۳۱۳ افلاکی مهریز
🍂 #خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قسمت_اول بسم الله الرحمن الرحیم محمدعلی زارع فرزند غلامعلی هستم سال
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قسمت_دوم
فضای بسیارمعنوی در بین نیروها حاکم بود که قابل توصیف نیست.
بعد از اینکه ما را در رابطه با عملیات توجیه کردن، حرکت کردیم برای عملیات والفجر8 ، هدف ما وارد شدن به جزیره ام الرصاص و ضربه زدن به نیروهای دشمن در جزیره بود.
این عملیات در اصل برای رد گم کنی و حواس پرتی دشمن طراحی شده بود(به اصطلاح حمله ایذایی بود).
ما باید ضربه به دشمن می زدیم و برمی گشتیم ، ولی عملیات اصلی در منطقه فاو انجام می شد.
اون شب، قبل از عملیات هوا مهتابی و روشن بود و بچه ها می گفتن اگر اینطوری باشه عراقی ها ما را می بینن و همگی مون از بین می ریم.
ولی اون شب یکی از معجزات خداوند اتفاق افتاد و قبل ازعملیات هوا ابری و تیره شد و شروع به بارندگی کرد.🌒🌧
کار خدا دیگه منطقه پیدا نبود اوّل غواص ها رفتند و راه را باز کردند و بعد از اینکه علامت دادند با قایق ها حرکت کردیم به طرف جزیره .
ولی دربین راه چند تا از قایق های ما را منفجر کردن 😞
خلاصه هرطوری بود به جزیره رسیدیم و رفتیم تو کانال باریکی که تعداد زیادی جنازه دشمن ریخته بود و ما مجبور بودیم پا بذاریم روی اونها و رد بشیم!
بعضی هاشون اینقدر گنده و بزرگ بودن که باید خم می شدیم و از رویشون رد بشیم
همینطور درگیری بود و نیروها پیشروی می کردن
تا اینکه پشت یک خاکریز مستقر شدیم و کم کم صبح شد و درگیری هم شدید شد. همین طور درگیریها ادامه داشت وکم کم نیروها عقب نشینی می کردنند...
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قسمت_دوم فضای بسیارمعنوی در بین نیروها حاکم بود که قابل توصیف نیست. بع
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قسمت_سوم
ما امدادگر بودیم و فقط مجروحان را امداد رسانی می کردیم!
نزدیک غروب که شد بچه ها یکی یکی بر می گشتن عقب.
دو سه تا از بچه ها بهم گفتن بیا برگردیم عقب!
منم گفتم: برای چی !!😳
ما اینجا پشت خاکریز نشسته ایم عراقی ها هم که اونطرف هستن کجا بلند شیم بریم؟
لازمه بگم فرمان عقب نشینی داده بودن ولی ما متوجه نشده بودیم😟
خلاصه نشستیم تا شب شد و عراق شروع کرد به آتش سنگین روی سرمون و به طوریکه ما از جای خودمون نمی تونستیم تکون بخوریم.
همون جا پشت خاکریز دراز کشیدیم تا صبح و ما فقط چهار نفر بودیم و سه تا اسلحه!
صبح که شد به بچه ها گفتم بیائید بریم عقب!
دو نفر از بچه ها همین که حرکت کردن و رفتن اون طرف خاک ریز با توجه به اینکه عراقی ها پیشروی کرده بودن هر دو نفرشون را دستگیر کردن و من و سعید سلمانی دوتایی از طرف دیگر حرکت کردیم.
طوری بود که باید خودمون را می رسوندیم بالای خاکریز و بریم اونطرف و دیگه نجات پیدا کنیم.
همین که رفتیم بالای خاکریز، عراقیها جلوی مون دست را گذاشتن روی رگبار😨
دوستی که همرام بود سریع نشست روی زمین که او را دستگیر کردن.
همون لحظه من به پشت افتادم روی زمین!
