#خاطره🔰(23)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
یک روز دیگرنگهبانان بعداز آمار گرفتن گفتند سرها بالا بگیرید لازم بتذکر است که در موقع آمار گرفتن به حالت نشسته سرپا و می گفتند سرهایمان را پایین بگیریم.
یکی از آنها شروع به داد و فریادکرد و گفت در داخل آسایشگاه همه کاری و همه چیزی از قبیل میخ و سیم و غیره ممنوع است و اگر حتی یکدانه میخ در آسایشگاه پیدا شود شما را خواهیم کشت بعد درب آسایشگاه را بستند و شروع به تفتیش و جستجو کردند در داخل آسایشگاه چیزی را پیدا نکردند
🍁🍁🍁
یکی از عراقیها که سیمی در دست داشت به داخل آسایشگاه رفت و وقتی که بیرون آمد گفت این سیم در آسایشگاه پیدا شده در حالیکه دروغ میگفت به این بهانه می خواستند ما را کتک بزنند گرچه احتیاجی به بهانه نبود و کتک واذیت کردن کار هرروز آن نا جوانمردها بود بلاخره گفتند که شما با ما مخالفت می کنید ماهمه سکوت کرده بودیم و همینطور سکوتمان ادامه داشت تا این که یکی از آنها با صدای بلندی گفت آخرش این سکوت کار دستتان میدهد و شما را یکی یکی خواهد کشت چندین دفعه بعثیها متذکر شدند که شما مفقود هستید و از طرف فرماندهی دستور داریم همه شما را بکشیم بلاخره بعد ازکتک زدنهای فراوان با وسایل مختلف آنروز هم گذشت.
🍂🍂🍂
این مطلب که آنها فقط دنبال بهانه ها بودند آنهم بهانه های دروغین قابل تأکید است. در آنجا غذا بسیار کم بود و همه گرسنه بودیم و تشنگی هم ما را آزار میداد. بعضی مواقع آب نمی آشامیدیم که کمتر گرسنه شویم تا ممکن بود میخوابیدیم که شاید کمتر گرسنه شویم ولی با این وجود گرسنگی بسیار آزارمان میداد ولی ما با توکل به خدا صبر می کردیم. بهانه های آن بعثیها جور با جور بود مثلاً می گفتند که چرا شب نخوابیدید یا چرا در آسایشگاه آب ریختید چرا در هنگام برخورد بانگهبانها احترام نمی گذارید یا چرا مسئول غذا جهت گرفتن غذا بموقع نمی آید و از اینکه سرهایمان را بالا می گرفتیم خشمگین می شدند یا اینکه چرا دکمه های لباستان را نبستید و از این قبیل بهانه زیاد می گرفتند .
#خاطره🔰(24)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
چندین دفعه آنها متذکر شده بودند که ما مفقود باقی خواهیم ماند و صلیب سرخ هرگز ما رانخواهد دید کم کم باورمان شده بود و انها هم روز بروز ما را بیشتر اذیت می کردند. سرهنگ بعثی آسایشگاه را بازدید کرد و به آشپزخانه رفت و آنجا را بازدید نمود و دستورهایی به آن داد و اردوگاه را ترک کرد بعد از ساعتی سوت آزاد بصدا درآمد و ما آماده شدیم به داخل آسایشگاه برویم ولی مجدداً جهت گرفتن آمار صدایمان زدند
🍁🍁🍁
چندین عراقی کابل به دست امدند و گفتند شما اصلاً نظم ندارید و در موقع بازدید سرهنگ سرهایتان را پایین نگرفته وخوب احترام نگذاشتید و با این بهانه ما را تهدید کردن که پاهایتان را خواهیم شکست بعد گفتند که به صورت دراز کش روی خاکها بخوابیم و روی زمین غلت بزنیم و همینطور که غلت می زدیم عراقیها با پوتین بر روی پاها و کمرمان راه می رفتند وبا کابل می زدند و با پا روی سرهایمان می گذاشتند و می گفتند که ما از یهودی بدتر هستیم دو الی سه ساعت این کارشان ادامه داشت
🍂🍂🍂
یک بار یکی از بچه ها ایستاد و گفت شماها چرا اینقدر ما را اذیت می کنید مگر ما بنده خدا نیستیم یکی از آنها با صدای بلند گفت شما اسیر هستید و از طرفی مفقود و شما اصلاً حق صحبت کردن را ندارید وتو با چه جرئتی صحبت کردی آن برادر در جواب گفت اینچنین، که شما مارا تنبیه می کنیدخواهیم مرد عراقی گفت مردید که مردید و بعد با کابل به جان آن او افتاد و اینقدر او را کتک زد تا اینکه بیهوش روی زمین افتاد ما همه ناراحت بودیم بعد گفتند آزاد ما رفتیم این برادر را که بیهوش آنجا افتاده بود برداشتیم و به داخل آسایشگاه انتقال دادیم بعداز مدتی بهوش آمد
📙📙📙
تمام بدن آن برادر کبود شده بود ولی اصلاً اظهار ناراحتی نمی کرد و ایستاد و به برادر ها دیگر گفت خداوند به ما صبر بدهد و گفت قال رسول ا... (ص) الصبر مفتاح الفرج – یعنی صبرکلید فرج است. و همه بچه ها از سخن او روحیه تازه ای گرفتند.
