#اقبال ۱
ابا مامانم از زمانی که یادم میاد هیچ علاقهای به همدیگه نداشتن و ازدواجشون اجباری بود بابام به خاطر مصرف بیش از حد مواد مخدر یه شب سنگکوب کرد مامانم وقتی که دید پدرم فوت شده نفس راحتی کشید و گفت بالاخره راحت شدم، حالا دیگه زندگی میکنیم
از حرف مامانم ناراحت نشدم چون هیچ وقت هیچ محبت پدرانه و دلسوزیی و ازش ندیدم حتی ی تشر یا دعوا هم نمیکرد انگار من وحود نداشتم، تنها هدفم تو زندگی درس خوندن بود که حداقل بتونم اینده م رو بسازم و نذارم تبدیل بشه به یکی مثل پدر یا مادر خودم، خیلی تلاش کردم و درس خوندم تا تونستم ی دانشگاه دولتی اونم توی ی رشته خوب قبول بشم مامانم ازم حمایت کرد گفت تو اصلا خودتو درگیری هیچی نکن فقط درس بخون
#اقبال ۲
به زحمت تونستم بیام تهران برای درس خواندن وقتی که اومدم تهران وارد یه دنیای جدیدی شده بودم تمام چیزهایی که میدونستم متفاوت شده بود چیزهایی را دیدم که تابحال تجربه نکرده بودم توی دانشگاه، منم دیگه کم کم این چیزا برام عادی شد مادرم خیلی ازمحمایت میکرد و نمیذاشت اذیت بشم متاسفانه ترم سوم بودم که مادرمم فوت کرد روزای سختی رو گذروندم اما دیگه خبری از حمایت های کسی نبود برای همین رفتم سرکار باید تا میتونستم کار میکردم پشتوانه ای نداشتم، توی ی رستوران کار پیدا کردم حقوق آنچنانی نداشت اما بهتر از هیچی بود یه روز که داشتم میومدم بیرون صاحبکارم جلوم رو گرفت گفت میرسونمت تو راه برام گفت اگر بخوای میتونم یه زندگی خوب و بی دردسر تجربه کنی گفت اگر با من ازدواج کنی به صورت موقت، برات خونه میگیرم هزینه هات رو میدم
#اقبال ۳
میفرستم کلاس رانندگی برات ماشین میخرم من از زندگی با زنم راضی نیستم خیلی در عذابمبخاطر بچه هام باهاش زندگی میکنم، شروع کرد به گفتنهمون حرفهایی که مردا برای مظلومنمایی میزنن که طرفشون رو گول بزنن حرفهاش رو زد و منم گوش دادم اما پیشنهادش رو قبول نکردم با وجود اینکه میدونستم مشکلات زیادی دارم و نباید بیگار بشم ولی بازم به پیشنهادش حتی برای چند لحظه فکر نکردم درست نبود برای آرامش و خوشبختی خودم آوار زندگی یکی دیگه شم، بچه های خوابگاه وقتی فهمیدن خیلی ناراحت شدن بهم گفتن یکی از اساتید دانشگاه آدم دست به خیری هست و تا میتونه کمک میکنه، ی روز که کلاس داشتم باهاش اخر وقت رفتمسراغش و ماجرام رو براش گفتم خیلی ناراحت شد گفت مدارک فوت پدر مادرت رو برام بیار دو روز بعد بردمش و دید
#اقبال ۴
کمی فکر کرد و لب زد ببین دختر جان من مادرم ی پرستار میخواد اگر مایلی معرفیت کنم بهش پیرزن سرحالی هست فقط میخواد یکی پیشش باشه حقوق خوبی هم بهت میدیم چون که میشناسمت و میدونم دختر خوبی هستی بهت این پیشنهاد رو میدم، اگر خواستی ساعت پنج تماس بگیر ادرس بدم بیای ببینی
قبول کردم و تا ساعت پنج فکر کردم بالاخره باهاش تماس گرفتم و گفتم که میخوام براتون کار کنم ادرس داد و رفتم خونشون خیلی مجهز و بزرگ بود توی یکی از بهترین خیابون های تهران وقتی دیدمش پیرزن خوب و خوش رویی بود قبول کردم و فردا از خوابگاه نقل مکان کردم به خونه اون زن، بهم گفت از حقوقت خرج نکن من مخارجت رو میدم حقوقت رو پس انداز کن منم قبول کردم خیلی هوام رو داشت به نوه هاشم گفته بود این دختره نامحرمه اذیت میشه کم بیاید
#اقبال ۵
یک سال اونجا بودم ی روز استادم اومد و گفت که پسر بزرگم بهت علاقه داره اگر جواب منفی بدی ما ناراحت نمیشیم و میخوایم همین جا بمونی و اگرم مثبت باشه همین جا میایم خواستگاری، جواب مثبت دادم پسر استاد خیلی اروم بود و خونسرد جواب مثبتم ختم شد به اخر هفته بعدی و مراسم عقد کوچیکمون، بعد از عقد توی ماشین بهم گفت هیچی از رابطه مون به کسی نگو قبول کردم و تازه فهمیدم که شوهرم تو جمع ارومه وقتی تنها بودیم به شدت شیطون و شوخ بود الان سه تا بچه داریم و شدیدا خوشبختم خداروشکر میکنم که زندگیم انقدر خوبه
#اقبال ۱