اونها فکر کردن که من کشته شدم مقداری که رفتن دوباره برگشتند و یک رگبار دیگه روی من گرفتن و یکی از عراقی ها اومد دستم را گرفت و کشید و انداخت پائین خاک ریز و رفت
من اصلاً دیگه چیزی نمی فهمیدم فقط تو این فکر بودم که آدم که می میره چشمش باید باز باشه یا بسته ؟
داشتم فکر میکردم که اگه چشمم باز باشه می گن زنده ست، چشمم اگر بسته باشه دوباره اونها می گن مرده، زنده چه می دونم مانده بودم😣
این دوتا کدوم یکیش را باید انجام بدم همینطور مونده بودم .😫
نگاه کردم اونطرف خاکریز، دیدم یکی از عراقی ها مجروح شده بود. صبح تو عملیات تیر خورده بود و توی نیزار مونده بود.
سر و صدا کرد، اومدن دست و پاش را گرفتن و کشان کشان بردنش و من همین جا افتاده بودم. 🤕
شاید دو ساعت اونجا افتاده بودم می فهمیدم امّا عکس العملی نشون نمی دادم که اونها متوجه زنده بودن من نشن.
ساعتی گذشته بود که بلند شدم نشستم نگاه این طرف اونطرف کردم، دیدم هیچ کس نیست همه عراقی ها رفتن، دوباره دیدم صدای دوتا عراقی پشت خاکریز میاد سرم را گذاشتم زمین، صبر کردم دو تا عراقی از خاکریز آمدن بالا و نگاه من کردن و رفتن...
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قسمت_سوم ما امدادگر بودیم و فقط مجروحان را امداد رسانی می کردیم! نزدی
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قسمت_چهارم
کمی صبر کردم تا دور شدن باز بلند شدم و نشستم, دیدم کسی نیست منم سریع فرار کردم 🏃🏃
اومدم طرف نیزار، همین که نی ها را می زدم کنار دیدم نیزار خونی میشه!😳
گفتیم خدا من که تیر نخوردم خون از کجا میاد!
یکدفعه نگاه کردم دیدم تیر به ناخنم خورده و فقط ناخونم به پوستش بنده😧
ازجایی که خدا می خواست و این همه رگبار گلوله که روی من گرفته شده بود، کلاه آهنی من سوراخ سوراخ شده بود ولی اصلاَ به سرم هیچ برخوردی نکرده بود و همون یک تیر که به ناخنم برخورد کرده بود .
خلاصه رفتم تو نیزار و خودم را رسوندم به اروند رود دیدم هیچ وسیله ای نیست که من بتونم برم اونطرف رودخانه!
سرعت آب هم آنقدر زیاد بود که جرأت نکردم خودم را به آب بزنم.
می دونستم اگر این کار را بکنم آب من را می بره توی خلیج فارس.
بعد برگشتیم و حدود ۱۰۰ الی ۱۵۰ متری خاکریز عراقی ها، کنار یک درخت نخل دراز کشیدیم🌴
گمان کردم وقت نماز هم شده، نماز ظهر را درحال خوابیده خواندم و شب هم هان جا بودم.🌒
من تو جزیره تنها بودم و هیچ کس هم نبود تاریک و ترسناک😰
بچه هایی که پهلوی من بودن چون دیدن رگبار گرفته اند روی من گفتن دیگه شهید شده😔
شب دوّم بود که خیلی گرسنه بودم از گرسنگی خواب نمی رفتم نمی دانم چه طور شد که خواب رفتم و خواب دیدم بچه های گردان خودمون که قیافتاً همه را می شناختم امّا اسماً نمی شناختم رفته بودن تو صف تا غذا بگیرن، منم گفتم سه روز است غذا نخوردم سهمیه دو سه روز را به من بدین گفتن باشه بیا این سهمیه تو!
غذا را گرفتم و فرمانده ما آقای حسینی که سید بود را اونجا دیدم که یک گوشه تنها نشسته و داره غذا می خوره.
شال سبز انداخته بود دور گردنش بهش گفتم آقای حسینی اگر اجازه می دید من کنار شما بشینم و غذا بخورم گفت:
بفرمائید آقای زارع.