#خاطره🔰(25)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
از آتش بس دو سه روزی گذشته بود ما تصمیم گرفتیم که نمازهایمان را بصورت جماعت برگزار کنیم و چند روزی بدور از چشم نگهبانان نماز را بصورت جماعت برگزار کردیم تا اینکه یکی از روزها عراقیها متوجه شدند و درحالی بود که نماز مغرب را بجا می آوریم. نگهبانان آمدن پشت پنجره ولی برادرها به نماز خواندن ادامه دادند.
🍁🍁🍁
مسئول اردوگاه به سرعت بطرف اطاق فرماندهی رفت و فرمانده را همراه خود آورد فرمانده اردوگاه خطاب به ماگفت نماز جماعت درارتش ما ممنوع می باشد مگر جلوتر به شما نگفته بودیم چرا شما نماز جماعت خواندیدهمه سکوت کرده بودیم و چیزی نمی گفتیم فرمانده که سرگرد بود گفت فردا صبح پدرتان را در می آورم و شما در این آسایشگاه بمدت یکماه بحالت زندانی خواهید بود و از توالت و حمام خبری نیست و غذایتان را کاهش خواهیم داد و آسایشگاه را ترک کرد
🍂🍂🍂
صبح سرگرد به آسایشگاه آمد و چون نمی توانست همه را تنبیه کند برادری را که پیش نمازمان شده بود و عده ای را که پشت سرش نماز خوانده بود و از قبل شناسایی کرده بود بیرون آورد و آنها را با کتک زیادی به زندان انفرادی برد و بعداز آن مابقی را به خط کرد و با کابل بر جان آنها افتاد و ما همه دعا کردن را زمزمه می کردیم و از خدا کمک می خواستیم بلاخره تنبیه تمام شد
🔸🔸🔸
داخل آسایشگاه یک ماه زندانی شدیم و تنبیهات هم خیلی شدیدتر شده بود بعداز هفت روز امام جماعتمان و برادران همراهش که به زندان انفرادی رفته بود به آسایشگاه برگشتند.
#خاطره🔰(26)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
یک شب من در داخل آسایشگاه دلم گرفته بودو ناراحت بودم نماز و قرآن خواندم و بعداز مدتی کم کم به خواب رفتم در عالم رؤیا خواب دیدم که یکی از مسئولان ایرانی که سیدهم بود داخل آسایشگاه ما امد و گفت برادران شما اصلاً ناراحت نباشید و به امید خدا به همین زودی، آزاد خواهید شد وبه میهن اسلامی باز خواهید گشت.
🍁🍁🍁
درخواب خیلی خوشحال شده بودم و از شدت خوشحالی از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که این خوشحالی در عالم رؤیا بوده است اما روحیه من فرق کرده بود و روحیه ای تازه گرفته بودم و صبح فردا خوابم را به دوستانم تعریف کردم . حدود ساعت 10 صبح بود که ناگهان یکی از برادرها اسم مرا صدا کرد و گفت عراقیها با شما کار دارند ومن نمی دانستم که انها بامن چکار دارند و من کار خلافی انجام نداده ام بلاخره بلند شدم و به نزد نگهبان رفتم .
