#دخالت ۱
من پونزده ساله بودم و تک دختر که مادرم استرس ترشیدن منو داشت در به در دنبال یکی بود که منو بگیره هر چی میگفتم شوهر نمیخوام و دوس دارم درس بخونم به حرفم گوش نداد که نداد بالاخره ی خواستگار برام اومد باباش کارگر بود اما خودش تو ارتش کار میکرد و حقوقشم اون موقع بخور و نمیر بود هر چی گفتم من اینو نمیخوام و علاقه ای بهش ندارم گوش نداد و مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم مصطفی خیلی خوب بود اما من نمیخواستمش هر بارم که به مامانم میگفتم تو منو مجبور کردی میگفت دهنتوببند از ترشیدن نجاتت دادم مصطفی اونقدر بهم محبت کرد تا عاشقش شدم و بهش علاقه مند شدم صبر کرد دیپلمم رو گرفتم و عروسی کردیم اما اخلاق های خاصی داشت میگفت اون باید مرکز توجه باشه یا وقتی مهمون میومد و از من تشکر میکردن میگفت من خریدم و گفتم بپزه چرا از الناز تشکر میکنید
#دخالت ۲
یا فکر میکرد چون خرج منو میده من نوکرشم و با کوچکترین مسئله ای این موضوع رو به روم میاورد خدا بهمون ی دختر داد هر چی به مادرم گفتم من طلاق بگیرم میگقت دهنتو ببند سرمو نمیتونم تو مردم بگیرم بالا و اذیتم نکن منم سکوت میکردم دیگه با بزرگ کردن دخترم سرگرم بودم ولی اخلاقهای شوهرم سرجاش بود منم دیگه با همون اخلاق ها پذیرفته بودمش ی روز گفت انتقالی گرفتم به تهران و باید بریم اونجا نقل مکان کردیم به تهران خب اونجا ی منطقه غریب بود برام اما خیلی ازش خوشم اومد مامانمم وقتی دید ما رفتیم تهران خونشون رو اورد کنار ما بابام مخالف بود و موند شهرستان، مامانم خودش میرفت تولیدی های لباس کار میکرد در امدش کم بود اما سرگرم میشد بخ منم میگفت توام بیا مصطفی هم چون ترفیع گرفته بود حقوقش بیشتر بود و میگفت حق نداری بری سرکار مامانمم گیر داد که یرو کلاس ارایشگری مصطفی مخالف بود و من فکر میکردم مامانم خیرم رو میخواد و مصطفی دشمنمه انقدر مامانم در گوشم خوند و خوند تا اینکه موفق شد
#دخالت ۳
من برم گلاس ارایشگری مصطفی همیشه میگفت راضی نیست ولی من گوش ندادم و رفتم وثتی مدرکم رو گرفتم بارها و بارها گفت نمیخوام بری سرکار اما بازم گوش ندادم و رفتم سرکار میخواستم دستم تو جیب خودم باشه مصطفی میگفت فکر میکنم میری سرکار یعنی من عرضه نداشتم بهت پول بدم اهمیت بهش نمیدادم و کار میکردم دخترم دیگه مدرسه میرفت و کارم زیاد بود ولی بازم کوتاه نیومدم به توصیه مامانم شروع کردم به درس خوندن و مصطفی همچنان مخالف بود میگفت افسار زندگیمون افتاده دست مادرت و با مامانم دشمنی میکرد ی مدتی گذشت رفتارهاش عوض شده بود و انگار دیگه براش مهم نبود من چیکار میکنم ی روز بهش گفتم چی شده؟ عوض شدی گفت هیچی نیست تو راحت باش و به حرفهای مادرت برس
#دخالت ۴
هیچی بهش نگفتم اما رفتار مشکوکش خیلی عصبیم میکرد و میخواستم سر از کارش در بیارم ی پدت زیر نظر گرفتمش و فهمیدم با ی زن رابطه داره سر بزنگاه که رفت خونه اون زن منم رفتم تا مچش رو بگیرم اما وقتی منو دید اصلا انکار نکرد خیلی عادی بهم گفت اره این زنمه صیغه ش کردم هر چی تو اذیتم کردی و به حرفم گوش ندادی این خانمه و حرف گوش کنه هر چی حرصم دادی و به حرف مادرت کردی این حرف گوش کنه برو برو ارایشگاه برو درس بخون برو سرکار من خر کی ام من اگر دیگه نخواستمت و رفتم زن گرفتم تقصیر خودته بهش گفتم درست میشم و دیگه به حرفت گوش میدم هیچ جا نمیرم اینو ولش کن بریم سرزندگیمون گفت نه گلم تو ی بار خودتو به من ثابت کردی من دیگه کاری باهات ندارم الانم دیگه فهمیدی زنمو من بیشتر وقتمو اینجام اگرم بیام اون خونه بخاطر دخترمونه نه بخاطر تو
