#داستانیبراساسواقعیت
#مردونامرد
صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
دیدم علیه.قرار بود آخر ماه عقد کنیم
نامزدی رو رسما اعلام کردیم و در حال ديدن تدارکات عقد و جشن عقد بودیم. گوشی رو جواب دادم. جانم. -سلام تنبل خانم من یک ربع هست در خونتون دارم بوق میزدم کجایی پس_مگه ساعت چنده؟_10 وربع _وای خواب موندم، اومدم لباسامو پوشیدم و سریع رفتم پایین
علی که فهمیده بود صبحونه نخوردم اول رفت کافی شاپ و کلی خوراکی سفارش داد. بعد کافی شاپ به دیدن خونه رفتیمعلی از هرچیزی بهترینش و انتخاب میکرد مثل خونه ای که خریده بود. 130 متر بود و حیاط دار امروز قرار بود منو ببره ببینم.وارد خونه شدم سر از پا نمیشناختم میدونست عاشق گل و گیاهم یه باغچه پر گل توی حیاط بود که با گلهای رز سفید و قرمز نوشته شده بودشبنم، اسم من!
خونه خیلی رویایی بود. علی تو چیکار کردی؟_لیاقت تو بیشتر از اینهاست.ماشین رو تو حیاط پارک کرد و پیاده رفتیم خریدیه سرویس طلا خیلی قشنگ خریدیم موقع برگشت بارون سختی گرفت پاییز ماه... خش خش برگها...بارونپاییزی... و در کنار علیحال خوبی داشتیم علی با صدای بلند میخوند "آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون!"کاپشنش رو در آورد و حائل کرد روی سر من تا یک جایی همینطور پیاده میرفتیم ولی یهو تصمیم گرفتم بدوییم تا خود خونه ما دویدیم و کلی خندیدیم تا در خونه منو رسوندهرچی اصرار کردم خونه نیومد خداحافظی کردم هرچند دلم نمیومد ازش دل بکنم. چشمکی زد و رفت...وارد خونه شدم غافل از اینکه خنده هام ته کشیده و شروع بدبختیامه.
#ادامهدارد
#داستانیبراساسواقعیت
#مردونامرد ۳
پسر عموی پدرم خونمون بود.با بهت نگاه پدرم کردممادرم داشت اشک میریخت پسر عموی پدرم نیش خندی زد و گفت کامل به پدر مادرت گفتم برنامه چیه و تنه ای به پدرم زد درو با صدای وحشتناکی کوبید بهم رفت...نگاه پدرم کرد تا به حرف اومد...._شبنم جان، راستش تو میدونی من بدهکاری زیادی به پسر عموم افشین دارم. چک زیادی ازم داره که نتونستم پولشو جور کنم...خونمون اجاره است وگرنه میفروختم گفته باید تو زنش بشی تا چک ها رو به عنوان مهریه پس بده. دوتا از چک ها به اسم داداشته چهار تاش من. وگرنه خودم به جهنم میخوابیدم زندان.داداشت میدونی که آسم داره همونجا نشستم رو زمین_مگه شما نگفتید که پولشو جور کردی؟؟؟؟