبودن.
مادرش تا چشمش به من افتاد گفت دختره دست کج خجالت نمی کشی؟ پدری ازت دربیارم که...
یهو افسانه گفت چه غلطی میخوای بکنی؟ زنیکه گدا گشنه رفتيم ازت شکایت کردیم وقتی افتادی تو زندان اونجا میفهمی .
داداش احمد گفت تند نرو آبجی ، این زن داداش ما طلاهای مادرمو برداشته و از خونه فرار کرده . اولا که اون طلاها رو پس بده بعدشم هدي خانم ناموس ماست واسه چی نصف شبی از خونه بیرون زده اصلا کجا رفته ؟
بابا گفت دیگه اسم دختر منو نمیارید . واسه باقی مسائل هم وکیل گرفتیم و تو دادگاه با وکیل حرف بزنید.
افسانه گفت وقتی اومدین دیه دادین آدم میشین...
یهو مادر احمد حمله کرد سمت و من لباسمو گرفته بود و میگفت طلاهامو بده ، میدونی به چه زحمتی اونا رو به دست آوردم ؟
احمد اومد جلو و گفت به چه اجازه ای از خونه بیرون رفتی برو لباستو بپوش بریم.
رفتم جلو تو صورت احمد تف انداختم و گفتم مادر گدا گشنتو جمع کن و از اینجا ببر، اون طلاها هم پول جهیزیه خودم بود و نمیدم از صدقه سری من ماشین خریدین و دیگه بچه های داداشتم گشنه نیستن ولی همونم باید بفروشید و دیه منو بدین...
بابا نذاشت بیشتر صحبت کنن و همشونو از خونه بیرون کرد، زن داداشش مدام سلیطه بازی میکرد و میگفت تا صبح دم در خونه میشینیم .
همشون تو تاکسی جلو در خونه خوابیده بودن .
اون شب افسانه اومد تو اتاقم و تازه یادم افتاد که وقتی رفتم حامله بود، گفتم بچت چطوره؟ هنوز شکمت بالا نیومده...
افسانه خندید و گفت قرارم نیست بالا بیاد همونجا که بابات سکته زد منم بعد از چند روز بچم از ترس سقط شد...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یه خواهر دارم ازم بزرگ تره اعتراف میکنم چند سال پیش که دبیرستانی بود و خیلی حساس شده بود به ظاهرش خال بالای لبش و چند تا خال دیگشو با سوزن ته گرد برداشت 😂😭 جالبم اینه هیچ ضد عفونی انجام نداده بود و موفق هم شد الان دیگه اون خالشو نداره و فقط منو خودش میدونیم که چیکار کرده
ادمین: ای جلاد😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام. خیلی خیلی ممنونم از کانال خوبتون و تجربه هایی ک دوستان در اختیار میذارن🙏
من 25 سالمه و همسرم 29 سالشونه. 8ساله ک ازدواج کردیم و پسر 2 ساله داریم.. همسرم مرد خیلی خوبیه خداروشکر. من اول ازدواج خیلی هم خودمو و هم همسرمو عذاب میدادم. حساس بودم و دوست نداشتم کسیو نگاه کنه باکسی گرم بگیره حتی مادرو خواهرش و فقط باید بمن محبت فراوون میکرد. ب مرور یکم بهتر شدم ولی همیشه غر و قهرو دعوا..حتی انقدر باید مراقب حرف زدنش بود ک من بهم بر نخوره. وقتی فک میکنم میبینم خیلی تحملم کرد🙈
تا اینکه با کانال شما آشنا شدم و مطالبو هر روز دنبال کردم. خیلی روم تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتم از تجربه ها ایده بگیرم. دیگه غر نزدم و قهر نکردم و دعوا راه ننداختم و در عوض چند برابر همیشه محبت کردم و ب خونه و زندگیم و خودم و بچم رسیدم و بیشتر از قبل درکش کردم و از کارهایی ک همیشه دوست داشت بدون کلک انجام بده استقبال کردم.. الآن خیلی خوشحالم و آرامش دارم و همسرمم خیلی خوشحال و راضیه و بیشتر از همیشه دوسم داره و همه چیزو با من درمیون میذاره☺️
فقط افسوس اون روزهایی رو میخورم ک بیهوده ب خودم و همسرم سخت گرفتم بخاطر چیزهایی ک اصلا ارزششو نداشتن.. البته هنوزم دیر نشده خوشحالم ک با کانال خوبتون آشنا شدم و ب خودم اومدم🌹
✍🏼 همسرت رو مجبور نکن به تو توجه کند
اگه به مادر یا خواهر و یا کسی دیگه توجه میکنه ، شما باید اعتماد به نفست رو قوی کنی ، غر نزنی ، قهر نکنی ، و بیشتر از اونها محبت کنی تا سیر بشه و کمبود محبت نکنه ...