🍂🍂🍂
نگهبان بلند شد و چند سیلی محکم به گوشم نواخت هنوز متوجه نبودم که چرا مرا می زند او با صدای بلند گفت چرا خواب دیدی و حالا که خواب دیدی چرا خوابت را تعریف کردی ازاین به بعد اگر خواب دیدی حق نداری برای دیگران تعریف کنی و من به داخل آسایشگاه برگشتم. متوجه شدم جاسوس آسایشگاه ما کارخودش را کرده و من خیلی متأثر شدیم.
#خاطره🔰(27)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
یک روز صبح در حالی که بیرون نشسته بودیم نگهبانها گفتند آمار همه برای گرفتن آمار نشسته بویدم. مانند گذشته گفتند سرها بالانگاه کردیم دیدیم که عده زیادی از عراقیها با کابل و چوب اطراف ما را گرفتند ولی هنوز نمی دانستیم چه خبر است یکی از آن مزدورها با صدای بلندی فریاد کشید که شما ها قاشق تیز میکنید که با آن ما را بکشید
🍁🍁🍁
و علاوه بر قاشق دستگاه ریش تراش را تیز کرده اید برای کشتن ما خبرش به ما رسیده و نمی توانید که دروغ بگوئید این هم کارجاسوس بود آنهم جاسوس ایرانی که به دروغ به عراقیها خبر برده بود و ما فقط قاشق هیامان را علامت گذاری کرده بودیم تا باهم عوض نشود
🍂🍂🍂
عراقیها آن علامتها را دیدند و گفتند شما اینها را تیز کرداید هرچه گفتیم فقط آنرا علامت زده ایم قبول نکردند و با کابل و چوب به جان ما افتادند و تا آنجاایی که توان داشتند ما را کتک زدند تعداد کمی از برادرهاایی که قاشق خود را علامت گذاری کرده بودند به زندان انفرادی انتقال دادند ولی ما با ایمان و صبر روزها را سپری می کردیم .
#خاطره🔰(28)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
شبی که خبرفوت امام را شنیدیم آنشب تا صبح گریه می کردیم صبح انروز تصمیم گرفتن لباس پشمی سبز رنگ تیره ای که داشتیم جهت عزاداری فوت امام بپوشیم و همچنین با آسایشگاهای دیگر هماهنگ شد همه همان لباس را بپوشند و تا سه روز به احترام امام این کار را انجام دهیم .
🍁🍁🍁
صبح که درب آسایشگاه باز شد وبه محوطه اردوگاه رفتیم . یکی از عراقیها متوجه شد که ما به خاطر فوت امام همگی لباس تیره پوشیدیم با عجله به نزد مسئول اردوگاه رفت وموضوع راگفت چون همه اسرا ناراحت بودند مسئول اردوگاه جرئت اینکه که چیزی بگوید نداشت و انگشت خود را روی بینی زد و به نگهبان هم گفت آنها هم چیزی نگوئید سکوت همه جا را گرفته بود و بچه ها با همدیگر صحبت نمی کردند و هرکس به فکر عزاداری خود بود.
🍂🍂🍂
عراقیها از ترس خودشان اصلاً جلوی ما نمی آمدند ما قصد کرده بودیم که با آنکه هوا خیلی گرم بود آن لباس تیره و پشمی را از تن بیرون نیاوریم و عراقیها از این موضوع خیلی ناراحت و نگران بودند.
🔸🔸🔸
یک روز صبح حدود ساعت 10 صبح بود یکی از برادرها در داخل آسایشگاه بلند شد و خطاب به منافقین که دربین ما بودندوجاسوسی می کردند گفت ای منافقین حواس خود را جمع کنید بخدا قسم اگر آنروزها که امام زنده بود و شما هرچه می گفتیدماصبر می کردیم ولی دیگر از این خبرها نیست و اگر بفهمیم که کوچکترین چیزی درباره نظام جمهوری اسلامی یا اهانت نسبت به شخصیتی بکنید ما شما را خورد خواهیم کرد آن برادر خیلی قاطع و جدی صحبت کرد و اگر مشاهده شود که شما خوشحالی کنید و بخندید خواهید دید که چگونه شما را نابود خواهیم کرد...
