eitaa logo
۳۱۳ افلاکی مهریز
172 دنبال‌کننده
1هزار عکس
373 ویدیو
6 فایل
افلاکیان "بازخوانی خاطرات، وصیت نامه، تصاویر و...شهدا، آزادگان و رزمندگان شهرستان مهریز ارسال محتوا(خاطره, عکس و... از رزمندگان و شهدا) انتقادات و پیشنهادات از طریق: @khademe_shahidan لینک عضویت در کانال: https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفتم منظره‌ای عجیب است. منظره‌ای پر از خون. منظره‌ای پر از کشتن و کشته شدن، پر از جنگ. مرگ جانانه می‌رقصد. بند پوتینم باز شده و مانع رفتنم است. رو زانو می‌نشینم تا آن را ببندم.🌹 از ترس اینکه عراقی‌ها از توی نیزار بیرون بیایند و خفت گیرم کنند، همانطور که با بندها ور می‌روم، چشم از نیزار بر نمی‌دارم. یکی از آرپی جی زن‌ها لب جاده رفته و مثل اینکه سوژه‌ای پیدا کرده و قصد شلیک به آن دارد. آتش عقبه قبضه اش آزارم می‌دهد و گوشهایم زنگ ممتدی می‌کشد. آتش عقبه آرپی جی تا چهارمتر همه چیز را می‌سوزاند و تا ده متر آسیب می‌رساند. لذا این آتش خیلی خطرناک است. بعضی از نیروها با همین آتش مجروح شده اند.🦋🦋 چند گلوله آرپی جی از وسط شکاف یک خاکریز کنار جاده به طرف ستون پراکنده بچه‌ها اصابت می‌کند که در جا سه چهار نفر شهید و دو سه نفر هم مجروح رو دستمان می‌گذارد. به طرف مجروحها می‌روم. دیگر چیزی ندارم تا بتوانم آنها را مداوا کنم. فقط یک پد جنگی بیشتر برایم باقی نمانده است که با ان نمی‌شود کاری کرد.🍂🍂 آسمان غرق در نور انواع منورها می‌شود. منورهای خوشه‌ای هم پشت سر هم همه جا را روشن می‌کند. منورهای خوشه‌ای که تا سطح زمین ریزش می‌کنند و اگر ذره‌ای از آن برتن کسی بیافتد، تا مغز استخوانش را می‌سوزاند.💥 بالاخره از لباس خود مجروحها، پارچه‌هایی را قیچی می‌کنم و با هر کلکی زخمهایشان را می‌بندم. آنها هم که زخمشان را سطحی ! فرض می‌کنند، اسلحه اشان را بر می‌دارند و پشت سر بچه‌ها می‌دوند و جلو می‌روند.🍃 کوله پشتی و بند پوتینم که دوباره باز شده را می‌بندم. جنازه شهدا را گوشه‌ای می‌کشم تا وسط راه نباشند. یکی از جنازه‌ها سنگین است. زورم نمی‌رسد تا آن را در کنار بقیه جا دهم. ناچار همانجا رهایش می‌کنم.❣❣ بلند می‌شوم تا به دنبال آنها بروم. حدود ده متری جلو می‌روم که به یک دو راهی بر می‌خورم. نمی دانم بچه‌ها از کدام طرف رفته اند. یکباره ترس در هزار تالار جانم می‌ریزد. احساس تنهایی می‌کنم. حالا روشنایی سفید و کم رنگی در گوشه آسمان دویده است. تقریباً همه جا به خوبی دیده می‌شود.🌿🌿 یک متری جاده آب است و پر از نیزار و موانع. چولان‌ها در کناره‌ها قد کشیده اند. آرام آرام به جلو می‌روم. وای، خدایا! جنازه‌های عراقی و ایرانی است که مسیر را پوشانده است.