از وقتی یادم میاد بابام معتاد بود و داداشامم لات و لوت هیچ کس پی ی زندگی خوب نبود همیشه حسرت بقیه رو میکشیدم مامانم میرفت خونه های مردم کار میکرد تا از پس مخارج بر بیاد داداشامم بیکار میگشتن و گردن کلفت میکردن بابام گاهی اوقات که پول کم میاورد میومد سراغ مامانم تا با زور ازش پول بگیره اونم از ترسش مقداری به بابام میداد که کتک نخوره، مادرم هر چی به داداشام میگفت برید سرکار اینده دارید کسی به حرفش گوش نمیکرد مامانمم چسبید به من هر چیکار میکرد خرج من میکرد که کم و کسری نداشته باشم خیلی تلاش میکرد گاهی دلم میسوخت ولی کاری ازم برنمیومد بابام هر روز کنار مصرف خودش یکی و برمیداشت میاورد و داداشای بی غیرتمم جلوش رو نمیگرفتن
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#اقبال ۲
مصرف بابام زیاد شده بود مامانم کاملا ازش ناامید شده بود و کاری بهش نداشت بابامم هر روز بدتر از دیروز بود دیگه برای منم پدر نبود فقط ی مجسمه بود که نقش بازی میکرد خواستگارای من ادمهایی مثل بابام بودن اصلا نسبت به اینده م حس خوبی نداشتم و میدونستم که اینده من میشه یکی مثل مامانم با بچه های بی مسئولیت و ی شوهر مفنگی
کم کم زمزمه های پدرم بلند شد کا من باید ازدواج کنم و از سن ازدواج دارم رد میشم من همش ۱۵ ساله م بود که بابام میگفت باید شوهر کنم هر چی میگفتم نمیخوام و الان زوده گوشش بدهکار نبود میگفت دیگه وقتشه و باید ازدواج کنم مامانم برای خلاصی من گفت که حالا خواستگار نداره بیاد چشم شوهرش میدم که بابام گفت چرا صبر کنیم
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#اقبال ۳
همین نایب اون روز اومد اینجا گفت چشمم این دختره رو گرفته و اینو بدیدش به من منم گفتم نایب این حرفها چیه کی از تو بهتر چند ساله میشناسمت و اینجا رفت و امد داری زنتم مرده بچه هاتم بزرگن از پس خودشون بر میان شکر خدا دستتم به دهنت میرسه و میتونی از پس مخارج بر بیای این دختره هم مثل مادرش تو سری خور و بسازه به داداشام نگاه کردم خیلی عادی رفتار میکردن که بابام گفت نایب گفته سن من از عروسی گذشته وقتی عقدش کنم میبرمش خونه م و براتون ی گوسفندم میارم خودتون برا خودتون ی جشن بگیرید این بده زن ؟ مامانم محکم گفت اره که بده نایب شصت سالشه شکمش اندازه قد و هیکل این دختره و مواد فروشه انقدر پست شدی دخترتو بدی به مواد فروش که تا اخر عمر تامین باشی؟ بیشرفی و بی غیرتی حدی داره
#اقبال ۴
بابامم محل مامانم نذاشت فرداش قرار شد با نایب بریم ازمایش بهش که نگاه کردم ی لبخند چرک زد که دندونهای جرم گرفته ش مشخص شد و گفت زود جواب ازمایش رو میدن و فردا عقد میکنیم تمام بدنم میلرزید از دم در ازمایشگاه یواشکی از دستش فرار کردم و رفتم توی دندونپزشکی به دکتر گفتم کمکم کن بابام میخواد منو جای مواد بده به کسی اونم قایمم کرد بابام و داداشام اومدن دنبالم که دکتره گفت اینجا نیست اونام داد زدن که ما دیدیم اومد اینجا اونم گفت برای چی میخواید بدیدش به ی پیرمرد؟ بابامم گفت بدهکارم یک میلیون دکترم گفت من از دخترت خوشم اومد دو میلیون میدم بدش به من البته اگر خودش خواست بابامم از خدا خواسته قبول کرد دکترم منو از کمد اورد بیرون گفت ماشین دارم خونه دارم اینجام محل کارمه اگر با من ازدواج کنی باید درس بخونی و کاری به اینکه گذشته ت چی بوده ندارم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#اقبال ۵
از خدا خواسته قبول کردم و خانوادهدش دو روز بعد اومدن خواستگاری و منم قبول کردم الان خداروشکر میکنم ۱۲ ساله داریم زندگی میکنیم و هنوز هیچ کس گذشته و خانواده م رو به روم نیاورده خیلی خداروشکر میکنم تو اوج ناامیدی و بی کسی منو نجات داد چند سال بعد ازدواج خونمون دو طبقه بود شوهرم رفت برای طبقه پایین همه چیز خرید و اماده زندگی کرد هر چی گفتم چیکار میکنی میگفت بعدا میگم ی روز دیدم مادرمو با ی ساک لباس اورد گفت اینجا زندگی کن مامانمم خیلی دعاش کرد و اونجا زندگی کرد داداشامم هیچ وقت نیومدن دنبال مامانم حای شوهرم به مامانم ماهانه ی پولی میده که نره سرکار
#پایان.
❌کپی حرام ⛔️