#خاطره🔰(29)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
بعدازظهر همان روز تعدادی از جاسوسهای منافق جلوی دژبانی عراقیها رفته اند و با عراقیها صحبت می کردند آنها از عراقیها تقاضا کرده بودند که آسایشگاه آنها را عوض کنندعراقیها به دفتر فرماندهی رفتند و موضوع را به فرمانده اردوگاه گفتند فرمانده اردوگاه به اتفاق 20نفر نگهبان شلاق به دست آمدند دستور دادند همه به داخل آسایشگاه برویم و جهت گرفتن آمار
🍁🍁🍁
به خط نشستیم گفت سرهایتان را پایین بگیرید . حق تکان خوردن ندارید سرگرد عراقی گفت امروز همه شما را خواهیم کشت سکوت همه را فرا گرفته بود اسمهای تعدادی از برادرها را خواندند وبا کتک از اسایشگاه بیرون بردند و درب آسایشگاه را بستند و به ما گفتند که حق ندارید تکان بخورید و همینجا بنشینید. کسانی را که به بیرون آسایشگاه برده بودند در وسط اردوگاه شروع به کتک زدن آنها کردندو فرمانده هم تماشا می کرد و گاهی خودش شروع به زدن می کرد.
🍂🍂🍂
منافقین جاسوس داخل آسایشگاه نشسته بودند همه ما خیلی ناراحت و عصبانی بودیم. ناگهان یکی از برادرها بلند شد و از شدت عصبانی با آن منافقین جاسوس در گیر شد بعداز چند لحظه همه بلند شدیم و برسر آنها ریختیم و شروع به کتک زدن کردیم یکی از منافقین شیشه آسایشگاه را شکست وفریاد زد الان همه ما را خواهند کشت همه شان وحشت کرده بودند. صدای خرد کردن شیشه و صدای ناله منافقین و مشت و لگد که برسر آنها می بارید فضای آسایشگاه را پر کرده بود. طولی نکشید که در ب آسایشگاه باز شد و عراقیها مانند گرگهای خونخوار با کابل به جان ما افتادند و خیلی کتکمان زدند بعد برای گرفتن آمار نشستیم و گفتند که سرهایمان را بالا بگیریم.
🔸🔸🔸
یکی از عراقیها که مسئول کمپ بود گفت اینجا عراق است و شما نمی توانید کاری بکنید و ما می توانیم همه شما را بکشیم زیرا شما مفقود هستید پس چرا این کارها را انجام می دهید. همه سکوت کرده بودند بعداز مدتی گفت که طرفداران رجوی بلند شوند و آنها را حسابی کتک زد بعد از آن ماها را هم کتک زدند و منافقین راازآسایشگاه بیرون بردند. ما ازطرفی خوشحال بودیم زیرا منافقین از آسایشگاه ما رفته بودند و از طرفی ناراحت بودیم زیرآن منافقین اسامی تعدادی از برادرها را به عراقی ها داده بودند آمدندآنها را هم بردند. بلاخره انروز هم بدین صورت سپری شد و شب فرارسید و به استراحت مشغول شدیم .
#خاطره🔰(30)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
یکروز صبح را به خاطر دارم نگهبانهای عراقی با کابل و باتوم با داخل آسایشگاه ریختند وهمه رابه خط کردند.شروع به تفتیش آسايشگاه کردند مقدار زیادی پاکت سیگار را که برادرها روی آن انواع دعاها و قران جهت یادگیری نوشته بودند همه را جمع آوری کردند
گفتند که قلم و کاغذ را از کجا آورده اید. بچه ها در جواب گفتند پیدا کرده ایم.
همینطورهم بودیکی از برادران در محوطه اردوگاه یک مداد نو پیداکرده بود که این مداد را حدود بیست قسمت کرده بودیم
🍁🍁🍁
به هرحال یک قسمت ازآنرا به عراقیها نشان دادیم و اومتعجب شده بود که ما چگونه با مداد به این کوچکی که خیلی کوچک بود اینهمه چیزی نوشته ایم. آن عراقی حرفهایمان را باور کرد و رو به مسئول آسایشگاه کرده و گفت از این به بعد باید پاکت سیگارها و کاغذهای دیگر را به ما تحویل دهید. خلاصه مقدار زیادی پاکتهای سیگار را که روی آنها دعای کمیل و توسل و عهد و ندبه و ایه های قرآن مجید از جمله آیه الکرسی و مقدار زیادی حدیث روی آنها نوشته بودیم جمع اوری کردند
🍂🍂🍂
و بعد ما را به بیرون آسایشگاه بخط کردند. یکی از نگهبانان گفت ما الان همه شما را خواهیم کشت چرا مخالفت می کنید و این کارها را انجام میدهیدهمه سکوت کرده بودیم .
یکی از بعثی ها دستور داد که مقداری نفت بیاورند. یکی از عراقیها نفت را روی کاغذهای محتوی قران و دعاهایی مختلف بود ریخت و اتش زد و خطاب به ما گفت ما امروز از یهودی بدتر خواهیم شد و بعداز این صحبتها با کابل و باتوم به جان ما افتادند و به مدت زیادی ما را کتک زدند و بعد از آن گفتند که به داخل اسایشگاه برویم و تا یک هفته از آسایشگاه بیرون نخواهید آمد واز توالت هم خبری نیست و ما خیلی ناراحت شدیم ولی وقتی یاد ائمه اطهار می کردیم خودمان را قانع می کردیم .
#خاطره🔰(31)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
یکی از روزهای ایام محرم صبح زود که از آسایشگاه برای گرفتن آمار بیرون آمدیم بعداز گرفتن آمار مشاهده کردیم که تعدادی ازان بعثیها با کابل و باتوم به طرف ما می آیندگفتیم خدایا امروز دیگر چه شده است در همین فکر بودیم که نگهبان گفت چرا به رژیم عراق ناسزای می گوئید و چرا می گوئید که عراقی ها هیچ چیز ندارند و چرا می گوئید که عراق ور شکسته شده است و وضع اقتصادش خراب است و نسبت به نگهبانان بدبین هستید
🍁🍁🍁
یکی از عراقیها خطاب به ما گفت که امروز روز آخر زندگی شماست و پدرتان را در می آوریم و بعد از گفتن (استغفرا...) این جمله که اگر امروز خدایتان هم به پایین بیاید ما او را هم خواهیم زد و به بالایش می فرستیم همه از این بی حرمتی نگهبان بسیار ناراحت شدند و از طرفی ازدست آن منافقین و جاسوسهاایی را که گفتگو ما ها را به عراقیها گزارش می کردند بسیار عصبانی بودیم آنها را حتی از عراقیها بدتر و بی دین تر می دانستیم عراقیها به جان ما افتادند تاانجاایی که انرژي داشتند ما را کتک زدند وبه داخل آسایشگاه بردند ودرب آسایشگاه را بستندوما هرکدام از شدت درد و خستگی در گوشه ای افتاده بودیم وآنهابه هربهانه ای ما را به شدت کتک می زدند ولی روزها سپری می شدومی گذشت...
#خاطره🔰(32)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
رمضان سال 1369
روز هیجدهم ماه مبارک رمضان یعنی شب قدر من در حالیکه در آسایشگاه 4 که روبروی آسایشگاه ما بود و بایکی از دوستانم در حال صحبت کردن بودم که دیدم مسئول اردوگاه به آسایشگاه 3 که اسایشگاه ما بود رفت من به دوستم گفتم که امروز این بعثی می خواهد آشی برایمان بپزد و بلاخره طولی نکشید که گفت آسایشگاه سه به خط شود من هم با دوستم خداحافظی کرده و به جلوی آسایشگاه خودمان رفتم و به خط شدیم و ما نمی دانستیم که آنها می خواهند با ما چکار کنند ولی تا حدودی می شد فهمید زیرا آنها در چنین ایام هاایی وحشی تر می شدند و هروقت که مناسبتی بود در آنروز بیشتر اذیت می کردند به هرحال عراقی با حالت خشمگین گفت امروز شما را ازبین خواهیم برد چرا غذاهایتان را نگه داشتید و ما در جواب گفتیم که همگیمان روزه دار هستیم به جزء چند نفر که بیمار هستند.
