فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جگرم بیقرار و درمانده است
در رگم شور خون فرمانده است...
❌هرکه کوتاه آمد از ما نیست...
#حاج_قاسم
┄┅─✵🍃🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
#شهیدمحمدحسین _دهقانیزاده
درتاریخ 61/11/21
درمنطقه فکه
درسن 15 سالگی
به شهادت رسیدند
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
فرازی از#وصیت_نامه
اكنون كه در اين راه قدم
می گذارم نه براي انتقام بلكه
برای خدا و برای احياء اسلام و قرآن است و هرتيری كه به طرف سينه دشمن نشانه مي روم بخاطر خدا و براي رضای اوست
┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
33.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم تشيع جنازه شهید محمدحسین دهقانیزاده بعد 13سال مفقود بودن درسال 1373
┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
#خاطره_عملیات_بدر
قسمت هفتم
منظرهای عجیب است. منظرهای پر از خون. منظرهای پر از کشتن و کشته شدن، پر از جنگ. مرگ جانانه میرقصد.
بند پوتینم باز شده و مانع رفتنم است.
رو زانو مینشینم تا آن را ببندم.🌹
از ترس اینکه عراقیها از توی نیزار بیرون بیایند و خفت گیرم کنند، همانطور که با بندها ور میروم، چشم از نیزار بر نمیدارم. یکی از آرپی جی زنها لب جاده رفته و مثل اینکه سوژهای پیدا کرده و قصد شلیک به آن دارد. آتش عقبه قبضه اش آزارم میدهد و گوشهایم زنگ ممتدی میکشد. آتش عقبه آرپی جی تا چهارمتر همه چیز را میسوزاند و تا ده متر آسیب میرساند. لذا این آتش خیلی خطرناک است. بعضی از نیروها با همین آتش مجروح شده اند.🦋🦋
چند گلوله آرپی جی از وسط شکاف یک خاکریز کنار جاده به طرف ستون پراکنده بچهها اصابت میکند که در جا سه چهار نفر شهید و دو سه نفر هم مجروح رو دستمان میگذارد. به طرف مجروحها میروم. دیگر چیزی ندارم تا بتوانم آنها را مداوا کنم. فقط یک پد جنگی بیشتر برایم باقی نمانده است که با ان نمیشود کاری کرد.🍂🍂
آسمان غرق در نور انواع منورها میشود. منورهای خوشهای هم پشت سر هم همه جا را روشن میکند. منورهای خوشهای که تا سطح زمین ریزش میکنند و اگر ذرهای از آن برتن کسی بیافتد، تا مغز استخوانش را میسوزاند.💥
بالاخره از لباس خود مجروحها، پارچههایی را قیچی میکنم و با هر کلکی زخمهایشان را میبندم. آنها هم که زخمشان را سطحی ! فرض میکنند، اسلحه اشان را بر میدارند و پشت سر بچهها میدوند و جلو میروند.🍃
کوله پشتی و بند پوتینم که دوباره باز شده را میبندم. جنازه شهدا را گوشهای میکشم تا وسط راه نباشند. یکی از جنازهها سنگین است. زورم نمیرسد تا آن را در کنار بقیه جا دهم. ناچار همانجا رهایش میکنم.❣❣
بلند میشوم تا به دنبال آنها بروم. حدود ده متری جلو میروم که به یک دو راهی بر میخورم. نمی دانم بچهها از کدام طرف رفته اند. یکباره ترس در هزار تالار جانم میریزد. احساس تنهایی میکنم. حالا روشنایی سفید و کم رنگی در گوشه آسمان دویده است. تقریباً همه جا به خوبی دیده میشود.🌿🌿
یک متری جاده آب است و پر از نیزار و موانع. چولانها در کنارهها قد کشیده اند. آرام آرام به جلو میروم. وای، خدایا! جنازههای عراقی و ایرانی است که مسیر را پوشانده است.🌱🌱
حالا هوا کاملا روشن شده است. خودم را از کمرکش جاده، نیم خیز و پا مرغی بالا میکشم. سرم را از پشت دپوی لب جاده بالا میبرم. ناگهان از ترس، همانجا خشکم میزند. تا چشم کار میکند تانک است و تانک. مگر میشود این همه تانک را یکجا جمع کرد؟🍁🍁
نمی دانم چه کنم. باید منتظر بچهها شوم تا برگردند. در سینه کش جاده که در این نقطه مثل یک دژ است، مینشینم تا اندکی جان تازهای بگیرم.🔹
چارچشمی و نگران اطراف را میپایم. درگیری شدیدی رخ داده است. اوضاع بیشتر از اینکه فکر میکنم آشفته تر است. سوت خمپارهای به جانم نیشتر میزند. خمپاره درست روی دل جاده میترکد. شستم خبردار میشود که این خمپاره باید از سوی نیروهای بی ترمز خودی شلیک شده باشد. خودم را توی یک چالهای شبیه سنگر حفره روباهی میکشانم. اگر با تیر عراقیها کشته نشدم حالا خمپارههای سرگردان این بسیجیهایی که زودتر از همیشه صبحانه اشان را خورده اند، دخلم را میآورند.
