eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
9.1هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 _اونجا که بودم شنیدم بهادر خان زنده‌ست.‌ وقتی گفتم فخری غش کرد‌ ارباب هم فوری رفت شهربانی با چشم های گرد شده و دهن باز بهم خیره موند. _ولی پری اصلا نباید به کسی بگی! آب دهنش رو قورت داد _جواهر خانم میدونه؟ _آره.‌ پری اگر به کسی بگی به گوش عبدی خان برسه بهادر خان رو میبره یه جای دیگه فرهاد خان آزاد نمیشه‌ها! بدون اینکه ذره‌ای از تعجبش کم بشه گفت _نمیگم به کسی. تو از کی شنیدی؟ شروع به تعریف کردم. پری از خوشحالی اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود _اطهر تو رو خدا بزار به عزیزم بگم.‌نمیدونی شب ها تا صبح برای فرهاد خان چقدر گریه میکنه. _بگو ولی اگر دهن به دهن بپیچه خان من رو اذیت میکنه _دلم برای تو هم میسوزه. جای تو بودم و قرار بود تو اتاقی بخوابم که ارباب هم هست میمردم. چیزی بهت نمیگه! نگاهم رو ازش گرفتن و سرم رو بالا دادم _نه، نعیمه هم اونجاست. الانم که شکر خدا نیست. چندضربه به در اتاق خورد و باز شد و عمه طلعت با لبخند نگاهم کرد. _تو اینجایی عر... با دیدن پری حرفش رو خورد. _پاشو بریم بالا کارت دارم درمونده گفتم _به نعیمه خانم گفتم اجازه داد اینجا بمونم! متوجه درموندگیم شد و اصلا خوشش نیومد _بله میدونم. الانم نعیمه گفت اینجایی. کار واجب باهات دارم.‌بلند شو بیا پری با آرنج به پهلوم زد و آهسته گفت _پاشو برو الان ناراحت میشه غمگین همزمان‌که ایستادم آهسته لب زدم _از اون اتاق متنفرم.‌ همه‌ش باید یه گوشه بشینم _حرفش که تموم شد اجازه بگیر دوباره بیا. بغض توی گلوم‌گیر کدد _فکر نکنم‌دیگه اجازه بده. عمه کلافه گفت _بیا دیگه! آهی کشیدم و سمت در رفتم همراهش شدم.‌ نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت _اینجوری خیره سر بازی در بیاری با فرامرز آبت تو یه جوب نمیره ها! وقتی میگم بیا، بیا ناراحت از اینکه نذاشت پایین بمونم با صدای گرفته گفتم _ببخشید _یه حرف‌هایی هست باید بهت بگم از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم.‌ اتاق بزرگی که برعکس اتاق نعیمه پر از نور هست و تمام وسایلش قشنگ. اما برای من حکم زندان رو داره _برو بشین‌ رو تخت نگاهی به تخت انداختم و دلهره سراغم اومد.‌جایی که خان نشسته اصلا دوست ندارم بشینم. روی پشتی که چند روزه روش زندگی میکنم، نشستم. پرده‌ی اتاق رو کنار زد و نگاهی به آسمون انداخت _تو چطوری دلت نمیگیره از صبح پرده ها رو کنار نزدی... برگشت و با دیدنم که روی پشتی نشستم نفس سنگینی کشید. _حرف گوش کن نیستی! کنارم نشست. _زندگی خونه‌ی هاشم با زندگی تو اینجا خیلی فرق داره. اونجا اگر لج‌بازی هم میکردی زری نازت رو میخرید. اشتباه میکردی برات لاپوشونی میکرد و نمیذاشت آقات بفهمه. ولی خونه‌ی شوهر از این خبرا نیست. نگاه نکن الان‌من اینجام و نعیمه هم هوات رو داره. ما نباشیم تو میمونی و ملوک و فخری. هر کاری کنی میزارن کف دست فرامرز. فرامرزم مثل بقیه‌ی مردا حرف مادر روش تاثیر میزاره. بعد زندگیت میشه جهنم        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی نمیزنه. از دهنشم نمیشه حرف کشید. پس سوال پرسیدن بی فایده ست.