#دخالت ۵
خیلی دلم شکست چند باری بهمون سر زد از هر ترفندی استفاده کردم جذبم نشد و رابطه مون سردتر از قبل شد تا اینکه گفت باید طلاق بگیری هر چی التماس کردم محل نداد ی روز دیدم رفته تقاضای طلاق داده بهم گفت مهریه ت رو ندارم بدم اما اگر بخوای مشکلی نیست ی دوسه سالی بدو شاید تونستی قسط بندی شده بگیریش حرفش درست بود برای گرفتن مهریه باید خیلی بدو بدو میکردم از طرفی مادرم در گوشم میخوند که طلاقت رو بگیر شوهر بهتر هم برات هستاصلا نترس و دوباره میاد دنبالت منم طلاق گرفتم بدون مهریه، همون خونه ای که با هم قناعت کردیم قسطاشو دادیم و وسایلی که با هم قسطی خریدیم حتی ماشینش همش افتاد دست زن دومش با اجازه دادن به دخالت های مادرم باعث شدم هر چیزی که براش تلاش کرده بودم در واقع زندگیم رو دو دستی تقدیم زنی کنم که حالا صاحب همه چیزم بود بعد از اون عهد کردم که دیگه به مادرم اجازه دخالت ندم چندتا خواستگار اومد برام که به همشون جواب منفی دادم هر چی گفت شوهر کن گفتم دیگه زندگیم رو دستت نمیدم و نذاشتم دخالتی کنه
#دخالت ۱
مادرشوهرم منو تو مجلس روضه، خونه همسایه دید و پسندید چند وقت بعدش اومد خواستگاری من به خاطر شغل خوب همسرم شرایطش رو قبول کردم که ازدواج کنیم یه چیز دیگه هست مادرم یه اخلاق خیلی بدی که داشت همیشه باید حرف حرف خودش می بود دیگه همه با این موضوع کنار اومده بودیم اگر یه وقتی حرف مادرم نمیشد انقدر خودش رو میزد و کولی بازی میکرد یا حتی دست به خودکشی میزد که همه کوتاه میومدن بابامم در مقابلش کوتاه میومد بعد از عقد من برای کارهای عروسی و خرید مادر من به همین اخلاقش ادامه داد مثل همیشه حرف حرف خودش بود هر کاری میگفت منم میکردم و از ترس ابروم در برابرش کوتاه میومدم اما شوهرم عین خودش بود همش میخواست حرف حرف خودش باشه و مدام درگیر میشدن هیچ کدوم حرمت اون یکی رو نگه نمیداشت
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#دخالت ۲
شوهرم بهم گفت تو باید انتخاب کنی یا به مادرت میگی دخالت نکن یا قید من و بزن مادرم وقتی فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن بهش گفتم بس کن اما گوش نکرد که شوهرم برگشت بهش گفت که شما با ما نیا خرید این خرید عروسیه حق دخالت نداری، خیلی خجالت کشیدم و عذاب کشیدم از طرفی علاقه م به شوهرم و از طرفی رفتار زشت مامانم، بهم گفت اخلاق بد مادرتو نمی دونستم وگرنه نمیومدم جلو منم سکوت کر مامانم منو سرزنش کرد گفت شوهرت رو به من ترجیح میدی وقتی اومدیم خونه مامانم شروع کرد و هر چقدر تونست از شوهرم بد گفت بابامم از ترس واکنشی نشون نداد مامانمم گفت هر کاری دلم بخواد میکنم یه لحظه به مادرم گفتم زندگی و عروسی من خراب میشه ها که مامانم منفجر شد بهم گفت که هیچ وقت عروسی من پا نمیزاره حرف مادرم رو جدی نگرفتم فکر کردم که داره از عصبانیت میگه بابا ازش خواست که تو مراسمات ما نیاد
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#دخالت ۳
بی حرمتی میشه اما مامانم دست بردار نبود هر موقع که میخواستیم بریم خرید دنبال ما میومد شوهرم تو راه کلامی باهاش حرف نمی زد اما بازم می آمد و تو راه به شوهرم مقابل مردم توهین می کرد کم کم شوهرم ازم سرد شد گفت که خسته شده و باید از هم جدا بشیم علت ازش پرسیدم گفت مادرت زندگی منو بهم زده و حضورش خیلی ناراحتم میکنه ناراحت شدم مامانم وقتی فهمید رابطه ما خرابه خوشحال شد و من طلاق گرفتم بعد از طلاق تازه چشمم به مسائل دیگه باز شد دیگه به مادرم اجازه دخالت تو زندگیم رو ندادن چندین بار که خواست وارد مسائل خصوصیم بشه جلوش وایسادم هر چقدر که داد و بیداد کرد دیگه اهمیتی ندادم فقط بهش گفتم زندگی منو از هم پاشوندی بسمه، مامانم همچنان تلاش می کرد حرف خودش باشه تا اینکه سرو کله خواستگار جدیدم پیدا شد از شوهر سابقم خیلی بهتر بود جواب مثبت میخواستم بدم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#دخالت ۴
مادرم که فکر میکرد دوباره میتونه برای من انتخاب کنه شروع کرد برنامه ریزی های خرید وقتی دیدم مادرم حاضر شده برم این بار تصمیمم رو گرفتم که رفتم رو بدون اینکه بهش بی احترامی کنم گفتم مامان تصمیم گرفتیم دوتایی بریم خرید دوباره شروع کرد به داد و بیداد و هشدار دادن که من باید بشم من باید بگم چی بخری شوهرم مرد جا افتاده ای بود وقتی رفتارهای مادرم رو دید هیچی نگفت اجازه داد که دنبالمون بیاد اما هیچی نخرید هر چی که مادرم انتخاب میکرد شوهرم بهانه های مختلف نیاوردم برگشتیم خونه شوهرم بهم گفت که بهم زنگ میزنه و قبول کردم و شوهرم که بهم زنگ زد گفت از این به بعد هر کاری خواستی بکنی نمیزاری مادرت بفهمه سخته که شوهرم همچین حرفی بهم بزنه ولی خونم کم داشت قبول کردم مامانم دوباره حاضر شده بود که با من شوهرم بیاد بریم خرید
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#دخالت ۵
شوهرم بهم گفت ما خرید نمیریم و میخوایم بریم گردش اگر میخوای با ما بیای بیا مامان که دیگه نامیده شده بود قبول نکرد و داخل خونه برگشت با شوهرم رفتم خرید هامون کردیم و پنهانی بردیم تو خونه ای که بعد از ازدواجم قرار بود زندگی کنیم بعد شوهرم هیچ چیزی برام کم نذاشت تنها چیزی که میترسیدم این بود که مادرم متوجه بشه کارهامونو پنهانی انجام دادیم نزدیک های تاریخ عروسی بود که مادرم گفت بریم تالار ببینیم من نمیدونستم چطور بهش بگم اما شوهرم تو جمع با خونسردی گفت ما خودمون تو یه روز رفتیم تالار انتخاب کردیم این حرف برای مامانم خیلی سنگین بود شروع کرد از مادرشوهرم پرسیدن که کجا تالار گرفتین گلایه کرد که چرا نبردیمش وقتی که خونسردی شوهرم دادید مدام شروع کرد گلایه کردن پشت هم که باید منم میبردید و منم باید نظر میدادم از طوفانی که ممکن بود دوباره به وجود بیاد حسابی می ترسیدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم شوهرم در نهایت احترام و خونسردی به مادرم گفت که ما دوتایی با هم ازدواج کردیم قرار نیست که نه خانواده من نه خانواده شما دخالت کنید اگر تالار خاصی مد نظرتونه میتونید برید رزرو کنید و هزینه ش رو بدید اما این تالار انتخاب ماست و اینم مراسمماست
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#دخالت