🌱🌱 حالا هوا کاملا روشن شده است. خودم را از کمرکش جاده، نیم خیز و پا مرغی بالا می‌کشم. سرم را از پشت دپوی لب جاده بالا می‌برم. ناگهان از ترس، همانجا خشکم می‌زند. تا چشم کار می‌کند تانک است و تانک. مگر می‌شود این همه تانک را یکجا جمع کرد؟🍁🍁 نمی دانم چه کنم. باید منتظر بچه‌ها شوم تا برگردند. در سینه کش جاده که در این نقطه مثل یک دژ است، می‌نشینم تا اندکی جان تازه‌ای بگیرم.🔹 چارچشمی و نگران اطراف را می‌پایم. درگیری شدیدی رخ داده است. اوضاع بیشتر از اینکه فکر می‌کنم آشفته تر است. سوت خمپاره‌ای به جانم نیشتر می‌زند. خمپاره درست روی دل جاده می‌ترکد. شستم خبردار می‌شود که این خمپاره باید از سوی نیروهای بی ترمز خودی شلیک شده باشد. خودم را توی یک چاله‌ای شبیه سنگر حفره روباهی می‌کشانم. اگر با تیر عراقی‌ها کشته نشدم حالا خمپاره‌های سرگردان این بسیجی‌هایی که زودتر از همیشه صبحانه اشان را خورده اند، دخلم را می‌آورند.
قسمت هشتم نیم ساعتی می‌گذرد و بچه‌ها بر نمی‌گردند. صدای درگیری تمام شده است. فقط از دور صدای شنی‌های تانکها لرزه بر تن زمین و زمان می‌اندازد. 🔺🔺🔺 گوشه‌ای می‌نشینم و خشابم را چک می‌کنم و یکبار دیگر بند پوتین‌هایم را محکمتر می‌بندم. شکمم بدجوری بهانه گیری می‌کند. از دیروز تا به حال چیزی نخورده ام. محلش نمی‌گذارم. بگذار هر چه دلش می‌خواهد صدا دهد. 🔻🔻🔻 حسابی می‌ترسم. نسیم خنکی می‌آید و هر شاخه نی که به رقص می‌آید، اسلحه را به طرفش می‌گیرم. خنده‌های چند ساعت پیش روی لبانم ماسیده است. ترس باعث تشنگی ام شده است. قمقمه را در می‌آورم و چند قلب آب می‌نوشم. ولی باز هم لبانم خشک خشک است. انگار نه انگار که همین الآن آب خورده ام. در حالی که قمقمه را در سر جایش جای می‌دهم، نگاهم به کنار چولان‌های کناره آب میخکوب می‌شود. یک جنازه عراقی بدون سر آنجا افتاده است. بلند می‌شوم و نزدیک تر می‌روم. نگاهی خوفناک به تن بی سر و رگهای بریده گردن عراقی می‌اندازم. ترس و دلهره می‌ریزد توی تنم. سر و پایم لرز بر می‌دارد. فشارم می‌افتد. الآن است که بالا بیاورم. 🍁🍁🍁 سریع بر می‌گردم به همان جایی که جنازه دوستانم افتاده است. حداقل کنار شهدا بودن آرامش دیگری دارد. دو سه تا خشاب بچه‌های شهید را بر می‌دارم. موسیقی گوش خراش شنی‌های تانکها بیشتر و بیشتر می‌شود. آبهای شرق دجله می‌رقصند. 🔸🔸🔸 صدای دویدن یک نفر دلهره توی جانم می‌اندازد. اسلحه را آماده شلیک می‌کنم. ناگهان دوست عزیزم سید احمد حسینی، از بچه‌های خوب روستای فهرج یزد، دوان دوان و با ترس و در حالی که صورتش مثل گچ سفید شده است بدون اسلحه به طرفم می‌آید. چشمش که به من می‌افتد می‌خواهد صدایم بزند که هن هن نفسش نمی‌گذارد. پشت به جاده و درست جلوی من می‌نشیند. سعی می‌کند نفسی تازه کند. سرش را پایین می‌آورد تا در دید عراقی‌ها نباشد. بریده بریده شروع به حرف زدن می‌کند. 🦋🦋🦋 بچه‌ها همه در قتلگاهی گیر افتاده اند. همگی شهید یا اسیر شده اند. او به زور توانسته است فرار کند. هنوز نفس نفس می‌زند. خم می‌شوم تا قمقمه ام را از غلاف بیرون بیاورم و به او مقداری آب بدهم که یکباره صدای جیغ او بلند می‌شود. در حالی که نصف بدنه قمقمه توی دستم است، برمی گردم و با تعجب نگاهش می‌کنم. می بینم استخوان بازوی راستش لباسها را پاره کرده و بیرون زده است. خون مثل فواره بیرون می‌جهد. گلوله‌ای که درست می‌بایست به پیشانی من می‌نشست، مستقیم خورده به بازوی او. دست سید احمد سپری شده تا لیاقت پیوستن به دوستانم را نداشته باشم. 🌿🌿🌿 دیگر نفسش در نمی‌آید. درد وجودش را فرا گرفته است. فک و دهانش می‌لرزد. یکباره اعصابم به هم می‌ریزد. برای چند لحظه مثل برق گرفته‌ها ماتم می‌برد. در همین حین، خمپاره‌ای سرگردان درست پشت سرم می‌ترکد.
قسمت نهم بدنم یک آن می‌لرزد. با دستپاچگی کوله پشتی را باز می‌کنم و از آن جعبه امداد را بیرون می‌آورم. آرام استخوان بازویش را به طرف داخل هل می‌دهم و یک پد جنگی روی آن می‌گذارم و آن را محکم می‌بندم. احمد خود را باخته است. هنوز بدنش می‌لرزد. درد دارد. شوکه شده است. 🍁🍁🍁 تشنگی هم امانش را بریده است. آب برایش خوب نیست. اصرار می‌کند. دلم برایش می‌سوزد. دو عدد قرص مسکن قوی و دو قلب آب به او می‌دهم. بزور قمقمه را از دهانش می‌گیرم. چند گلوله دوباره لب جاده می‌خورد و با صدای ناهنجاری از بالای سرم کمانه می‌کند. احمد را پایین تر می‌آورم. تا کمتر توی دید باشد. صدای قارقار تانکها نزدیک تر می‌شود. 🦋🦋🦋 خودم را کمی بالاتر می‌کشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. خدای من، تانکها مثل گله فیل‌ها به طرف جاده می‌آیند. نیروهای پیاده هم پشت سرشان می‌دوند. یک گروه پیاده هم از همان راهی که احمد آمده به سوی ما می‌آیند. ناخودآگاه اسلحه را بر می‌دارم و به طرفشان تیراندازی می‌کنم. ترس و هیجانم بیشتر می‌شود. عراقی‌ها حدود بیست متری ما هستند. همین طور به صورت رگبار به طرفشان شلیک می‌کنم. خشاب را عوض می‌کنم و دوباره به همان طرف دیوانه وار تیراندازی می‌کنم. در حین شلیک فریاد می‌زنم تا احمد به عقب برود. اما او تکان نمی‌خورد. خشابم را دوباره عوض می‌کنم.🍂🍂 در همین حین نگاهی هم می‌اندازم تا مطمئن شوم عراقی‌ها کجا هستند. کسی را نمی‌بینم. تیری هم شلیک نمی‌شود. حالا نمی‌دانم کشته شده اند یا درجایی پناه گرفته اند. یک خشاب دیگر هم بدون اینکه کسی را ببینم به همان طرف شلیک می‌کنم. هر کاری می‌کنم احمد از جایش تکان نمی‌خورد. شوکه شده است. هر چه دستش را می‌کشم تا او را عقب ببرم خودش را محکم به زمین چسبانده و تکان نمی‌خورد. قسمم می‌دهد تا او را بکُشم. از اسارت می‌ترسد. همه اش می‌گوید عراقی‌ها اگر او را بگیرند می‌کشند. هر چه به او اصرار می‌کنم که بلند شود. افاقه نمی‌کند. درد، او را در خود پیچانده است. نمی دانم چه کنم. 🌴🌴🌴 فکرم کار نمی‌کند ناخودآگاه دوباره اسلحه را بر می‌دارم در حالی که با یا حسین گفتن فریاد می‌زنم، به همان طرف قبلی شلیک می‌کنم. من سیزده سال بیش ندارم و هیکلم ریزه میزه است و او سه چهار سال از من بزرگتر.🔺🔺 هرگز نمی‌توانم او را که دو برابر من سنگین تر است حمل نمایم. هرکاری می‌کنم موفق نمی‌شوم. از ترس اینکه خود را نکشد، اسلحه‌ها را به داخل آب می‌اندازم.♦️♦️ احمد به من اصرار می‌کند تا بروم. به نیت اینکه کمکی برایش بیاورم، کوله پشتی، بندحمایل و کلاهم را در کنار او می‌گذارم. قمقه آب را به او می‌دهم و می‌گویم زیاد آب نخورد. پیشانی اش را می‌بوسم و با او خداحافظی می‌کنم. قبل از فرار به طرف بالای جاده نیم خیز می‌شوم و نیم نگاهی به گله تانکها می‌اندازم. 🌿🌿 آنها با سرعت تمام می‌آیند تا جاده تصرف شده را دوباره فتح نمایند. می دوم. با سرعت می‌دوم. احساس می‌کنم پاهایم سنگین شده است. روی زمین می‌نشینم و در حالی که اطرافم را می‌پایم پوتین‌هایم را از پا می‌کَنم و آنها را به طرف آب پرتاب می‌کنم. دلم برای پوتین‌هایم تنگ می‌شود. به زور توانسته بودم پوتینی را در موقع اعزام پیدا کنم که اندازه و فیت پایم باشد. جوراب‌ها را هم در می‌آورم. دوباره بر می‌خیزم و سریع می‌دوم. حدود یک کیلومتری از احمد دور شده ام. سینه ام می‌سوزد. تشنگی امانم را بریده است. شمار نفسهایم کم و کمتر می‌شود.
قسمت دهم ده دقیقه‌ای دیگر به راهم ادامه می‌دهد. ناگهان در جای خود میخکوب می‌شوم. کشتن عراقیها در شب، حالا در روز برایم دردسر شده است. گونی‌های دریده و پلیت‌های له و لورده و جنازه‌های بیشمار عراقی جلوی سنگرها راهم را سد کرده اند. ترس مثل خوره توی جانم می‌افتد. چشمهایم را می‌بندم و یواش یواش پاهای برهنه ام را روی جنازه زشت و بدقواره عراقی‌ها می‌گذارم و جلو می‌روم. حسابی می‌ترسم و خیال می‌کنم که عن قریب یکی از آنها پایم را می‌گیرد. چشمها را می‌گشایم. تا پا روی یکی از آنها می‌گذارم، تلوتلو می‌خورم و ولو می‌شوم وسط جنازه‌ها.همانطور بی حرکت می‌مانم تا ببینم کسی از سنگر بیرون می‌آید یا نه. خدا خدا می‌کنم که کسی بیرون نیاید. چون اگر مرا بدون اسلحه ببینند. دخلم را می‌آورند. 🦋🦋🦋 اینقدر توی دلم یا مهدی یا مهدی می‌گویم که احساس می‌کنم تمام وجودم آقا امام زمان را صدا می‌زنند. چند دقیقه‌ای می‌گذرد. مثل اینکه آنها ترسوتر از من هستند. کسی جرات بیرون آمدن از سنگرها ندارد. یواشکی بلند می‌شوم تا دوباره حرکت کنم. یک لحظه نگاهم به سمت چپم می‌افتد. درجه دار عراقی همانطور که خوابیده بِر و بِر به من زل زده است. ناگهان از ترس، وسط این همه جنازه خشکم می‌زند. هرکار می‌کنم که چشم از چشم او بردارم نمی‌توانم. چند لحظه‌ای مات و مبهوت می‌مانم. دیگر حتی نمی‌توانم یا مهدی یا مهدی هم بگویم. موهای تنم سیخ شده است. چیزی نمانده است که خودم راخیس کنم. 