eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
با تشکر از همه عزیزانی که عکسهای زیبایی برامون فرستادن❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_ششم _ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام در
در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید. _دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری. _بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟ _نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد.. _ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست. _حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من.. حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد. _سلام. مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم. حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد براب ناهار درست کند. فکرش مشغول حرف زندایی اش شد. "یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری" _چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود. _چی میگی با خودت دیوونه هم شدی! نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد. _داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن. حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود. کاش نمی آمد به آن خانه..کاش... "کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم" کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید. مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن. لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد. با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور. حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست. ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه. مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره. _عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟ ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتم در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید. _دختر
_اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست. مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم. حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه. _اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود. _و البته باهوشی خودت گل خوشگلم. مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟ _فردا امتحان داری؟ _نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم. _چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم _چشم.. گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی. مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه. تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند. ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید. مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند. بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد. اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند. صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود. دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد. ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد. حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت. ۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. «شهیدابراهیم هادی» 🌷۲۲ بهمن سالروز شهادت عارف وارسته شهید ابراهیم هادی دستگیری کن ای بزرگ مرد! @AHMADMASHLAB1995
ما به فطرت خویش بازگشتیم ... و در آن -حسین بن علی- را یافتیم ! اینچنین است که حسین ندیده ... حسین-حسین میکنیم .. |سید مرتضی آوینی| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانہ🥀 #چادرانہ🌷 ‌ ‌ آمده بود مرخـصے. داشتیم درباره ی منطقه حرف مےزدیم. لابه لای صحـبت گفتم: کا
داعش بابت تحویل پیکر شهید پول خواست 😔، خانواده هم قبول نكردن و پيكر مطهرش دست داعش ماند💔 نمازش هيچ وقت قضا نميشد ☝️ هميشه نماز رو به جماعت میخوند🌸 سه توصيه هم داشت در وصيت نامه اش • نماز اول وقت❤️ • صبر و تحمل❤️ • ياد امام زمان ❤️ در كار خير پيش قدم بود و يك خيريه هم در مسجد محلشون راه اندازي كرده بودن كه بعد از شهادتش گسترش پيدا كرد✨ 🌹🌹 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 اطلاع‌نگاشت | #انتخاب_قوی | #ایران_قوی 🔺️ رهبر انقلاب: انتخاب ما اگر یک انتخاب ق
💫 مردم را برای ورود در انتخابات دلسرد نکنید امام خامنه‌ای؛ انتخابات در کشور ما انتخابات سالمی است؛ من تعجّب میکنم از بعضی‌ها که خودشان به وسیله‌ی انتخابات به یک جایی رسیده‌اند، همینها انتخابات را زیر سؤال میبرند؛ چطور آن وقتی که انتخابات به نفع شما است، صحیح و متقن است، امّا آنجایی که به نفع شما نیست، انتخابات میشود خراب؟... همه بایستی مراقبت کنند. این ‌جور نباشد که ما به زبان به مردم بگوییم که در انتخابات شرکت کنید، منتها یک ‌جوری حرف بزنیم که مردم را از ورود در انتخابات دلسرد کند؛ این درست نیست، این غلط است. ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هشتم _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا
وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده. قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟ چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه. باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نهم وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقد
صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند. پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد. دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود. باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند. صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:صبحونه بخورین میبرمتون. _نه ممنون خودم میرم. با جدیت گفت:همین که گفتم. باهاتون حرف دارم. دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند. حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاددر را بست و در جلو را باز کرد. _من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو. حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند. مهرزاد که نشست سریع راه افتاد. _حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم. _خب بگین. _راستش.. من.. من دیروز.. _آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین. هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد. _هیچی. _یعنی چی هیچی؟ منو مسخره کردین؟ این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟ مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد. ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد. _لطفا از این به بعد اگر حرفی می خواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین. ╔═...💕💕...══════╗ @Ahmadmashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
عارفان را پرس و جو کردم ، ندارد هیچ عیب مرد هم باشی بگـویی مَنْ کَنیـزِ زِیْنـَبَـم 💖 @AHMADMASHLAB1995
خدایا ما برای داشتن دست های تو ریسمان نبسته ایم دل بسته ایم همین که حال دلمان خوب باشد برایمان کافی ست ... 😇❤️ @AHMADMASHLAB1995
🔸شورای نگهبان اجازه دخالت در آرای مردم را به کسی نمی‌دهد☝️ آیت الله جنتی، دبیر شورای نگهبان: دشمنان دنبال کاهش مشارکت مردم در انتخابات هستند. مسئولان اجرایی و عوامل نظارتی از هیچ داوطلبی جانبداری نکنند. اگر مشارکت مردم در انتخابات بالا باشد و داوطلبان شایسته و کارآمد توسط مردم انتخاب شوند، شاهد تشکیل یک مجلس قوی خواهیم بود. شورای نگهبان تا اعلام نتایج نهایی انتخابات از سلامت انتخابات و آرای مردم صیانت خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که کسی در آرای مردم دخالت کند. برخلاف برخی اظهارات نادرست، انتخابات آتی کاملا رقابتی است و نمایندگان همه جناح‌ها در انتخابات حضور دارند. مردم به سلامت انتخابات اعتماد دارند و چهل سال انتخابات سالم در این کشور با همکاری همه دستگاه‌ها برگزار شده و امکان تقلب در انتخابات وجود ندارد.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
أينَ الشُّموسُ الطالعَة💔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #یاایهاالعزیز ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌
اشتیاقی برای تپیدن ندارند...! نمی آیی و ضربانِ قلب هایمان شوی ؟! ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
داعش بابت تحویل پیکر شهید پول خواست 😔، خانواده هم قبول نكردن و پيكر مطهرش دست داعش ماند💔 نمازش هيچ
🔹شب تولدش به شهادت رسید🔹 یکی از دوستان مشترک مان که با شهید ثامنی به سوریه رفته بود و مجروح شده و به ایران برگشته می گفت: مهدی با اینکه دوره اش تمام شد، تمایل داشت که باز هم بماند و در عملیات بعدی که در روز بیست و دو بهمن قرار بود برگزار شود شرکت کند. وی در همین عملیات و در روز بیست و سوم بهمن در شب تولدش به شهادت رسید. یکی دو شب قبل از عملیات رو کرد به من و گفت: شهرستان ورامین برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) تا حوالی خیرآباد و گل تپه شهید داده اما خود ورامین شهید نداده. ای کاش یکی از ما دو تا در این عملیات شهید شویم. و در شب تولدش خدا او را به آروزیش رساند.🌺 منبع : نوید شاهد 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت 💫 مردم را برای ورود در انتخابات دلسرد نکنید امام خامنه‌ای؛ انتخابات در کشور ما ان
🔥 🔰شهید عماد مغنیه، فرزند امام 🔻 رهبر انقلاب: «این شهید حاج عماد خودش را فرزند امام میدانست. یعنی واقعاً اگر با یک جوان خودمان مقایسه کنیم، او معتقد نبود که این جوان ایرانی به امام از او نزدیکتر است. او هم خودش را به قدر یک جوان ایرانی فرزند امام و نزدیک به امام میدانست؛ چرا؟ چون امام به او روح داده بود؛ امام او را زنده کرده بود.» ۱۳۸۶/۱۱/۲۸ @AHMADMASHLAB1995
" " دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق نداره رانندگے کنه😓! یه شب داشتم می اومدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می روندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: میگن لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمون...😄 مسیرمون تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرن! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐😂 🥀 @AhmadMashlab1995 •••••••••••••••••••••••••••••••
•| |• ما دلمون رو گره می زنیم به همه چیز؛ به این... به اون... وقتی این و اون میلرزه دل ماهم میلرزه، دلمون رو گره بزنیم به خدا که اگه همه عالم لرزید، دل ما نلرزه ❤مثل دل امام حسین، که تو روز عاشورا نلرزید.... دلتو به خدا گره بزن :) 🍃 •••••••••••••• @AhmadMashlab1995 ••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این برف ها حکایت دلدادگی ماست بر گنبد تو بوسه زنان آب می‌شوند... برف هم کربلایی شد....😞 @AHMADMASHLAB1995
حرم اخت الرضا حضرت معصومه س @AHMADMASHLAB1995
خداوندا🙏 نیستم برایت بمانم... نیستم برایت عارفانه باشم... نیستم برایت قلم بزنم... مرا ببخش باهمه نقص هایم ولی دلم شــ🌷ــهادت میخواهد😭 🌹🌹 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ مردمو با ساندیس کشوندیم تو خیابون،نزار رانی بدیم امریکا رو نابود کند ملتی که با ساندیس خون شو میده به رانی همه‌ی خانواده شو میده ها @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا