eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
7.9هزار ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ بعد از همون عقدی که با حضور شیخ روستا برگزار شد و در واقع نه جشنی بود نه چیزی فقط اومد و من نشستم پیش منوچهر و عقد هم شدیم بعد از عقد همون شب راه افتادیم به سمت شهر تو راه از دوست داشتن میگفت و اینکه با نگاه اول عاشق من شده منو گول میزد و میبرد از روستای ما تا شهر دوساعت با ماشین راه بود تنها چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که خودش ماشین داشت اون زمان ماشین داشتن یعنی اوج پولداری، تو راه از زندگی متاهلی و اینکه دوسم دارا حرف زد و منو حسابی خام خودش کرد وقتی گفت برات عروسی نگرفتم که کسی زن منو نبینه و مال خودم باشه روی ابرا بودم همش دوازده سالم بود و هر حرفی میزد باورم میشد بالاخره رسیدیم به خونه ش معمولی بود ولی ی جوری حرف میزد فکر میکردم قصره ❌❌❌
۲ بعد از همون عقدی که با حضور شیخ روستا برگزار شد و در واقع نه جشنی بود نه چیزی فقط اومد و من نشستم پیش منوچهر و عقد هم شدیم بعد از عقد همون شب راه افتادیم به سمت شهر تو راه از دوست داشتن میگفت و اینکه با نگاه اول عاشق من شده منو گول میزد و میبرد از روستای ما تا شهر دوساعت با ماشین راه بود تنها چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که خودش ماشین داشت اون زمان ماشین داشتن یعنی اوج پولداری، تو راه از زندگی متاهلی و اینکه دوسم دارا حرف زد و منو حسابی خام خودش کرد وقتی گفت برات عروسی نگرفتم که کسی زن منو نبینه و مال خودم باشه روی ابرا بودم همش دوازده سالم بود و هر حرفی میزد باورم میشد بالاخره رسیدیم به خونه ش معمولی بود ولی ی جوری حرف میزد فکر میکردم قصره ❌❌❌
۳ سر در نمیاوردم که شغل منوچهر چیه ولی یادمه که ی وقتا میرفت بیرون و دیر وقت میومد جرات نداشتم چیزی بپرسم اما‌ اگر ازشم میپرسیدم جوابی نمیداد ی مدتی گذشت و انتظار داشتم مثل بقیه مردها بره سرکار و شب بیاد اما اون هر موقع دلش میخواست میرفت بیرون و میگفت سرکار میرم دو سه سالی گذشت که بابام فوت کرد و مادرمم از قبل فوت شده بود منوچهر بهم گفت برو ارثت رو بگیر تا وضعمون بهتر بشه منم گفتم باشه ولی روم نمیشد به کسی حرفی بزنم اما بعد از چهلم بابام بالاخره برادرهام صدام کردن و گفتن که این ارث تو هست پول خیلی زیادی بود جلوم گذاشتن و گفتن ی بخشی از ارثیه ت ملک بود که ما خودمون خریدیم ازت، منم هیچی نگفتم برگشتم خونه و پولو دادم بهش منوچهر خیلی خوشحال شد اما بهم گفت ❌❌❌
۴ ببین با این پول میتونیم کاسبی کنیم و من مجبور نیستم برم بیوه زنا رو صیغه کنم که بهم پول بدن تازه فهمیدم که شغل منوچهر چیه دنیا دور سرم چرخید ولی دیگه کاری ازم برنمیومد دو ماه گذشت و ی روز گفت باید طلاقت بدم کارای قانونیش رو کرد و منو از خونه انداخت بیرون و گفت طلاقت دادم ی برگه هم داد بهم جایی و نداشتم‌برم برای همین سوار تاکسی شدم و بهش ادرس دادم که منو ببره روستا خداروشکر یکم پول داشتم و وقتی با روستا رسیدیم معطلش نکردم و گرایه ش رو دادم رفتم خونه داداش بزرگم‌اونم گفت ایرادی نداره کلید خونه بابام رو بهم دادو گفت هر چقدر دوس داری بمون خودم رو با کار گردن تو باع و زمین های مردم سرگرم میکردم تا اینکه برام خواستگار اومد مرد خوبی ی جلسه اومد خواستگاری و حسابی به دلم نشست قرار شد عقد کنیم خدا اون پولی که منوچهر به ناحق ازم گرفته بود ❌❌
۱ وضع مالیم معمولی بود به مامانم گفتم ی دختر خوب و بساز میخوام خودت برام انتخاب کن کارگر بودم و وزارت کاری حقوق میگرفتم‌ اما پس‌ انداز داشتم مامانمم بهم گفت که اگر زن بگیری من و باباتم کمکت میکنیم خب این کمک اونها شاید زیاد نبود ولی برای من خیلی خوب بود همینکه میدونستم اول زندگی با اونهمه مشکل ی حامی دارم برام کافی بود خلاصه به مامانم گفتم ی دختر خوب برام پیدا کن قصدم زندگی کردنه نه اینکه اره بدم و تیشه بگیرم مامانمم از خداخواسته قبول کرد و قرار شد بگرده، چند وقتی گذشت که ی روز اومد و گفت توی خونه خاله م دورهمی بوده و اونجا دوست دختر خاله م رو دیده میگفت دختر به ظاهر خوبی هست گفت قیافه ش هم خوبه اگر موافقی ی روز بریم خونشون هم ببینش هم باهاش حرف بزن قبول کردم که بریم و مامانمم گفت شماره دختره رو از دختر خاله م گرفته و قرار شد زنگ بزنه ❌❌
۳ ی روز که مامانم دعوتش کرده بود خونمون دیدم لباسهای خیلی گرونی تنشه بهش گفتم از کجا اوردی گفت بابام خریده ولی من میدونستم که پول اونها خیلی زیاده و باباش نمیتونه اینقدر پول لباس بده، هیچی نگفتم و خود خوری کردم چند روز گذشت وسط روز که میدونست سرکارم بهش زنگ زدم و اشغال بود یک ساعت کامل من زنگ میزدم و گوشی زنم اشغال بود عصبی شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم بعد از یک ساعت بالاخره جواب داد ناخواسته سرش داد زدم و گفتم کجایی هر چی زنگ میزنم هول شدفت حمام بودم گفتم دروغ نگو گوشیت اشغال بود شروع کرد به گریه کردن که تو بهم اعتماد نداری و من با گوشیم حرف نمیزدم انقدر طبیعی رفتار میکرد که به خودم شک کردم و شرمنده شدم که چرا باهاش اینجوری حرف زدم اونم زار زار گریه میکرد و میگفت حتما انتن دهی مشکل داشته چرا انقدر اذیتم میکنی
۲ بابام ولی برعکس مادربزرگم بود میگفت ننه نگو کراهت داره اونا ادمای خوبی هستن گناه ی ادم بد رو پای بقیه ننویس ولی اون پیرزن توجه نمیکرد و حرف خودش میزد بابام کلا برعکس خانواده خودش بود جان برکف رهبر بود و اصلا تحمل نمیکرد کوچکترین توهینی به نظام و رهبر و مخصوصا امام خمینی بشه، بقیه خانواده پدریم هم تفکرشون نزدیک به مادر بزرگم بود نمیدونستم تفکر خودشون اینجوریه یا تابع مادر بزرگم هستن اما ی بار شنیدم بابام به مامانم گفت که ننه م خیلی فحش میده به نظام اگر هیچی بهش نمیگم بخاطر اینه که مادرمه و نمیخوام دلش بشکنه ولی ای کاش بس کنه نمیدونم چرا انقدر شاه رو دوس داره مامانمم باهاش صحبت میکرد و میگفت تو حقیقت رو بهش بگو ولی احترامشم حفظ کن مبادا کاری کنی که دلش بشکنه ❌❌