🌸🌸🌸 یکباره صدای انفجار خمپاره‌ای در وسط آبها مرا به خود می‌آورد. یک لحظه می‌بینم او زنده نیست. جنازه فرمانده عراقی چشمان درشت و وحشتناکش باز مانده است. دوباره جان می‌گیرم و به مسیرم ادامه می‌دهم. نگاهم به سمت راست می‌افتد. یک آن، پتویی که به عنوان درب سنگر از آن استفاده کرده اند تکانی می‌خورد. به خیال اینکه عراقی‌ها دارند از سنگر بیرون می‌آیند دو پا دارم و دو پای دیگر هم قرض می‌کنم و مثل برق می‌دوم. حتی جرات ندارم پشت سرم را نگاه کنم. عینهو تیری شده ام که از چله کمان رها شده ام. فرز و چابک می‌دوم. چه می‌کند این ترس. له له می‌زنم. لبان کویری ام می‌لرزد. 🍁🍁🍁 با پای برهنه بر روی این همه خرت و پرتهایی که کنار جاده ریخته است رد می‌شوم. اصلاً احساس نمی‌کنم که کف پاهایم تکه تکه شده اند و خون ریزی دارند. از کنار همان آیفا رد می‌شوم. آیفای عراقی نیمه واژگون کنار جاده افتاده و پوزه اش جاده را گرفته است. همان عراقی بر روی درب آن هنوز آویزان شده است. حدود شش کیلومتری است که همچنان می‌دوم. به هیچ طرفی نگاه نمی‌کنم. فقط ذکر یا مهدی تمام وجودم را پر کرده است. 🌺🌺🌺 به هن هن افتاده ام و عرق از سر و کله ام سرازیر شده است. سرم مثل یک گلوله آهنین سنگین شده است. آتش عراقی‌ها زیاد شده و انبوه تیرها روی جاده و از دو طرف جاده وزوزکنان از کنارم می‌گذرند و از من سبقت می‌گیرند. اما مثل اینکه تیرها را نمی‌بینند. شاید هم مرده ام و روحم این چنین می‌دود و گلوله از آن عبور می‌کنند.
قسمت آخر حالا نزدیکی‌های دژی که نیروهای خودی مستقر هستند رسیده ام. مثل دونده‌ای شده ام که خط پایان را می‌بیند و حرکتش را تندتر می‌کند. شوق وجودم را فرا می‌گیرد. چیزی نمانده که به موقعیت خودمان برسم. ولی هر چه سعی می‌کنم سرعتم را بیشتر کنم نای در بدن ندارم. انگار به سلولهای مغزم اکسیژن نمی‌رسد. حس می‌کنم پاهایم دیگر در کنترل من نیستند. از دور رزمنده‌ها را می‌بینم که پشت خاکریز آماده دفع پاتک هستند. 🦋🦋🦋 خوشحال تر می‌شوم. اما به محض نزدیک شدنم، این بی ترمزها، به طرفم تیراندازی می‌کنند. حالا تیرهای خودی از بغل گوشم رد می‌شوند. خدا را شکر می‌کنم که نشانه گیریشان خوب نیست والا مرا نفله می‌کردند. هرچه به صورت زیگزاگ می‌روم باز گلوله‌هایشان یک ریز برایم حواله می‌کنند. دستانم را بالا می‌برم تا مرا بشناسند و یا اینکه ببینند که اسلحه ندارم حالا مگر حالیشون می‌شود. 🌴🌴🌴 به آنها نزدیکتر می‌شوم. صدای یکی از آنها به گوشم می‌رسد. تیراندازی قطع می‌شود. او همان بهلول است که چند ساعت پیش مداوایش کرده بودم. فریاد می‌زند: «نزنین، یزدانیه، یزدانی خودمون از گروهان ابوالفضل». باز خدا را شکر که این بهلول توی جانم رسید وگرنه این بسیجی‌های بی ترمز دخل مرا آورده بودند. 