🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
💗#جانَم_میرَوَد💗
✅ قسمت77
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش موند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگه نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزنه و از اونا بخواد براش بگن که چی شده
تموم وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشماش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش وجمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هاش و پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم بره...
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم و باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب و نمی بینه ناراحت بود اما خدا رو شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجاش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که تو کاور بودند و در اورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جاش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون اومد به دیوار تکیه داد نمی تونست کنارش بمونه چون با هر دفعه ای که نام شهاب وبا گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هاش.
از پله ها پایین اومد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا رو بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خونه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمونا همه اومده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جاشون بلند شدند...
مهیا با تعجب به اونا نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشون رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها رو نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش و روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتونست جلوی اشک هاش و بگیره
_دخترم
مهیا سریع سرش و بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا وایستاد
زود اشک هاش و پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش و پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
💗#جانم_میرود 💗
✅ قسمت85
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی و قطع کرد.
کیسه های خرید و روی زمین گذاشت.
کلید و به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هاش و تو هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بده.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش ک بزنه.
خریدها رو بر داشت و وارد خونه شد. قبل از اینکه در و ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در و بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در و باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سلام خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت و روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طر ف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش و نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.
مهیا با تعجب به اونا نگاه کرد. حرف های شهین خانوم اونو گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش اومد. دستش و گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا رو تو اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا و بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش براش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش اومده بود
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی نگران بود.
اصلا براش قابل هضم نبود؛ شهاب از اون طرف با اون بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش و برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که اونو خیلی آزار می داد؛ این بود، نکنه مریم و شهین خانم اونو مجبور به این کار کرده باشند
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی و برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب و بست. عینکش و از روی چشماش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان و روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده تو خونه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب براش پیامی از مهیا اومد؛ که ازش خواسته بود، جایی قرار بذارن، تا قبل از خواستگاری حرف هاشون و بزنن.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش و بلند کرد، با دیدن کسی که رو به روش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازم تو...
تکیه اش و به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جاش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجاش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش و به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی بهش انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جاش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
در اتاق زده شد.احمد آقا وارد اتاق شد
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
بسم رب الشهدا
📕📗📘📙📔📕📗📘📔📙📘📗
#رمان
#مجنون_من_کجایی؟
✅قسمت اول
از خواب پاشدم . تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود.
موهامو شونه کردم . وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد. یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم. تا دم دمای اذان گریه کردم . پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده بود. اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده. یه زن جوان باسه تا بچه کوچک...
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده.
زینب ۴
منم ک همش ۲۰روزم بوده...
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده ...
این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔
شماره مامان گرفتم . با بوق سوم برداشت .
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
-رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم . پیش باباتم . بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان: نه گلم ؛ مراقب خودت باش
-چشم . فدات بشم
یاعلی
نویسنده :بانو...ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🆔 @AhkamStekhare