🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت282
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
_اونجا که بودم شنیدم بهادر خان زندهست. وقتی گفتم فخری غش کرد ارباب هم فوری رفت شهربانی
با چشم های گرد شده و دهن باز بهم خیره موند.
_ولی پری اصلا نباید به کسی بگی!
آب دهنش رو قورت داد
_جواهر خانم میدونه؟
_آره. پری اگر به کسی بگی به گوش عبدی خان برسه بهادر خان رو میبره یه جای دیگه فرهاد خان آزاد نمیشهها!
بدون اینکه ذرهای از تعجبش کم بشه گفت
_نمیگم به کسی. تو از کی شنیدی؟
شروع به تعریف کردم. پری از خوشحالی اشک تو چشمهاش جمع شده بود
_اطهر تو رو خدا بزار به عزیزم بگم.نمیدونی شب ها تا صبح برای فرهاد خان چقدر گریه میکنه.
_بگو ولی اگر دهن به دهن بپیچه خان من رو اذیت میکنه
_دلم برای تو هم میسوزه. جای تو بودم و قرار بود تو اتاقی بخوابم که ارباب هم هست میمردم. چیزی بهت نمیگه!
نگاهم رو ازش گرفتن و سرم رو بالا دادم
_نه، نعیمه هم اونجاست. الانم که شکر خدا نیست.
چندضربه به در اتاق خورد و باز شد و عمه طلعت با لبخند نگاهم کرد.
_تو اینجایی عر...
با دیدن پری حرفش رو خورد.
_پاشو بریم بالا کارت دارم
درمونده گفتم
_به نعیمه خانم گفتم اجازه داد اینجا بمونم!
متوجه درموندگیم شد و اصلا خوشش نیومد
_بله میدونم. الانم نعیمه گفت اینجایی. کار واجب باهات دارم.بلند شو بیا
پری با آرنج به پهلوم زد و آهسته گفت
_پاشو برو الان ناراحت میشه
غمگین همزمانکه ایستادم آهسته لب زدم
_از اون اتاق متنفرم. همهش باید یه گوشه بشینم
_حرفش که تموم شد اجازه بگیر دوباره بیا.
بغض توی گلومگیر کدد
_فکر نکنمدیگه اجازه بده.
عمه کلافه گفت
_بیا دیگه!
آهی کشیدم و سمت در رفتم
همراهش شدم. نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت
_اینجوری خیره سر بازی در بیاری با فرامرز آبت تو یه جوب نمیره ها! وقتی میگم بیا، بیا
ناراحت از اینکه نذاشت پایین بمونم با صدای گرفته گفتم
_ببخشید
_یه حرفهایی هست باید بهت بگم
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. اتاق بزرگی که برعکس اتاق نعیمه پر از نور هست و تمام وسایلش قشنگ. اما برای من حکم زندان رو داره
_برو بشین رو تخت
نگاهی به تخت انداختم و دلهره سراغم اومد.جایی که خان نشسته اصلا دوست ندارم بشینم.
روی پشتی که چند روزه روش زندگی میکنم، نشستم.
پردهی اتاق رو کنار زد و نگاهی به آسمون انداخت
_تو چطوری دلت نمیگیره از صبح پرده ها رو کنار نزدی...
برگشت و با دیدنم که روی پشتی نشستم نفس سنگینی کشید.
_حرف گوش کن نیستی!
کنارم نشست.
_زندگی خونهی هاشم با زندگی تو اینجا خیلی فرق داره. اونجا اگر لجبازی هم میکردی زری نازت رو میخرید. اشتباه میکردی برات لاپوشونی میکرد و نمیذاشت آقات بفهمه. ولی خونهی شوهر از این خبرا نیست. نگاه نکن الانمن اینجام و نعیمه هم هوات رو داره. ما نباشیم تو میمونی و ملوک و فخری. هر کاری کنی میزارن کف دست فرامرز. فرامرزم مثل بقیهی مردا حرف مادر روش تاثیر میزاره. بعد زندگیت میشه جهنم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی نمیزنه. از دهنشم نمیشه حرف کشید. پس سوال پرسیدن بی فایده ست. بعدا از دایی میپرسم.
ماشین رو جلوی آزمایشگاه نگهداشت.
_وای علی استرس گرفتم
لبخند مهربونی رو لبهاش نشوند
_استرس چی!