۱ ۱۸ سالم بود بعد از گرفتن دیپلم دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما چند تا خواستگار داشتم که یکی از همشون سمج‌تر بود هیچ جوره بیخیال من‌ نمیشد قد بلندی داشت و حسابی لاغر بود انقدر که لباساش به تنش میرقصید، به خاطر ریش بلندی هم که گذاشته بود و شبیه بیمارها بود اسمش مجید بود پدرم زیاد تو قید وبنده تحقیق نبود و میگفت به تحقیق ربطی نداره به اینده ازدواج کلا بابام تو قید خانواده نبود. سپرد به خودم اون زمان کلاس گلدوزی و خیاطی میرفتم مجید پشت سرم میومد تا وارد آموزشگاه بشم بعد از تعطیلی هم دوباره دنبالم می اومد. نه حرف می‌زد نه نزدیک می شد هیچی نمیگفت و کاری بهم نداشت کم کم محبتش تو دلم جا شد ازش خوشم اومد به پدرم گفتم جواب من به مجید مثبته. دایی کوچیکم مخالف بود اومد خونمون و کلی باهام حرف زد که تو زیبایی، اون نیست بعد از یک مدت تو ذوقت میخوره اصلاً این پسره قیافش داره داد میزنه که معتاده گفتم اون فقط لاغره، زیبایی هم ماندگار نیست بهم‌گفت این مرد زندگی‌نیست ولی قبول نکردم وقتی دید پای انتخابم هستم‌ دیگه حرفی نزد
گفت آبجی من پشتتم تا هر جا که بخوای بری.‌ گفتم میخوام انتقام بگیرم. ولی موافق نبود نظرش روی جدایی بود. رفتیم خونه شوارم شب اومد گفت هر دو تون رو دوست دارم و طلاق نمیدم.‌ فردا هم‌میرم اونو عقد میکنم. با برادرم دست به یقه شد ولی من جداشون کردم. زندگیم رو هوا بود.‌نمیتونستم شریک زندگیم رو با کسی شریک بشم.‌ به برادرم گفتم تو بشو همه‌کاره‌ی من طلاقمو بگیر. شش ماه بعد ازش جدا شدم و برگشتم خونه‌ی پدرم. اما چه خونه‌ای پدرم قبل ازدواج زورش میاومد به ما خرجی بده.‌الان که برگشته بودم اصلا نمیذاشت سر سفره بشینم.‌ یکی از همسایه ها که ۱۵ سال از من بزرگ تر بود اوند خلستگاریم. برای اینکه از خونه‌ی پدرم نجات پیدا کنم گفتم بله ولی اینبار برادرم کوتاه نیومد.‌.
گفت نمیزاره دیگه خودمو بدبخت کنم.‌ با پدرم صحبت کرد و ماهانه پولی رو بهش داد تا منو اذیت نکنه. نزدیکای عید بود که خاله‌م اوند خونمون و گفت که پسرخاله‌م هنوز دلش پیش من گیره از خجالتم‌گفتم‌ نه. اینکه از اول پسش زدن و دوباره برگشت سمتم باعث شکستم‌شد.‌خورد شدم.‌ خاله ناراحت از خونه‌مون رفتو بعدش من افسرده شدم.انقدر که از اومدن دوباره‌شون غصه خوردم از طلاقم‌ نخوردم. برادرم کمک‌م کرد و کار خوبی برام پیدا کرد.‌ از تمام‌مرد ها بدم میاومد و فقط به کار و آینده و تنهاییم فکر میکردم.‌ پدرم فوت کرد و من زیر چتر حمایت برادرم با سهم ارثم‌ یه خونه‌ی کوچیک‌برای خودم خریدم. ولی بهم اجازه نداد که تنها زندگی کنم. چند ماهی گذشت همسر سابقم برگشت و گفت که نمیتونه بدون من ادامه بده.‌ خیلی برام‌جای تعجب داشت. اینکه دوستم نداشت برام‌مشخص بود هدفش رو درک‌نمیکردم. همه میگفتن به خاطر خونه‌ت اومده. ول کن هم نبود و هر روز میاومد. مادرمم از سادگی راهش میداد. یه روز دیگه خسته شدم. تلفن رو برداشتم‌و شماره‌ی پسر خاله‌م رو گرفتم
صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم دیدم علیه.‌قرار بود آخر ماه عقد کنیم نامزدی رو رسما اعلام کردیم و در حال ديدن تدارکات عقد و جشن عقد بودیم. گوشی رو جواب دادم. جانم. -سلام تنبل خانم من یک ربع هست در خونتون دارم بوق میزدم کجایی پس_مگه ساعت چنده؟_10 وربع _وای خواب موندم، اومدم لباسامو پوشیدم و سریع رفتم پایین علی که فهمیده بود صبحونه نخوردم اول رفت کافی شاپ و کلی خوراکی سفارش داد. بعد کافی شاپ به دیدن خونه رفتیم‌علی از هرچیزی بهترینش و انتخاب میکرد مثل خونه ای که خریده بود. 130 متر بود و حیاط دار امروز قرار بود منو ببره ببینم.وارد خونه شدم سر از پا نمی‌شناختم میدونست عاشق گل و گیاهم یه باغچه پر گل توی حیاط بود که با گل‌های رز سفید و قرمز نوشته شده بود‌شبنم، اسم من! خونه خیلی رویایی بود. علی تو چیکار کردی؟_لیاقت تو بیشتر از اینهاست.ماشین رو تو حیاط پارک کرد و پیاده رفتیم خرید‌یه سرویس طلا خیلی قشنگ خریدیم موقع برگشت بارون سختی گرفت پاییز ماه... خش خش برگها...‌بارون‌پاییزی... و در کنار علی‌حال خوبی داشتیم علی با صدای بلند میخوند "آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون!"‌کاپشنش رو در آورد و حائل کرد روی سر من تا یک جایی همینطور پیاده میرفتیم ولی یهو تصمیم گرفتم بدوییم تا خود خونه‌ ما دویدیم و کلی خندیدیم تا در خونه منو رسوند‌هرچی اصرار کردم خونه نیومد خداحافظی کردم هرچند دلم نمیومد ازش دل بکنم. چشمکی زد و رفت...وارد خونه شدم غافل از اینکه خنده هام ته کشیده و شروع بدبختیامه.
با اینکه پدرم خیلی باهاش مخالفت می‌کرد باز هوای من رو داشت. وقتی دید من تو حالت افسردگی به سر می برم و حتی از خونه بیرون نمیرم با اینکه از هیچ خبر نداشت و نمیدونست که مسعود با من چیکار کرده. خواست تا کلاس خیاطیم رو ادامه بدم امتناع کردم ، با بداخلاقی من رو از خانه بیرون برود و سر کلاس خیاطی فرستاد. پدرم پولی بهش داده بود تا برای خودش کاری انجام بده برادرم به اجبار من رو به کلاس رانندگی فرستاد و با نصف از این پولی که پدرم بهش داده بود برای من یک ماشین مدل پایین خرید. گفت دوست داره راحت در رفت و آمد باشم اصرار کرد که باید دانشگاه شرکت کنم و من از لحاظ روحی اصلاً وضعیت مناسبی نداشتم اما چون برادرم تنها کسی بود که هوام رو داشت با هام کنار می‌اومد دلم نمیخواست با نه گفتن هام از دست بدمش. قبول کردم. کنکور شرکت کردم و به خاطر اینکه درسم خیلی خوب بود قبول شدم بعدها شنیدم که مسعود با همون دختر دوباره نامزد کرده و این بار عروسی کرده و سر خونه زندگیشون رفتن. و به ظاهر که حسابی خوشبخت هم هستند. خوشبختی مسعود بدور از عدالت خدا بود. یعنی اگر مسعود خوشبخت شد من باید شک میکردم.‌ مدام با خودم صحبت می‌کردم و می‌گفتم که فکر از خودم دور کنم اما همیشه تو ذهنم این بود. که اگر خدا عادله پس چرا مسعود خوشبخته و من دارم با سختی زندگی می کنم ...