این حرفها برای مامانم خیلی سنگین بود شروع کرد به توهین کردن و کنایه زدن اما شوهرم سکوت کرد وقتی که شوهرم رفت مامانم نشست زیر پام که این مرد زندگی نیست و باید از این هم طلاق بگیری اما اینبار دستش برام رو شده بود هیچ اهمیتی به حرفاش ندادم لجبازی های مادر من برای اینکه ازدواجم رو به هم بزنه تا جایی ادامه داشت که شب عروسی من نیومد منم دیگه یه جورایی به این شرایط عادت کرده بودم و نسبت به رفتارهاش بی تفاوت شدم اونم ول کن نبود و حتی برای به دنیا اومدن پسرمم نیومد و ی زنگهم نزد بابام میگفت عیب نداره اون عصبیه ناراحت نشو کارهاش باعث میشه که خودش تنها بمونه و معذب بشه، چند ماهی گذشت که دیدم اومدخونمون با من حرف نمیزد و فقط با بچه م بازی میکرد کم کم تو رفت و امدهاش با منم خوب شد الان خیلی بهتر شده و دیگه اون رفتار خودخواهانه ش رو کنار گذاشته
#پایان
❌کپی حرام⛔️
#دخالت ۱
من توی ی خانواده پر جمعیت با ابرو و البته با قوانی خاص به دنیا اومدم پدرم مرد با ابرویی بود که به ما خیلی احترام میگذاشت و با ارامش باهامون برخورد میکرد همیشه میگفت ادم باید نون تلاش خودشو بخوره نه اینکه بره سراغ مال حروم گذشت تا ما به سن ازدواج رسیدیم خواهرا و برادرهام تک به تک ازدواج کردن بابام برای ازدواج برادرام و خواهرام ی مهریه تعیین کرد گفت همه باید ۲۵۰ سکه باشید بعلاوه سه دنگ خونه همه هم طبق حرف پدرم عمل کردن منتهی بابام با خواهرام قید گرد که حق گرفتن سکه ندارید چون بعدا مردم برامون حرف در میارن و هر چی بخریم میگن از مهریه دخترش بوده و اینا از خودشون هیچی نداشتن و ندارن
تا اینکه نوبت به ازدواج من رسید خواستگارای مختلفتی داشته که یکیشون به واسطه یکی از اشناهامون منو پیدا کرده بود تو اولین ملاقاتمون از پسره خوشم اومد و جواب بله دادم هر دو مال دو تا شهر متفاوت هستیم ما رسم 250 سکه و 3 دنگ خونه داریم اما خانواده همسرم مهریه شون نهایت نهایت 40 تا سکه هست زن داداشاش همه 14 تا سکه بودن البته چندین سال پیش که ازدواج کرده بودن بالاخره تو رفت و امد خانواده ها ماجرای مهریه رو متوجه شدیم تا اینکه ی شب اومدن خونمون برای حرف زدن در مورد تاریخ عقد و عروسی و مهریه و چیزهای دیگه
پدر من سر حرفش مونده بود و می گفت یک کلام دویست و پنجاه سکه و سه دانگ خونه باید مهریه دخترم باشه
یکدفعه مادر همسرم روبهمون خیلی جدی گفت اصلا اینجوری نمیشه اگه بخوایم برنامه ریزی کنیم باید برای مهریه ی مقدار کوتاه بیاید
ادامه دارد
کپی حرام
#دخالت ۲
خانواده همسرمم کوتاه نمیومدن و میگفتن ما رسم چهل تا سکه رو داریم، بیشتر از چهل تا مهریه نمی کنیم
با وجود اینکه چند سال از ازدواج پسرهاش گذشته بود اما مادرشوهرم اصرار زیادی داشت که مهریه ی من هم مثل بقیه ی عروسهاش چهارده تا سکه باشه و پدر منم اصلا کوتاه نمیومد
حتی برای عروس هامون هم با اینکه مهریه کمی میخواستن ولی پدرم زیر بار نرفت و همون دویست و پنجاه تا سکه و سه دانگ خونه مهریشون کرده بود و معتقد بود عروس هاشم باید مهریه ش مثل دخترهاش باشه و فرقی نذاریم
اما برای من هیچکدوم از طرفین کوتاه نمیومدن که یکدفعه پدرشوهرم نیم نگاهی بهم انداخت و ناراحتی رو از توی چشهام خوند آروم لب زد و گفت ی کاری کنید نه حرف ما نه حرف شما چهل تا سکه با سه دانگ خونه که حرف دو طرف هم عملی بشه
پدرم وقتی که این حرفو از پدرشوهرم شنید بااینکه اصلا تمایل نداشت ولی کوتاه اومد و قبول کرد مادرشوهرمم سکوت کرد و بهمون خیره نگاه کرد