🍁🍁🍁
چند نفر از برادران بیمار را از صف بیرون آورد و گفتند چرا غذاهایتان را نگه داشتید گفتند به علت بیماری نتوانستیم بخوریم .غذا که آش بود بر سر آنها خالی کردند و آنهارا حسابی کتک زدند بعد به ما گفتند که روی خاکها بخوابیم وبه غلتیم ساعت حدود3 بعدازظهر بود که با دهان روزه خوابیدم و شروع به غلتیدن کردیم ودر موقعی که در حال غلتیدن بودیم آن بعثیها با کابل و باتوم به ما می زدند و با پاهایی که پوتین پوشیده بودند روی بدن ما حتی روی سرهایمان راه می رفتند.
🍂🍂🍂
همه خاک آلوده شده بودیم نگهبان گفت پنج دقیقه وقت دارید که به حمام بروید و در همین جا به خط شوید با همه این مشکلات ما نقطه ضعیفی به آن ناجوانمردها نمی دادیم و با روحیه بالا و چهره خندان همیکدیگر راکمک می کردیم ومی شستیم آنهم با لباس که وقت لباس بیرون آوردن را نداشتیم به هرحال مجدداً به خط شدیم. عراقیها وقتی دیدند که برادرها خندان و باروحیه هستند بیش از پیش ناراحت شدند بهانه گیری کار هر روزشان بود گفتند که چرا دیر به خط شده اید در حالیکه بصورت از جلو نظام ایستاده بودیم با کابل ضخیم بر پشت دستهایمان می زدند بعداز آن مجدداَ گفتند که روی خاکها با لباسهایی که خیس بودند غلت بزنیم. برادرها با همان روحیه از حضرت علی (ع) که آنروز ها متعلق به او بود کمک میخواستند.
🔸🔸🔸
با همه این وجود برادرها ضعفی از خود نشان نمی دادند و حال شادمانه ای داشتند ما به این چیزها را عادت کرده باشد و هیچگونه دردی را متوجه نمی شودیم.
بلاخره عراقیها که از این روحیه برادرها به ستوه آمده بودند گفتند که به ستون یک بخط شویم و در اطراف محیط اردوگاه بدویم و ما در حالیکه می دویدیم آنها هم با کابل برما می زدند ولی همچنان استقامت می کردیم ولی آن ناپاکها دیگر خسته شده بودند و از ناراحتی زیاد نمی دانستند که چکار باید انجام می دهند حدود دو ساعتی به اینصورت گذشت دشمن زبون دلش آرام نگرفت و گفت که ملّق بزنیم ما هم بدون هیچگونه اعتراضی شروع به ملّق زدن کردیم و عراقیهای مزدور از روحیه بالای ما شکنجه روحی می شدند و مانند
🌼🌼🌼
دیوانگان عمل می کردند پس از مدتی دوباره به خط شدیم و آن بعثیهای از ناراحتی گفتند که صد نفرشما به داخل حوض آب بروید و مانند گرگ ما را به داخل آن ریختند حوض آب حدود یک متر عمق و مساحت آن 5/2*5/2 بود که ها بعلت کمی جا روی هم ریخته بودیم و آنها با کابل می زدند و می گفتند که بشینیم و بلند شویم. صدای ناله برادرها که خونین و زخمی شده بودند و به گوش میرسید حدود نیم ساعت داخل حوض آب بودیم بعداز آن از آنجا بیرون آمدیم ولی باز هم نسبت به دشمن ضعفی از خود نشان ندادیم حدود 2 ساعتی گذشته بود و هنوز آنها دست بردار نبودند و هرچه تنبیه را شدیدتر کردند نتوانستند که روحیه ما را عوض کنند و هیچ نتیجه ای از کار خود نبردند بلاخره دشمن ناامید و خسته گفت بروید لباسهایتان را بمدت 5 دقیقه تعویض کنید و جهت گرفتن آمار آماده شوید.