خدا می دونه صبح که از خواب بیدار شدم دیگه گرسنه نبودم 😭🌷🌷
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قسمت_چهارم کمی صبر کردم تا دور شدن باز بلند شدم و نشستم, دیدم کسی نیست
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قسمت_پنجم
من تنهای تنها، هشت روز تو جزیره سرگردان بودم بدون اینکه هیچ غذایی بخورم!😔
بعد از دیدن اون خواب دیگه گرسنگی هم احساس نمی کردم ولی قمقمه آبی داشتم که از آب های کثیف رودخانه پر و استفاده می کردم.
در این مدت هر روز می اومدم کنار رودخانه و نقشه می کشیدم که چطور می تونم برم اونطرف رودخانه!🤔
یه روز برای خودم فکر می کردم برم نی ها را بکنم قایق درست کنم 🛶
یه روز دیگه فکر می کردم برم پوست درختان را بکنم و طناب درست کنم
هر روز یه فکری می کردم ولی بسیار سخت بود و هیچ طوری به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم😔
همین طور سرگردان بودم با هزاران فکر های مختلف در ضمن کنار رودخانه سیم خاردار کشیده شده بودن، میدان مین هم بود به جز یک راه باریک که نیروهای ایرانی باز کرده بودن برای عبور راهی دیگه ای نبود.
روزها که نمی توانستم کاری انجام بدم برای اینکه اگر می خواستم تحرک زیادی داشته باشم عراقی ها می دیدن و مرا ....
خلاصه به هیچ نتیجه ای نرسیدم تا روز اوّل اسفند که حالا 8روز از گیر افتادن من در این منطقه گذشته بود بعد از ظهر عراقی ها ریختن تو جزیره برای پاک سازی😨
من زیر یک درخت نخل دراز کشیده بودم🌴 که مرا نبینن ولی همین طوری که داشتند پاک سازی و حرکت می کردن من را دیدن 😔
تعدادی به طرف من آمدن و به عربی یه چیزی گفتن و ریختن دور من 😥
حالا من خودم را زدم به مردن یکی از عراقیها دست من را که گرفت فهمید که زنده ام برا اینکه دست هام گرم بود هر کدام به عربی چیزهایی می گفتن من هم چیزی از حرفهاشون نمی فهمیدم ولی از جام خودم را تکان نمی دادم، یکدفعه یکی شون دست هام را گرفت و بلند کرد و یکی سیلی محکم با تمام توان زد به صورتم اینجا دیگه نمی شود خود را به مردن زد بلاخره من را دستگیر کردن☹️ من لباسه هام همه تکه پاره شد بود و روی لباس بسیجی که تن من بود نوشته بود "کربلا کربلا ما داریم می آئیم"
با اشاره می فهمیدم می گفتن:
الان می بریمت کربلا!!
دوباره یک سیلی محکم زد تو گوشم😠
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قسمت_پنجم من تنهای تنها، هشت روز تو جزیره سرگردان بودم بدون اینکه هیچ
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قست_ششم
دوتا سیلی خوردم👋😣
ساعتی که دستم بود را از دستم در آوردن! 😠
ساعتی بود که بابایم از مکه آورده بود و خیلی دوستش داشتم😔
عراقیهاایی که ساعت را از دستم بیرون آورده بودن باهم دعواشون شد برای اینکه کدومشون ساعت را بردارن
درحالی که دعوا می کردن گفتم ساعت برای خودمه و خواستم ساعت را بگیرم که دوباره سیلی محکمی گذاشت توی گوشم😞
ساعت را یکیشون گذاشت تو جیبش و من را بردن یه مقدار جلوتر و چشم و دست هام را بستن و گذاشتن بغل یکی درخت نخل!🌴
تو فیلم ها دیده بودم کسانیکه می خواستن اعدام کنن را می بردن کنار درختی🌴
من هم شروع کردم اشهدم را گفتم هر لحظه منتظر بودم تیربارانم کنن لحظه خیلی سختی بود😰
همینجور ایستاده بودم و ذکر می گفتم یه دفعه یکی اومد من را حرکت داد و از اون منطقه خارج شدیم
بردنم بصره و اونجا یکی بود که فارسی صحبت می کرد
دیگه شب شده بود دستها ی من را از پشت بسته بودن و پاهام را بسته بود و بدنم را کرده بودن توی یک گونی پلاستیکی!