بالاخره تاریخ همه چیز رو مشخص کردن و بزرگترها توی یه کاغذ نوشتن و پاش رو امضا کردن واقعا برام سوال بود که یه همچین قراردادی که بین خودشون مینویسن و خودشونم امضا میکنن چه ارزشی داره اما بعدها متوجه شدم که اون کاغذ خیلی ارزشش بالاست الان که فکر میکنم میبینم اون موقع فکر میکردم این امضا یک کار مسخره و الکیه ولی بعدها ارزش اون قراردادی که بین خودشون نوشتن رو فهمیدن
یه صیغه ی محرمیتم بین من و همسرم خوندن برای زمانی که میریم برای آزمایش و خریدای عقد به مشکلی برنخوریم
ادامه دارد
کپی حرام
#دخالت ۱
من توی ی خانواده پر جمعیت با ابرو و البته با قوانی خاص به دنیا اومدم پدرم مرد با ابرویی بود که به ما خیلی احترام میگذاشت و با ارامش باهامون برخورد میکرد همیشه میگفت ادم باید نون تلاش خودشو بخوره نه اینکه بره سراغ مال حروم گذشت تا ما به سن ازدواج رسیدیم خواهرا و برادرهام تک به تک ازدواج کردن بابام برای ازدواج برادرام و خواهرام ی مهریه تعیین کرد گفت همه باید ۲۵۰ سکه باشید بعلاوه سه دنگ خونه همه هم طبق حرف پدرم عمل کردن منتهی بابام با خواهرام قید گرد که حق گرفتن سکه ندارید چون بعدا مردم برامون حرف در میارن و هر چی بخریم میگن از مهریه دخترش بوده و اینا از خودشون هیچی نداشتن و ندارن
تا اینکه نوبت به ازدواج من رسید خواستگارای مختلفتی داشته که یکیشون به واسطه یکی از اشناهامون منو پیدا کرده بود تو اولین ملاقاتمون از پسره خوشم اومد و جواب بله دادم هر دو مال دو تا شهر متفاوت هستیم ما رسم 250 سکه و 3 دنگ خونه داریم اما خانواده همسرم مهریه شون نهایت نهایت 40 تا سکه هست زن داداشاش همه 14 تا سکه بودن البته چندین سال پیش که ازدواج کرده بودن بالاخره تو رفت و امد خانواده ها ماجرای مهریه رو متوجه شدیم تا اینکه ی شب اومدن خونمون برای حرف زدن در مورد تاریخ عقد و عروسی و مهریه و چیزهای دیگه
پدر من سر حرفش مونده بود و می گفت یک کلام دویست و پنجاه سکه و سه دانگ خونه باید مهریه دخترم باشه
یکدفعه مادر همسرم روبهمون خیلی جدی گفت اصلا اینجوری نمیشه اگه بخوایم برنامه ریزی کنیم باید برای مهریه ی مقدار کوتاه بیاید
ادامه دارد
کپی حرام
#دخالت ۳
پدرم همون شب جلوی همه تاکید زیادی کرد که این صیغه فقط بخاطر این خونده شد که بتونید برید خرید و آزمایش و فکر دیگه ای حق ندارید بکنید
همسرم و منم سر به زیر به حرفش گوش دادیم. بعد از جواب آزمایش قرار شد که با حضور بزرگترها بریم دفتر خونه و عقد هم بشیم
موقع عقد فقط پدر و مادرامون امدن نه کس دیگه محضردار بهمون گفت که نمیشه سه دنگ خونه باشه و باید ارزش مالی خونه مشخص باشه که معادلش رو بنویسیم، همسرم خودش قبول کرد و به آقای محضردار گفت که سه دانگ خونه به ارزش دو میلیارد تومن اون لحظه همه قبول کردن و بهمون تبریک گفتن و خطبه عقد خونده شد خیلی خوشحال شدم حداقل با اینکه همسرمو دوست داشتم شرایطی رو ایجاد کرد که دل پدرمم سر قضیه مهریه نشکنه و همین برام خیلی مهمه
چون خودم بیشتر از اینکه دنبال مهریه باشم دنبال خوشبختی بودم، مهریه قرار نیست برای من ارزش و خوشبختی بیاره و این ما خودمونیم که به خودمون ارزش و احترام میدیم
بعد از عقد رابطه من و همسرم مثل بقیه تازه عروسی و داماد ها خیلی خوب بود تقریبا هفته ای یکی دوبار با همدیگه بیرون می رفتیم و مدام با هم در ارتباط بودیم هر روز که می گذشت و هر بار که بیشتر باهاش وقت میگذروندم بیشتر از قبل ازش خوشم میومد و عاشقش می شدم