🌿🌿🌿 بالاخره به دپو نزدیک می‌شوم که همین بهلول داد می‌زند‌: یزدانی بپر. چیزی نمی‌فهمم. فقط یک لحظه خودم را توی هوا معلق می‌بینم و سرم به جایی برخورد می‌کند. صورتم خیس می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم. سرم هنوز گیج و منگ است. تمام دست و پایم درد می‌کند. یکی بهم خسته نباشی می‌گوید. چشمانم را باز و بسته می‌کنم. محمدعلی حسینی است. از بچه‌های روستایمان که با هم به جبهه اعزام شدیم. قمقمه آب را به طرفم می‌گیرد. همانطور که به دمر افتاده ام، قلب قلب آب می‌نوشم. نفسم تازه می‌شود. جان می‌گیرم. خوب نگاه می‌کنم. توی یک کانال افتاده ام. 🍁🍁🍁 دست و صورت و کمرم بر اثر ترکش خراش برداشته اند. محمد علی برایم تعریف می‌کند که عراقیها جلو آمده و این مواضع را گرفته بودند و دوباره یک ساعتی می‌شود که بچه‌ها آنها را به عقب رانده اند. تازه پی می‌برم که چه اتفاقی افتاده است. گویا موقعی که می‌پریدم. گلوله‌ای تانک به دژ اصابت می‌کند و همزمان که من در حال پریدن بودم مرا به داخل کانال پرت کرده است و بر اثر اصابت سرم به دیواره کانال بیهوش شده بودم. عراقی‌هایی که پشت سر من بودند منطقه فعلی را تصرف کرده و از روی جنازه ام رد شده بودند و من هیچی نفهمیده بودم. با شنیدن این رویداد حسابی جا خوردم. یعنی من از حدود ساعت 5 یا 6 صبح تا حالا که حدود ساعت 5 عصر است، بیهوش توی کانال افتاده بودم. 🍂🍂🍂 بچه‌ها پس از عقب زدن عراقی‌ها، داشته اند کانال را پاکسازی می‌کردند که محمد علی جنازه مرا که دمر افتاده بود کف کانال می‌شناسد. آنهم از روی نوشته‌ای که پشت لباسم نوشته است: «مسافر نور» 🔻🔻🔻 بعد می‌بیند که من نفس می‌کشم. دو روز از این واقعه گذشته است. در مرکز استخبارات بغداد، احمد حسینی را می‌بینم که با بازوی بسته گوشه‌ای نشسته است. به طرفش می‌روم و همدیگر را در آغوش می‌کشیم و حسابی می‌خندیم. احمد حدود ده دقیقه بعد که من از آنجا فرار کردم اسیر می‌شود. چند ساعت بعد وقتی جلوی دوربین‌های فیلمبرداری عراقی‌ها می‌خواستند برای تبلیغ باند زخمش را عوض کنند، ♦️♦️♦️ نتوانستند درست حسابی آن پد جنگی را باز نمایند و بعد از انجام مراسم تبلیغی، کتک حسابی نوش جان می‌کند. چون از ترس، آن را چنان محکم و پیچ در پیچ بسته بودم که خودم هم متوجه نشده بودم. احمد این قضیه را تعریف می‌کند و با هم می‌خندیم. با هجوم قلچماقهای یغور عراقی که با کابل و باتوم به جان اسرا می‌افتند، این خنده هم برایمان زهر می‌شود. 📕📕📕 کرامت یزدانی (اشک)، آزاده و جانباز 35 درصد، اعزامی از روستای ترکان هرابرجان استان یزد جمعی گروهان ابوالفضل، گردان امام حسن (ع)، تیپ الغدیر یزد. زمان خاطره: 22 /12/ 63 زمان وقوع خاطره: شرق دجله، شب دوم عملیات بدر، جاده شنی یاسر، الصخره عراق