دیدم نمی تونم بخوابم گفتم:
نمی تونم بخوابم دستهام را از جلو ببندید!
دست هام را باز کردن و از جلو بستن
شب هر چه به نگهبان عراقی اصرار کردم پاهام را باز کنه ولی جواب نداد😟
خیلی شب تا صبح زجر کشیدم خیلی اسرار کردم دستشویی دارم برای اینکه یک مقدار از این وضعیت خلاص بشم ولی اعتناء نمی کردن نزدیک ظهر بود که اومدن پاهام را باز کردن تا برم دستشویی
توی دستشویی فقط مقداری آب خوردم و اومدم بیرون چون هیچ چیزی به ما نداده بودن بخوریم، دستشویی نداشتم
من را بردن تو یه اتاقی که یکی درجه دار با سه تا سرباز و یک مترجم بودن شروع کرد به پرسیدن از لشکر و تیپ و گردان و دسته ...
یه کم اطلاعاتی که داشتم گفتم یه خورده دروغ هم قاطیش کردم و گفتم ...
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قست_ششم دوتا سیلی خوردم👋😣 ساعتی که دستم بود را از دستم در آوردن! 😠 سا
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قست_هفتم
چشم تان روز بد نبینه اون روز تا دلتان بخواد من کتک خوردم😢
حسابی کتک خوردم, یعنی هر چه بگم کم گفتم، با باتوم و کابل، با مشت و لگد که دیگه حساب نداشت, می زدند😩 دستم را از پشت بسته بودن هر چه می پرسید یک مقدار جواب می دادم یک مقدار جواب نمی دادم یک مقدار دروغ می گفتم خلاصه حسابی کتک خوردم
تو این حالت تشنگی شدیدی بهم دست داده بود گفتم:
تشنمه 💦
یک کتری کنار اتاق بود پر از نفت گفت: بیارید بدید بخورده، وقتی آوردن گفتم این که نفته آب خواستم😠
درحالی که کتک می زدن فحش های بسیار زشت و زننده هم می دادن
یک دفعه دیدم کتری نفت را از پشت سرم خالی کرد روی سر و گردنم
خلاصه اون کسی که مترجم بود به زبان فارسی شروع کرد به حرف زدن که بچه کجایی و چه کار می کنی و داشتم جواب می دادم که یکدفعه دیدیم اون سه نفر که پشت سرم ایستاده بودن باندی که روی دستم پیچیده بودم را آتش زدن💥
دیدم اگر شعله آتش این باند برسه به لباسهام آتش می گیرم به هر مکافاتی بود باند را خاموش کردم
اونا سه چهار تایی ریختن روی سرم و تا آنجا که می شد دوباره کتکم زدن بطوریکه تمام بدنم باد کرده بود سرم اینقدر باد کرده بود و نفت هم ریخته بودن روی اون که دیگه گیج و منگ بودم
خلاصه درب اتاق را باز کردن و گفتن برو همین که آمدم بیرون دیدم یا خدا😨 دو طرف سرباز ایستاده است و هر کسی یه چیزی دستش هست یکی باتوم یکی چوب یکی آهن،
باران آمده بود 🌧
گل و شل زیادی هم شده بود من باید وسط اینها حرکت می کردم بلاخره حرکت کردم و شروع به دویدن کردم و از چپ و راست ضربه بهم می خورد آخرین نفر یک سربازی بود که می خواست مرا بزند سریع دنبالم کرد که یکدفعه دیدم یک ماشین ایستاد🚓
و من سریع خودم را به داخل ماشین پرت کردم
سرباز خواست پا بزند بهم پاش را زد به پا رکاب و پاش زخم شد و اون سرباز از سربازی که توی ماشین نشسته بود خواست مرا بندازه پائین
او قبول نکرد و گفت حالا که سوار شده دیگر رهاش کن...