رابطمون شکر خدا خیلی خوب بود و همین باعث میشه که من هر روز به این زندگی دلگرمتر از قبل بشم تا اینکه ی روز خونه پدر شوهرم بودیم و برادرشوهرم گفت مهریه ت چقدره؟
ادامه دارد
کپی حرام
#دخالت ۴
اونشب محضردار همه چیز رو کامل برای پدرشوهرو مادرشوهرم توضیح داده بود و من نیازی ندیدم که بخوام براش توضیح بدم حتی وقتی بهم گفت مهریه ت چقدره تعجب کردم این سوالی نیستش که ی مرد بپرسه و میتونست از مادر خودش بپرسه
خیلی خونسرد و با افتخار گفتم چهل تا سکه و سه دانگ خونه
برادرشوهرم ابرویی بالا زد و متعجب گفت اونوقت ارزش نقدی این سه دانگ خونه چقدره ؟
گفتم دو میلیارد تومن
سوت بلندی زد و گفت ی جوری مهریت کردن انگار موقعیت اجتماعی خاصی داری یا از ی خانواده خیلی معروف و مشهوری زنی مثل تو که آدم معمولیه و تحصیلات آنچنانی نداره که مهریش بالا نمیشه
کفرم در اومد لب زدم همسر شما فکرمی کنم از ی خانواده بی ارزش و بدرد نخوره که مهریه ش چهارده تا سکه ست درسته؟
صدای جاریم بلند شد که گفت چیکار به من داری میخوای جواب شوهرمو بدی چرا راجعبه خانواده من حرف می زنی
بلند گفتم گلم شما با شوهرت صحبت کنی بهتره
برادرشوهرم گفت اینجوری حرف میزنی کلاهمون میره تو هم زن داداش
پوزخندی زدم و خونسرد گفتم مگه الان تو هم نیست؟
برادرشوهرم ابروش بالاتر رفت و گفت ماشالله زبونتم درازه و خوب بلدی جواب بدی پوزخنده زدم و گفتم عین خودتونم چطور شما حق دارید راجع به خانواده من حرفی بزنید من ندارم؟
یک دفعه شوهرم به میان آمد و گفت این چه طرز حرف زدن با همدیگه است داداش تو اگه سوالی راجع مهریه زن من داری از من بپرس چرا از خودش می پرسی
برادرشوهرم گازی به سیب توی دستش زد و لب زد ترسیدم بهم دروغ بگی و بخوای مخفی کنی، مهریه توی خانواده ما رسم بوده که چهارده تا نهایت...
ادامه دارد
کپی حرام
#دخالت ۵
باتعجب نگاهش کردم و گفتم بدون مشورت شما؟ مگه شما چیکاره اید؟ این زندگی ماست
برادرشوهرم پوز خندی زد و گفت زندگی شماست ولی ما داداش ها با حمایت همدیگه زندگی می کنیم اگر ما میدونستیم انقدر میخواد مهرت کنه هیچوقت حمایتش نمی کردیم
جا خوردم و خیره به شوهرم گفتم تو به من حرفی از این که وابستگی مالیت به خانوادت نزده بودی و گفتی یه آدم مستقلی تو نگفتی که با اجازه برادرات داری ازدواج میکنی شوهرم ابرو داد بالا گفت نه ما چند تا داداش با همدیگه کار می کنیم و به خاطر همین از هم حمایت می کنیم
عصبی یه گوشه نشستم و حرفی نزدم
شوهرم کنارم نشسته بود و سعی می کرد یه جوری دلمو به دست بیاره که از این موضوع شاکی نباشم
برادرشم مارو زیر نظر داشت و تند تند پیام میداد مطمئن بودم که داره به بقیه برادرهاش خبر میده تا بفهمن مهریه من چقدره
تو کمتر از یک ساعت تمام برادرشوهرام توی خونه مادرشوهرم مقابل ما نشستن از قیافه همشون مشخص بود که خبر دارن مهریه من چقدره واقعا برام سوال بود و نمیدونستم این رفتارشون برای چیه رو به مادرشوهرم کردم و گفتم آخه چرا اینجوری میکنن
آروم در گوشم لب زد چون الان زنهای اونا مهریه های بالاتر میخوان
برادرشوهربزرگم رو به شوهرم با قاطعیت کامل گفت داداش مهریه شو کم می کنی یانه؟ باید بره مهریه ش رو ببخشه اگه میخواد سکه باشه مشکلی نیست اون دو میلیارد رو باید ببخشه
ادامه دارد...