_نمیخواد بریم دکتر؟
_اگر باردار نبودی دکتر هم میریم. پیاده شو
هر دو پیاده شدیم. دستم رو گفت و وارد ساختمون شدیم. سراغ نگهبان رفت سوالی پرسید و سمتم برگشت.
_باید بریم طبقهی سوم
دوباره دستم رو گرفت و سمت آسانسور رفتیم. درش که بسته شد دستش رو جلو آورد و با محبت کنار روسریم روی صورتم کشید
_موهات رو بکن تو
تو آینهی آسانسور خودم رو نگاه کردم. متوجه نگاه علی شدم.با لبخند بهم خیره بود. لبخندم دندون نما شد.
_خوشگلی بانو!
کوتاه خندیدم و گوشیم رو درآوردم
_افتخار میدید یه عکس بندازیم جناب سروان؟
خودش رو بهم نزدیک کرد.
_چرا که نه.
سرم رو سمت قفسهی سینهش کج کردم
_الان یکی بیاد تو خیلی ضایع میشه
عکس رو انداختم و با خنده گفت
_فقط تو آسانسور آزمایشگاه عکس ننداخته بودیم. اونم با این روحیهای که دارم
_چه روحیهای؟
_ بزودی فرشتهی کوچولوم قراره یه فرشته مثل خودش بیاره
چشمام برق زد و قلبم تندتر زد. حس عجیبی دارم، هم ترس و هم شادی.
_ فکر میکنی باردارم؟
بالبخند سرش رو تکون داد و تایید کرد
آسانسور ایستاد و درش باز شد. با هم خارج شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم. علی بعد از سلام گفت
_ خانمم رو برای انجام آزمایش بارداری آوردم.
دختر جوونی که پشت میز نشسته بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت
_ نسخه دارید؟
_ نه
_ اسم خانمتون رو بگید
علی اسمم رو گفت و وارد رایانهش کرد و بدون اینکه نگاهش رو از رایانه برداره گفت
_برید صندوق. اسم خانمتون رو بگید حساب کنید بیاید
هر دو سمت صندوق رفتیم فیش رو از صندوق گرفتیم وسمت ایستگاه برگشتیم من رو سمت اتاقی هدایت کردن و علی بیرون منتظر موند.
انجام آزمایش خیلی طول نکشید و در حالی که به سفارش پرستار دستم رو روی جای آزمایش گذاشته بودم آرنجم رو روش خم کرده بودم تا جلوی خونریزی و به گفته پرستار کبود شدنش روبگیرم از اتاق بیرون رفتم.
علی رو دیدم و کنارش نشستم از پرستار پرسید
_جوابش کی اماده ست؟
_بشینید نیم ساعت دیگه آمادهست
با لبخند نگاهم کرد
_درد داشت؟
_نه
_میخوای برم برات آبمیوه بخرم؟
_آره، سرم داره گیج میره.
علی لبخندی زد و از جا بلند شد و رفت
بیست دقیقه بعد، با یک پاکت آبمیوه برگشت. کنارم نشست و نی رو داخلش فرو کرد و آبمیوه رو دستم داد
بدون معطلی شروع به خوردن کردم
_مغازه این اطراف نبود. ببخش دیر اومدم
_عیب نداره ممنون، خیلی چسبید!
_اسمش رو چی بزازیم
نی رو از لبهام فاصله دادم. تا به انروز علی روانقدر خوشحال ندیدم
_هر چی تو بگی
_من نرگس و مهدی رو خیلی دوست دارم
_من تا حالا به اسم بچههامون فکر نکرده بودم. ولی این اسمهایی که گفتی خیلی قشنگن
_نطر تو مهمه. اصلا دوست دارم بدون در نطر گرفتن اسمهای من دو تا اسم بگی.
_خب هر چی تو بگی....
_هر چی من بگم نه.دو تا اسم بگو
کنی فکر کردم و با لبخند گفتم
_نرگس و مهدی
نگاهش رو ازم گرفت و کوتاه خندید
دستش رو گرفتم
_به نظرت دختره یا پسر؟
_من دختر دوست دارم ولی هر چی خدا بده شکر
_آره. هر چی خدا بده شکر میکنیم ولی من پسر دوست دارم دلم میخواد مثل تو بشه.
نگاه علی توی صورتم چرخید
_چقدر کار رو بروی من سخت میکنی
_آقای معینی...
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