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قست_هفتم چشم تان روز بد نبینه اون روز تا دلتان بخواد من کتک خوردم😢 حسا
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قسمت_هشتم
من را بردن تو یه اتاق کوچک سیمانی که 8 نفر دیگه از اسرای ایرانی هم اونجا بودن.
بچه ها به من گفتن:
ما را روزی یه دونه خرما دادن ولی از روزی که من رفتم اونجا دیه همون یک دونه خرما را هم ندادن😔
سه روز دیگه هم هیچی نیاوردن!
بعد از سه روز ما را حرکت دادن طرف یه جایی مثل ساواک !!
بچه ها را سوار ماشین کردن در و دیوارش توری بود و هیچی پیدا نبود.
وقتی رسیدیم اونجا ماشین دنده عقب اومد برابر در ایستاد و سربازها هم دو طرف در ایستاده بودن و شلاق به دست اشاره می کردن که بیائید پائین هرچه می گفت، بچه ها می گفتند ما نمی ریم
گفتم برید پایین میان تو ماشین ما را می زنن توی جای تنگ بدتره😥.
خلاصه یکی یکی اومدیم پائین و بچه ها پا برهنه و زمینها طوری بود که لیز می خوردی یعنی از اوّل سالن که می دویدی تو تا آخر سالن خودت دیگه می رفتی فقط سربازها با شلاق می زدن کسانیکه زخمی بودن، می زدند روی زخم های بدنشون!
خلاصه ما را فرستادن دوباره تو یه اتاق
4 روز دیگه تو ساواک بودیم و سرباز روزی یک بار در را باز می کرد و یه دیس بزرگ را پر از آب گوشت می کرد و می آورد ولی گوشت نداشت☹️ و آب خالی بود و می گفت بچه ها بردارن بخورد نه نونی می دادن نه قاشقی دستمون را تر می کردیم و می گذاشتم تو دهان این همه دست پر از خون و گِل!
نمی گذاشتن کسی دستش را بشوره و من اینجا بعد از مدت 18 روز که هیچ غذایی نخورده بودم تونستم به این صورت این طوری اینجا غذا بخورم😌
بعد از خوابی که درجزیره دیده بودم همچنان گرسنگی زیادی به من دست نداده بود این غیر از یک معجزه چیزی دیگری نبود🌷
خلاصه اینکه روزی یکبار در را باز می کرد بچه ها برن دستشوئی کسی چیزی نخورده بود که بره دستشوئی!!
هرکس هم می رفت آب می خورد و می اومد اگر دو دقیقه تو دستشوئی دیر می کردی با تیپا می افتاد به جون در که بچه ها می گفتن الان شیشه می ریزه پائین
از دم در که می رفتی بیرون باید کتک می خوردی تا بر می گشتیم😒 و اگر معطل می کردیم تو دستشوئی دوباره هم می زد که چرا معطل کردی.
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قسمت_هشتم من را بردن تو یه اتاق کوچک سیمانی که 8 نفر دیگه از اسرای ایر
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قست_نهم
روز سوّم بود اومد در را باز کرد و گفت : تعال، تعال
هرچه گفت من بلند نشدم و به بغل دستی گفتم تو بلند شو برو حالا دیگه نوبت شما ست
هرچی گفت هیچ کدوم نرفتیم
خلاصه اومد تو و گرفت همه را زد و دو نفر را برداشت و انداخت بیرون😟
گفت برید دستشویی رفتن و دوباره برگشتن
فرداش یا پس فرداش دوباره بازجویی بود و در را باز کرد و گفت:
یکی یکی برید بازجویی !
هر کس می رفت بازجویی و بر می گشت کتک نمی خورد من که رفتم گفت: بگو ببینم هواپیما های تو منطقه چه جوری بود منم گفتم: دو سه تا هوایپما بود.
گفت: چه کار کردن؟ گفتم: بمب می ریختن و بعدش دیدیم که ته هواپیما آتش در میاد و اینطوری میاد روی زمین ...
من داشتم الکی یه چیزهایی می گفتم.
وقتی می گفتم هواپیماهای شما بمب می انداخت خوشحال می شدن ولی بعدش بنا کرد من را کتک زدن😳
گفتم مگر من چه گفتم؟
گفت تو گفتی که هواپیمای ما سقوط کرده!