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ #تصویری
📝 زهرا پسر آورده، قرص قمر آورده
🌺 ایام ولادت #امام_حسن
👌 #پیشنهاد_دانلود
┄┅─✵🍃🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
🌸🌸🌸
💠 اول امام زاده دنیا خوش آمدی
🔰میلاد باسعادت امام حسن علیه السلام مبارک باد
#امام_حسن
┄┅─✵🍃🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
33.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نماهنگ| کسی که آمریکا را به زانو در آورد.
👌او توانست تمام نقشه های نامشروع آمریکا در منطقه غرب آسیا راخنثی کنه
#حاج_قاسم
#پیشنهاد_دانلود
┄┅─✵🍃🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
#شهیدحسین _عسکری
درتاریخ 66/5/14
درمنطقه سردشت
درسن 18 سالگی
به شهادت رسیدند
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
فرازی از#وصیت_نامه
🌴امت محمد(ص)
🌴شيعيان اميرالمومنين
🌴رهروان سيد الشهدا ،
🌴پيروان ائمه اطهار وياوران مهدی
🌴وفرزندان خمينی بت شكن
🌴خدا را فراموش ننمايد
🌴وبدانيد كه هر لحظه خداباشماست .
🌴 مواظب باشيد شيطان شما
🌴را فريب ندهد...
┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
#خاطره_عملیات_بدر
قسمت هشتم
نیم ساعتی میگذرد و بچهها بر نمیگردند. صدای درگیری تمام شده است. فقط از دور صدای شنیهای تانکها لرزه بر تن زمین و زمان میاندازد.
🔺🔺🔺
گوشهای مینشینم و خشابم را چک میکنم و یکبار دیگر بند پوتینهایم را محکمتر میبندم. شکمم بدجوری بهانه گیری میکند. از دیروز تا به حال چیزی نخورده ام. محلش نمیگذارم. بگذار هر چه دلش میخواهد صدا دهد.
🔻🔻🔻
حسابی میترسم. نسیم خنکی میآید و هر شاخه نی که به رقص میآید، اسلحه را به طرفش میگیرم. خندههای چند ساعت پیش روی لبانم ماسیده است. ترس باعث تشنگی ام شده است. قمقمه را در میآورم و چند قلب آب مینوشم. ولی باز هم لبانم خشک خشک است. انگار نه انگار که همین الآن آب خورده ام. در حالی که قمقمه را در سر جایش جای میدهم، نگاهم به کنار چولانهای کناره آب میخکوب میشود. یک جنازه عراقی بدون سر آنجا افتاده است. بلند میشوم و نزدیک تر میروم. نگاهی خوفناک به تن بی سر و رگهای بریده گردن عراقی میاندازم. ترس و دلهره میریزد توی تنم. سر و پایم لرز بر میدارد. فشارم میافتد. الآن است که بالا بیاورم.
🍁🍁🍁
سریع بر میگردم به همان جایی که جنازه دوستانم افتاده است. حداقل کنار شهدا بودن آرامش دیگری دارد. دو سه تا خشاب بچههای شهید را بر میدارم.
موسیقی گوش خراش شنیهای تانکها بیشتر و بیشتر میشود. آبهای شرق دجله میرقصند.
🔸🔸🔸
صدای دویدن یک نفر دلهره توی جانم میاندازد. اسلحه را آماده شلیک میکنم. ناگهان دوست عزیزم سید احمد حسینی، از بچههای خوب روستای فهرج یزد، دوان دوان و با ترس و در حالی که صورتش مثل گچ سفید شده است بدون اسلحه به طرفم میآید. چشمش که به من میافتد میخواهد صدایم بزند که هن هن نفسش نمیگذارد. پشت به جاده و درست جلوی من مینشیند. سعی میکند نفسی تازه کند. سرش را پایین میآورد تا در دید عراقیها نباشد. بریده بریده شروع به حرف زدن میکند.
🦋🦋🦋
بچهها همه در قتلگاهی گیر افتاده اند. همگی شهید یا اسیر شده اند. او به زور توانسته است فرار کند. هنوز نفس نفس میزند. خم میشوم تا قمقمه ام را از غلاف بیرون بیاورم و به او مقداری آب بدهم که یکباره صدای جیغ او بلند میشود. در حالی که نصف بدنه قمقمه توی دستم است، برمی گردم و با تعجب نگاهش میکنم. می بینم استخوان بازوی راستش لباسها را پاره کرده و بیرون زده است. خون مثل فواره بیرون میجهد. گلولهای که درست میبایست به پیشانی من مینشست، مستقیم خورده به بازوی او. دست سید احمد سپری شده تا لیاقت پیوستن به دوستانم را نداشته باشم.
🌿🌿🌿
دیگر نفسش در نمیآید. درد وجودش را فرا گرفته است. فک و دهانش میلرزد. یکباره اعصابم به هم میریزد. برای چند لحظه مثل برق گرفتهها ماتم میبرد. در همین حین، خمپارهای سرگردان درست پشت سرم میترکد.