کپی حرام
#دخالت ۶
اون قاطعیتی که روی باید داشت واقعا منو آزار می داد به شوهرم گفتم من این کار رو نمی کنم مهریه من مال منه
برادرشوهرم گفت اگر تو یه روزی بخوای طلاق بگیری و بوی پول به دماغت بخوره ما باید دار و ندارمون رو بدیم به تو
تازه فهمیدم دلیلشون برای اینکه میگن مهریه من کم باشه چیه اخمامو توی هم کردم و گفتم یه کلام بهتون گفتم من مهریه م کمتر از این نمیشه
برادرشوهرم گفت اینجوری نمیشه زن داداش
پوزخندی زدم و گفتم توروخدا یه کاری کن بشه
چشم هاشو ریز کرد پس شمشیر رو از رو بستی که داری اینجوری میگی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم نه داداش من شمشیرم از اولم دستم بود مهریه من همینقدره لطفا تو زندگی ما دخالت نکنین ما همینجوری با همدیگه خوشیم
اون شب بالاخره هر جوری که بود تموم شد و آخرین جمله من به برادرهای شوهرم این بود که مهریه من انقدر باشه رو پدر خودتون مشخص کرده اگرم میخواید از دست کسی شاکی و ناراحت باشین از دست پدر خودتون باشید نه من و شوهرم
بعدم که به خونمون اومدم همه ماجرا رو برای پدرم تعریف کردم بابام توی فکر رفت و هیچی نگفت دو ماه بعد عروسی گرفتیم
توی عروسی همه ناراحت بودن و اخماشون توی هم بود شوهرم همونشب بهم گفت من میدونم که مهریه حق توئه و کاملا حق با توعه و تو درست میگی اما برادرای من سر همین مهریه بامن قهر کردن
ادامه دارد
کپی حرام
#دخالت ۷
اخمام توی هم رفت و بهش گفتم نکنه واقعا انتظار داری که من از مهریه م بگذرم شوهرم فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت سکوت کرده بود و مطمئن بودم که داره به یه چیزی فکر میکنه چند بار حرفش رو مزه مزه کرد و آروم بهم گفت حق کاملا با توعه من خودمم میدونم ولی از اینورم من گیر کردم بین خانواده ام دروغ چرا به حمایتشون نیاز دارم و اگر بخوام جلوشون وایسم بعدها به مشکل می خوریم بیا و یه معامله ای کنیم
دقیق نگاهش کردم که گفت تو اون دومیلیارد رو ببخش منم سه دانگ خونه مو می کنم به نام تو ولی به هیچکس نگو نمیخوام هیچکدوم از اعضای خانواده ام خبردار بشن میخوام یه راز باشه بین هر دوتامون باشه همینکه اونا فکر کنن برنده شدن کافیه
آروم و شمرده لب زدم اگه دوباره بخوایم یه کاری کنیم و اونا مخالف باشن و اینجوری تحت فشارت بذارن چی؟ من نمیخوام اینا تو زندگیمون دخالت کنن الان نشه براشون یه راهکار که اهرم فشار داشته باشن و هر موقع دلشون خواست با تصمیمات ما مخالفت کنن اینجوری اذیتمون کنن
ناچار نگاهم کرد و گفت تو این یک بارو با من همکاری کن خیالت راحت من دیگه هیچوقت نمیذارم کسی تو کارمون دخالت کنه فقط همین یه دفعه ست
بالاخره رفتیم محضر و منم دو میلیارد رو بخشیدم و شوهرمم نصف خونه رو زد به نامم هیچکس هنوز نمیدونه توی این چند که خونه به نام منه همه فک میکنن که همون چهل تا سکه ست منم به هیچکس هیچی نگفتم الان ما چندتا بچه داریم و خیلی
خوشبختیم یه وقتها فکر می بینم چقد بچه بازی می کردم که انقد پافشاری می کردم برای مهریه، مهریه اصلا قرار نیست خوشبختی بیاره
پایان
کپی حرام