شب های روشن ماجرای جوانک روسی است که در دنیای اطرافش، خود را گم کرده است و جایگاه خود را در مابین فعل و انفعالات جهان، درک نمی کند. در حقیقت این جوانک دچار جنونی شده است و با این حال و احوال در حال توصیف دنیای اطراف خود است که ناگاه در نیمه شبی مهتابی، دختری تنها بر سر مسیرش قرار می گیرد که در حال فرار از فردی دیگر است.
داستان در ادامه به گونه ای رقم می خورد که این جوان داستان ما، عاشق دخترک می شود؛ دخترکی که خود نیز منتظر معشوق خود است که از سفر برگردد. جوانک عاجز از بیان احساسات و عشق خود به دختر است چرا که به او قول داده است که عاشقش نشود اما در دل عشقی انکار ناپذیر نسبن به دختر دارد.
داستان حول این دو نفر و خاطرات و مصائب این دو نفر و بصورت گفت و شنود شکل می گیرد و هر چه می گذرد، جوانک بیشتر عاشق و ناتوان تر در بیان آن شده است.
اما داستان به نهوی غم انگیز به پایان می رسد که قابل پیشبینی نیست.
#شب_های_روشن
#فیودور_داستایفسکی
#سروش_حبیبی
#رمان_عاشقانه_خارجی
#ادبیات_کلاسیک
#اهل_کتاب بمانیم
امروز روز غمباری بود، هوا بارانی، بی یک تبسم خورشید.درست مثل دوران پیری که در انتظار من است. افکار عجیبی ذهنم را سخت به خود مشغول می دارد. احساسات غم انگیزی دلم را تنگ کرده و افکار زیادی، که هنوز هم برای خودم روشن نیست، در ذهنم زیر و رو می شود. نه می توانم مسائل را حل کنم و نه میلی به حل کردنشان دارم. این کار کار من نیست.
امروز او را نخواهم دید. دیشب وقتی از هم جدا می شدیم ابر ها داشتند آسمان را می پوشاندند و مه فضا را می گرفت. گفتم که فردا روز بدی خواهد بود. او جوابی نداد. نمی خواست به زبان خود حرفی را بزند. روز برایش روشن و هوا صاف و هیچ ابری بر خورشید سعادت او پرده نمی کشید.
گفت:« اگر باران بیاید ما یکدیگر را نخواهیم دید. من نخواهم آمد.» فکر می کنم او اصلا متوجه باران امروز نشده و با این حال نیامده. دیشب سومین شب ملاقات ما بود. سومین شب روشن ما. وای که چقدر شادی و شیرینی انسان را خوشرو و زیبا می کند. عشق در دل می جوشد و آدم می خواهد که هر چه را در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. دیشب حرف هایش به من چه نرم و شیرین بود! دلش نسبت به من چقدر مهربان بود!...
چقدر به من لطف داشتید و ملاحظه ام را میکرد. می خواست دلم شاد باشد و جسارت و مهربانی در من القا می کرد. به قدری خوش حال بودم که از من دلبری می کرد و من... من... از سر ساده دلی همه. را باور می کردم که او...
وای، چطور می توانستم چنین خیال کنم؟ چطور میتوانستم این طور کور باشم؟ حال آن که همه چیز را دیگری تصاحب کرده بود، و من جز باد در دست نداشتم.
#شب_های_روشن
#فیودور_داستایفسکی
#سروش_حبیبی
#رمان_عاشقانه_خارجی
#ادبیات_کلاسیک
#اهل_کتاب بمانیم
#قمار
واژهای آشنا. واژهای که بیشتر آن را با بازیهایی منسوب به آن میشناسیم، اما برخی اوقات هر لحظه در قماری که نامش زندگیست، بازی می کنیم. شاید این دنیا بزرگترین قماری باشد که نه با زندگی کردن در آن، بلکه با زندگی کردن برای آن، هر لحظه در آن فرو میرویم؛ چرا که این دنیا هم میتواند جز بازی نباشد. آخر خاصیت قمار همین است دیگر؛ هرچه جلوتر میروی، حریصتر میشوی؛ هرچه جلوتر میروی، شرط های سختتر و پرهزینهتری را میبندی؛ هرچه جلوتر میروی، پایت بیشتر گیر می کند. و آخرین قمار هر فرد در این دنیا چیست؟!
#فیودور_داستایوفسکی به زیبایی هرچه تمامتر و با هنر کامل، توانسته است با شرح زندگی یک خانواده متمول روس که برای ییلاق تابستانی خود به فرانسه سفر کرده است و در این حین هر یک از اعضای آن به نوعی در قمار هایی گیر افتاده است، فرایند قمار و نتیجه آن را به نمایش بگذارد. در این قمار فرقی نمی کند که زن باشی یا مرد؛ پیر باشی یا جوان؛ ثروتمند باشی یا فقیر؛ این #حرص و #طمع است که انسان را وادار به قمار میکند؛ حتی بر سر هستی خویش!
#قمارباز
#رمان_کلاسیک
#ادبیات_روسیه
#سروش_حبیبی
#فیودور_داستایوفسکی
#اهل_کتاب بمانیم