بعداز کتک خوردن رفتم تو و به بچه ها گفتم نمی دانم چه جوریه که هر جا می رم باید کتک بخورم 😔
خلاصه بعداز چند روز بازجویی ما را از اونجا خارج کردند و تو محل دیگه ای نگهداری کردن.
طبق معمول گذشته غذا هم که غذای آبکی بود و نون نمی دادن!
فقط صبح تا صبح یکی چایی می دادن و دیگه هیچی ...
روز اوّلی هم که آمدن و بچه ها را پانسمان کردن تا یک ماه بعد نیامدن پانسمان زخم ها را عوض کنن بطوریکه همه زخمهای بدن بچه ها کرم شده بود و دست منم کرم شده و عفونت کرده بود
بعد ازحدود 40 روزی که اسیر شده بودیم ما را فرستادند حمام این هم آب داغ نبود ولرم بود آب داغ را می بستند
بعداز اونجا ما را آوردن تو اردوگاه ماشینی.
سوار مون کردن و دَم درب اردوگاه درب را باز کردن
دیدیم اونجا هم مثل ساواکه😥
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f
۳۱۳ افلاکی مهریز
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت #قست_نهم روز سوّم بود اومد در را باز کرد و گفت : تعال، تعال هرچه گفت
#خاطراتی_از_اعزام_تا_اسارت
#قسمت_دهم
از اردوگاه سربازها کوچه درست کرده بودن تا دم درب آسایشگاه
در را که باز می کردی باید می دویدی تا آسایشگاه! حدود 150 متری راه بود همون تو ماشین که پیاده شدیم مثل صحرای کربلا که می گفتن اسراء را روی خارها می بردن😔
اون اردوگاه هم همینطوری بود پر از خارهای سه پا بود با پای برهنه از تو ماشین که پائین می اومدیم پا می ذاشتیم وسط این خارها و خودشون هم دو طرف ایستاده بودن که بزنن 😨
نامردا با باتوم و شلاق می افتادن به جونمون! بچه هایی که مجروح بودن می زدن روی زخم هاشون
بچه هایی هم که سالم بودن زیر بغل مجروحین را می گرفتن و کمک می کردن تا برن
کسانیکه کمک می کردند به علتی که نمی تونستن بدون کتک بیشتری می خوردن😭
خلاصه بعداز کتک خوردن فراوان رسیدیم به آسایشگاه وقتی رسیدیم یک عدد تیغ دادن برای 3 نفر که ریش هامون را بزنیم 😦
نفرسوم دیه تیغ کند مشد و با هزار مکافات و زخم و ذیل کردن صورتش را متراشیدیم
بچه هایی که مجروح بودن را پانسمان کردن🤕
پانسمان، الکی و دوایی چیزی می آوردند و می رفتن و دیگه کی بر می گشتند معلوم نبود.
غذا هم که خودشون درست می کردن می آوردن و می گفتن: پنج تا پنج تا بشنید قبل از اینکه غذا بدن، بچه ها را می زدن، بعد غذا می دادن و بعد از غذا نیز بچه ها را می زدن
یعنی روزی 4 بار 5 بار بچه ها را می زدند.
باید پنج تا پنج تا بنشینن تو صف کتک بخورن تا غذا بخورن.
بعضی مواقع میوه می آوردن یک پرتقال کوچک می دادن برای 3 نفر
اگر عملیاتی ایران انجام می داد اینها بیشتر عصبانی می شدن و بیشتر بچه ها را می زدن
بیشتر بچه ها را تو اتاق زندانی می کردن نه آب می دادن نه اینکه قدمی بزنن حتی دستشوئی نمی تونستن برون یه سطل کوچک گذاشته بودن برای دستشویی...
ادامه دارد....
به روایت: #آزاده_محمدعلی_زارع(غلامعلی)
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─
📢افلاکیان؛ کانال خاطرات شهدا و رزمندگان شهرستان مهریز
لینک دعوت به کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2975400005Ccd5653f47f