در ضمن انتظار دارید مرد به خانواده اش محبت نکنه !!!
یادتون باشه فردا روزی شما هم صاحب فرزند می شید و انتظار خواهید داشت بچه شما به شما محبت کند
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
اعتراف میکنم سال اخر دبیرستان که معدلم خیلی کم شده بود کارناممو جعل کردم به این صورت که نمره های خوبو از کارنامه های سال پیش بریدم چسبوندم رو نمره های بد اونسال و واسه اینکه تابلو نباشه بردم ازش کپی گرفتم😎😂🤦♀️فقط مهر آموزشگاه تابلو بود ولی خداروشکر متوجه نشدن😜
ادمین: جعل هم به تالار افتخاراتت اضافه شد ، خداروشکر 😃
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خسته نباشین ممنون از این کانال خوبتون من ۱۷سالمه وشوهرم ۱۸
من ۹ماه که ازدواج کردم بخاطر بعضی عقاید من وشوهرم تو سن کم ازدواج کردیم و چون خیلی از کارهامون رو بزرگترها تعیین میکردن باعث شد منو شوهرم از اولین روز با هم سرچیزهای کوچیک دعوا کنیم و حتی تا دو ماه اول عروسی شوهرم منو میزد اما من دوسشداشتم و صبرکردم با تمام بداخلاقیهاش کنارش بودم و با هر ناراحتی پیشش بودم و به حرفهاش گوش میدادم باهرجمله ای که میگف بجز #چشم چیزی نمیشنید تا اینکه روزی اومد خونه با یه دسته گل و کلی معذرت خواهی کرد و تا الان منو شوهر گل و مهربونم مثله لیلی و مجنون با هم زندگی میکنیم وهیچ حرفی از اطرافیان باعث دعوامون نمیشه و اجازه نمیدیم بخاطر اینکه سنمون کمه بزرگترها برامون تصمیم بگیرن و اگه کسی رو منو شوهرم توهین کنه بخاطر سن کممون دوتامون جبهه میگیریم و اینو بگم حسودامون زیادشدن 😉
ممنون از کانال خوبتون ببخشید طولانی شد
✍🏼 آدم ها در سختی ها شناخته میشوند
هنر انسان در این است که با اخلاق و رفتارش ، آدمهای بد را از کارهایشان خجالت و شرمنده کنند وگرنه چه فرقی با دیگران دارند
چقدر خوب میشوند همه زوج ها مثل این دو تا عاشق ، اجازه ندهند حرف مردم زندگی اونهارو خراب کنه
آفرین به این خانم فهمیده 👏
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه شما :
دخترا لطفا شرایط این روزا رو درک کنید ، اگر پسری میخوادتون ولی شرایطش اوکی نیس یکم سبک و سنگین کنید و تا جایی که میتونید تجملات رو حذف و اگر میخواید با طرف بمونید برید سر زندگیتون .
چه مورد هایی که میبینم پسر رو بخاطر وضع مالیش رد میکنن .
یکیتون بهم بگه ، تو سن ۲۰ تا ۲۵ سالگی بابای کدومتون کارخونه دار بوده
بخدا من دوسال پیش جواب گرفتم ، طرفم گفت تو هیچی نداری که من بتونم بهت تکیه کنم و کات کردیم .
دوسال گذشته ، عشقش از سرم رفته ، من کار خودمو راه انداختمو ماشین خریدم و خونه اجاره کردم و از خانوادم جدا شدم .
اما هنوز میترسم از اعتماد به یه دختر .
که نکنه دوباره اون حرفا رو بهم بزنن ، که دوباره دلم بشکنه
توروخدا یکم رو رفتارتون. دقت کنین
اگر قرارنیس طرفو تایید کنین یا بخاطر این دلایل تو لیستتون نیس از همون اول اصلا وارد فاز آشنایی هم نشید چه برسه مراحل بعدیش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات آشنایی
سلام پسرم 29
چن سال پیش برای آشنایی با ی خانمی رفتم بعد دختر خانوم مامانشم اورده بود
وضعیت به شکلی عجیب سم بود من هر چی سوال میپرسیدم مامانش جواب میداد اخرش دیدم فایده نداره گفتم مادر جان من قصد گرفتن شما رو که ندارم لطفا بزارین دخترتون جواب بده ببینم اصلا بلده صحبت کنه هیچی دیگه برخورد بهشون دعوا شد 🤦😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باسلیقه🪠
چند ایده کاربردی برای نظم کابینت ها
ببین و ب خرده ریزها نظم اساسی بده💪
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•