#شهید_علیرضا_غلامزاده
درتاریخ 63/12/23
درمنطقه شرق دجله
درسن 14 سالگی
به شهادت رسیدند
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
فرازی از#وصیت_نامه
❣شما ای مردم مسلمان ایران
❣پیام من به شما این است
❣که درراه هدفتان تلاش وکوشش
❣ کنید وهیچگاه دلسرد نشوید
❣ومسجدها را خالی نگذارید
┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─
افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال واتس آپ👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/KVAYwXoOgys8nHYqcnHLmS
لینکدعوت به کانال ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
🖌دوستان دنبال کننده کانال
خاطراتی که درکانال گذاشته
می شود بسيار زيبا می باشد
حتما دنبال کنند. تشکر✋
#خاطره_عملیات_بدر
قسمت نهم
بدنم یک آن میلرزد. با دستپاچگی کوله پشتی را باز میکنم و از آن جعبه امداد را بیرون میآورم. آرام استخوان بازویش را به طرف داخل هل میدهم و یک پد جنگی روی آن میگذارم و آن را محکم میبندم. احمد خود را باخته است. هنوز بدنش میلرزد. درد دارد. شوکه شده است.
🍁🍁🍁
تشنگی هم امانش را بریده است. آب برایش خوب نیست. اصرار میکند. دلم برایش میسوزد. دو عدد قرص مسکن قوی و دو قلب آب به او میدهم. بزور قمقمه را از دهانش میگیرم. چند گلوله دوباره لب جاده میخورد و با صدای ناهنجاری از بالای سرم کمانه میکند. احمد را پایین تر میآورم. تا کمتر توی دید باشد. صدای قارقار تانکها نزدیک تر میشود.
🦋🦋🦋
خودم را کمی بالاتر میکشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. خدای من، تانکها مثل گله فیلها به طرف جاده میآیند. نیروهای پیاده هم پشت سرشان میدوند. یک گروه پیاده هم از همان راهی که احمد آمده به سوی ما میآیند. ناخودآگاه اسلحه را بر میدارم و به طرفشان تیراندازی میکنم. ترس و هیجانم بیشتر میشود. عراقیها حدود بیست متری ما هستند. همین طور به صورت رگبار به طرفشان شلیک میکنم. خشاب را عوض میکنم و دوباره به همان طرف دیوانه وار تیراندازی میکنم. در حین شلیک فریاد میزنم تا احمد به عقب برود. اما او تکان نمیخورد. خشابم را دوباره عوض میکنم.🍂🍂
در همین حین نگاهی هم میاندازم تا مطمئن شوم عراقیها کجا هستند. کسی را نمیبینم. تیری هم شلیک نمیشود. حالا نمیدانم کشته شده اند یا درجایی پناه گرفته اند. یک خشاب دیگر هم بدون اینکه کسی را ببینم به همان طرف شلیک میکنم. هر کاری میکنم احمد از جایش تکان نمیخورد. شوکه شده است. هر چه دستش را میکشم تا او را عقب ببرم خودش را محکم به زمین چسبانده و تکان نمیخورد. قسمم میدهد تا او را بکُشم. از اسارت میترسد. همه اش میگوید عراقیها اگر او را بگیرند میکشند. هر چه به او اصرار میکنم که بلند شود. افاقه نمیکند. درد، او را در خود پیچانده است. نمی دانم چه کنم.
🌴🌴🌴
فکرم کار نمیکند ناخودآگاه دوباره اسلحه را بر میدارم در حالی که با یا حسین گفتن فریاد میزنم، به همان طرف قبلی شلیک میکنم. من سیزده سال بیش ندارم و هیکلم ریزه میزه است و او سه چهار سال از من بزرگتر.🔺🔺
هرگز نمیتوانم او را که دو برابر من سنگین تر است حمل نمایم. هرکاری میکنم موفق نمیشوم. از ترس اینکه خود را نکشد، اسلحهها را به داخل آب میاندازم.♦️♦️
احمد به من اصرار میکند تا بروم. به نیت اینکه کمکی برایش بیاورم، کوله پشتی، بندحمایل و کلاهم را در کنار او میگذارم. قمقه آب را به او میدهم و میگویم زیاد آب نخورد. پیشانی اش را میبوسم و با او خداحافظی میکنم. قبل از فرار به طرف بالای جاده نیم خیز میشوم و نیم نگاهی به گله تانکها میاندازم. 🌿🌿
آنها با سرعت تمام میآیند تا جاده تصرف شده را دوباره فتح نمایند.
می دوم. با سرعت میدوم. احساس میکنم پاهایم سنگین شده است. روی زمین مینشینم و در حالی که اطرافم را میپایم پوتینهایم را از پا میکَنم و آنها را به طرف آب پرتاب میکنم. دلم برای پوتینهایم تنگ میشود. به زور توانسته بودم پوتینی را در موقع اعزام پیدا کنم که اندازه و فیت پایم باشد. جورابها را هم در میآورم. دوباره بر میخیزم و سریع میدوم. حدود یک کیلومتری از احمد دور شده ام. سینه ام میسوزد. تشنگی امانم را بریده است. شمار نفسهایم کم و کمتر میشود.