#خاطره🔰(33)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
لباسهایمان همه پاره پاره شده بود و لباس هم برای تعویض نداشتیم درضمن در مدتی که ما را تنبیه می کردند نفرات شش آسایشگاه دیگردر محوطه بودندتا چشم ترس از آنها هم بگیرند زیرا ایام ماه مبارک رمضان و شب قدر بود و آنها از روی ترس خود اینکار ها را انجام میدادند مابرای تعویض لباس وشستن
🍁🍁🍁
دست وصورت به طرف آسایشگاه رفتیم برادران آسایشگاه های دیگر به استقبال ما آمدند و ما را در آغوش گرفتند و بعداز دلداری دادن تعدادی از برادرهای که در موقع تنبیه از حال رفته بودند و روزه شان باطل شده بود آب دادند و زخمهایشان را با پارچه بستند و چون ما لباس برای تعویض نداشتیم برادرها لباسهایشان را برای ما آوردند تا بپوشیم بلاخره هرکس کاری را انجام میداد
🍂🍂🍂
یکی برایمان لباس می آورد دیگری برای شستن سرو صورتمان آب می آورد وعده ای دیگر زخمهایمان را که براثر کابل و باتوم مجروح شده بود می بستند بلاخره روز عجیبی بود و دشمن زبون نظاره گر این بود و نسبت به ضعیفی خود و استقامت باور نکردنی برادران احساس حقیری و کوچکی می کرد و غبطه میخورد عراقیها وحشت زده نگاه میکردند و از رفتار برادرهامان مبهوت شده بودند. بلاخره ما داخل آسایشگاه برای افطار آماده می شدیم و برادرها یکدیگر خسته نباشید می گفتند نماز مغرب را بجا آوردیم و با آب زمان کمی که داشتیم افطار نمودیم و بعد نماز عشا را نیز می آوردیم و نماز شب قدر هم خواندیم .
💐💐💐
آن شب نگهبان از پنجره آسایشگاه مواظب ما بود و چون روحیه برادرها را خیلی بالا میدید. گفت همه شما بخوابید و عده ای از روی اجبار خوابیدن زیرا ما چون شب قدر بود تصمیم گرفته بودیم که بیدار بمانیم. وعده ای دیگر در پشت ستونی بدور از چشم نگهبان دعا میخواندند به هر حال آن شب هم بدینصورت به پایان رسید و صبح فرارسید و آنشب شبی بود که نمی شود تصورش را هم کرد و دشمن زبون که مخالف همه چیز بود ما با ایمان و اخلاص همراه با عمل نشان دادیم که از هیچ چیزهراسی نداریم و سپاسگزار خدا بودیم که چنین صبر و استقامتی را به ما داده بود.
#خاطره🔰(34)
رزمنده آزاده عباس زارع میرک آباد
یکی از روزهای ماه مبارک رمضان ما رابه صف کردند یکی از عراقیها گفت که کسی حق ندارد در سایه بایستد و همه باید در زیر تابش خورشید قدم بزنند. هوا بسیار گرم بود و همه روزه بودند بعد آزاد باش دادند و رفتند عده ای ازبرادران در آفتاب قدم می زدند
🍁🍁🍁
وعده ای هم زیر تابش آفتاب نشسته بودند و عده ای هم به پشت دیوار آسایشگاه که سایه بود رفتیم ناگهان نگهبان متوجه شد و مارا صدا زد و گفت که چرا مخالفت می کنید مگر بشما نگفتیم که به سایه نروید بعداز آن با کابل به جان ما افتادند وکتک مفصلی به ما زدند ولی برادرها با تکیه و توکل به خدا وامام این شكنجه را هم تحمل کردیم مجدداً گفتند که حق ندارید به سایه بروید برادرها سکوت کردند و نگهبان ازآنجا دور شد ما همیشه این سخن امام را به یاری آوردیم که فرمودند این بعثیها از کافر هم بدترند.
🍁🍁🍁
روزهاهفته ها وماها سپری میشد تا اینکه فهمیدیم عراق قرارداد 1975الجزایر را پذیرفته است و تلویزیون عراق حدود ساعت 10 صبح اطلاعیه پخش کرد که در آن اطلاعیه عراق همه خواسته های بحق جمهوری اسلامی را پذیرفته بود عراقیها با شنیدن این خبر شادمانی می کردند و جشن گرفته بودند درحالیکه خواسته های ما پذیرفته بودما هم چون احساس پیروزی می کردیم یکدیگر را در آغوش می گرفتیم و می بوسیدیم و اشک شوق از چشمانمان جاری میشد و احساس غرور و سربلندی میکردیم...