#ماه_شعبان 🌙
#ولادت_امام_حسین {ع}😍
•🎂• حرف دل نوڪر↓
حسین است❤️
ارباب تولدت مبارک.•🎂•.
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🥀😔•• گُفتَنےنیست کِہگویَـــم زِفِراقَت بِہچِہحآلَم...🥀°• شہدارایادڪنیمباذڪر #صلوات🌸 #شه
بہ دلم لڪ زده
با خنـده ی تـو جـان بدهم
طرحِ لبخنـــدِ تـو
پـايـانِ پريشانے هاست...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید شو 🌷
سلام همسنگرےها
ادمینای محترم کانال های مذهبی
به مناسبت اعیاد شعبانیه طرح عیدانه و تبادل حمایتی داریم🙃
به دوستانتون خبر بدین😉
کانالتون با هر تعداد عضو که باشه باهاتون تبادل میکنیم در دو کانال:
@ahmadmashlab1995
@aah3noghte
ثبت تبادل با مراجعه به:
@salar31
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_4 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرون
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_5
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه
در ضمن چشاتو درویش کن"
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_5 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما س
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_6
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خواستگاری.
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟
ــ نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.
بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...
بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
نماهنگ #پوتین_سفید
یکی تو سنگر علم، ایستاده
یکی جبهه ش حوالی دمشقه
دلامون قرصه با رزمنده هامون
خدارو شکر، کارها دست عشقه❤️
#سیدرضانریمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🌸🍃
@AHMADMASHLAB1995
🌸 قرص ماه در آسمان مدينه تجلی کرد و بنی هاشم صاحب قمر شد.
همان نازدانه ای که حیدر او را در آغوش کشیده و زمین و زمان بی تاب گرفتنِ گوشه ی قنداقه اش شدهاند...
🌼 زینب از راه می رسد، خوشحالی اش وصف ناشدنی است؛ برای در آغوش گرفتن برادر بی تاب است، اما ادب پیشه میکند در حضور حسنین.
🌺 علی اما لبخندی می زند و عباس را به دستان پُر مهر او می سپارد. و زینب بی اختیار دست های او را بوسه باران میکند. گویا از فردای این دست ها خبر دارد. دست هایی که علمدارند و حامی حسین؛ تا مبادا حرف امام زمان بر زمین بماند.
🔆 عباس روایتگر راهی است که به ظهور ختم می شود. و امروز هم این عباس ها هستند که پرچم را به مهدی خواهند رساند...
💐 ولادت #حضرت_عباس مبارک باد.
@AhmadMashlab1995
احمد مشلب 04.mp3
3.53M
🎤بازخوانی کتاب📗 #ملاقات_در_ملکوت زندگی و خاطرات #شهید_احمد_مشلب با صدای نویسنده🖍 #مهدی_گودرزی
✅قسمت چهارم ( #علاقه_به_خانواده )
#مجموعه_یک_بغل_گل_سرخ
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مقام معظم رهبری: انتظار به معنای این است که ما باید خود را برای سربازی امام زمان(عج) آماده کنیم....🌸
🌺 بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند / سالها، هجری و شمسی همه بی خورشیدند
🌸 تو بیایی، همهی ثانیه ها، ساعت ها / از همین روز، همین لحظه، همین دَم عیدند
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995