‌ بعدا از دایی میپرسم. ماشین رو جلوی آزمایشگاه نگه‌داشت. _وای علی استرس گرفتم لبخند مهربونی رو لب‌هاش نشوند _استرس چی! _نمی‌خواد بریم دکتر؟ _اگر باردار نبودی دکتر هم میریم. پیاده شو هر دو پیاده شدیم. دستم رو گفت و وارد ساختمون شدیم. سراغ نگهبان رفت سوالی پرسید و سمتم برگشت. _باید بریم طبقه‌ی سوم دوباره دستم رو گرفت و سمت آسانسور رفتیم. درش که بسته شد دستش رو جلو آورد و با محبت کنار روسریم روی صورتم کشید _موهات رو بکن تو تو آینه‌ی آسانسور خودم رو نگاه کردم. متوجه نگاه علی شدم.با لبخند بهم خیره بود. لبخندم دندون نما شد. _خوشگلی بانو! کوتاه خندیدم و گوشیم رو درآوردم _افتخار میدید یه عکس بندازیم جناب سروان؟ خودش رو بهم نزدیک کرد. _چرا که نه. سرم رو سمت قفسه‌ی سینه‌ش کج کردم _الان یکی بیاد تو خیلی ضایع میشه عکس رو انداختم و با خنده گفت _فقط تو آسانسور آزمایشگاه عکس ننداخته بودیم. اونم با این روحیه‌ای که دارم _چه روحیه‌ای؟ _ بزودی فرشته‌ی کوچولوم قراره یه فرشته مثل خودش بیاره چشمام برق زد و قلبم تندتر زد. حس عجیبی دارم، هم ترس و هم شادی. _ فکر می‌کنی باردارم؟ بالبخند سرش رو تکون داد و تایید کرد آسانسور ایستاد و درش باز شد. با هم خارج شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم. علی بعد از سلام گفت _ خانمم رو برای انجام آزمایش بارداری آوردم. دختر جوونی که پشت میز نشسته بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت _ نسخه دارید؟ _ نه _ اسم خانمتون رو بگید علی اسمم رو گفت و وارد رایانه‌ش کرد و بدون اینکه نگاهش رو از رایانه برداره گفت _برید صندوق. اسم خانمتون رو بگید حساب کنید بیاید هر دو سمت صندوق رفتیم فیش رو از صندوق گرفتیم وسمت ایستگاه برگشتیم من رو سمت اتاقی هدایت کردن و علی بیرون منتظر موند.‌ انجام آزمایش خیلی طول نکشید و در حالی که به سفارش پرستار دستم رو روی جای آزمایش گذاشته بودم آرنجم رو روش خم کرده بودم تا جلوی خونریزی و به گفته پرستار کبود شدنش روبگیرم از اتاق بیرون رفتم. علی رو دیدم و کنارش نشستم از پرستار پرسید _جوابش کی اماده ست؟ _بشینید نیم ساعت دیگه آماده‌ست با لبخند نگاهم کرد _درد داشت؟ _نه _می‌خوای برم برات آبمیوه بخرم؟ _آره، سرم داره گیج میره. علی لبخندی زد و از جا بلند شد و رفت بیست دقیقه بعد، با یک پاکت آبمیوه برگشت. کنارم نشست و نی رو داخلش فرو کرد و آبمیوه رو دستم داد بدون معطلی شروع به خوردن کردم _مغازه‌ این اطراف نبود. ببخش دیر اومدم _عیب نداره ممنون، خیلی چسبید! _اسمش رو چی بزازیم نی رو از لب‌هام فاصله دادم. تا به انروز علی روانقدر خوشحال ندیدم _هر چی تو بگی _من نرگس و مهدی رو خیلی دوست دارم _من تا حالا به اسم بچه‌هامون فکر نکرده بودم.‌ ولی این اسم‌هایی که گفتی خیلی قشنگن _نطر تو مهمه. اصلا دوست دارم بدون در نطر گرفتن اسم‌های من دو تا اسم بگی. _خب هر چی تو بگی.... _هر چی من بگم نه.دو تا اسم بگو کنی فکر کردم و با لبخند گفتم _نرگس و مهدی نگاهش رو ازم گرفت و کوتاه خندید دستش رو گرفتم _به نظرت دختره یا پسر؟ _من دختر دوست دارم ولی هر چی خدا بده شکر _آره. هر چی خدا بده شکر می‌کنیم ولی من پسر دوست دارم‌ دلم می‌خواد مثل تو بشه. نگاه علی توی صورتم چرخید _چقدر کار رو بروی من سخت میکنی _آقای معینی... پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