eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
719 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امام حسین رو نکشتند! هم نکشتند! 👈 کشتند، بی به معروفها کشتند!! ❌ یعنی کسانی که تنهاش گذاشتند، اونهایی که باهاش نیومدن وگفتند هست دیگه... ⚠️الانم میگن هست دیگه باید همه چیو درست کنه! ✅✅آقا تو باید تذکرت رو بدی و بالاخواه رهبر دربیای!!! ✅✅که گناهکار بفهمه حرف مردم، حرف رهبره!! ⚠️⚠️❌ بی تفاوتها جرمشون سنگین تره از کم حجابها وکاهل نمازها و... ⚠️اشک روحانی در اومد😂 اگه امام در جمع ما بود چی میگفت؟؟😊 کلیپ صرفا در جواب روحانیه.. @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️ . نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با
❤️قسمت پنجاه و شش❤️ . دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را می گذاشتم. سفارش هدی و محمد حسن را به کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید." سرش را تکان داد "چشم" 😟 . ❤️قسمت پنجاه و هفت❤️ . فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. - نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم بردم حمام ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺ محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: "میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد.😢 قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. "هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 این کیست که عالم همه دیوانه اوست... 💬 مرحوم‌ استاد فاطمی‌نیا ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ ✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف: 🆔 @AhkamStekhare