eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 : محضر قدرت ایران شهدا داشتند. ✅ @AhmadMashlab1995
✋🏻 زندگی معمایی است برای شناختن بهتر خُود...!(: 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_هشت آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بید
📚 رمان 🔹 -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی. قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدن آن خیره شدیم. یک هفته بعد، وقتی من و ریحانه با پدربزرگم و ام حباب، روی تخت چوبی خانه مان مشغول خوردن صبحانه بودیم، قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر نیز از کارش کناره گیری کرده و قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. ما نیز به قنواء اطلاع دادیم که روز بعد به طور دسته جمعی در نظر داریم به کوفه برویم. پرسید: ابوراجح و مادر ریحانه نیز با شما خواهند بود؟ گفتم: بدون آنها به ما خوش نخواهد گذشت. پرسید: برای چه به کوفه؟ گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم تا آنها را به حلّه بیاوریم. ریحانه می گوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند. سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خود به حلّه بیاوریم، من آرام نخواهم گرفت. مادر هاشم، مادر من نیز هست. ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان نیز خواهیم رفت و برای تو و حماد نیز دعا خواهیم کرد.‌ قنواء گفت: دلم می خواست در این سفر همراه شما باشم. پدربزرگم گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفر بعدی، تو و حماد نیز همراه ما خواهید بود. ***** دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. هنگامی که به هوش آمد، من به پایش افتادم و آن قدر گریستم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه در طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده است. ریحانه کنارم نشسته بود و او نیز می گریست. سرانجام مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم. اما امروز که دوباره تو را یافته ام و عروس زیبا و مهربانم را دیده ام، دیگر طاقت دوری تان را نخواهم داشت. من و ریحانه به مادر قول دادیم که برای همیشه در کنارش خواهیم ماند. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را به من معرفی کرد. آنها از اینکه دریافته بودند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما به سر آمده و از این به بعد من خدمتگزار شما خواهم بود. پدربزرگ به مادرم گفت: تو همچنان عروس من هستی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم زرگری بیاموزم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق خواهد شد. ام حباب نیز گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_نه -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم
📚رمان 🔹 ❌ سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت. او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است. باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.‌ گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت. هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟ او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است. 📕 ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
*🔷يطل الأمين العام لحزب اللّٰه السيّد حسن نصراللّٰه تلفزيونيا في 16 من الشهر الجاري في ذكرى القادة الشهداء حيث سيتناول التطورات السياسية المحلية والدولية والإقليمية* @AhmadMashlab1995
إن ڪـانَ قـلـبُكَ مُـعـلَّـقًـا بـأيّ شَـخـصٍ فـي هـذهِ الـدُّنـيا؛ يُمـكنُ أن تَنـساهُ بَـعـدَ الـرَّحيـل، لڪـن مـاذا يفـعـلُ مـن ڪـانَ قَـلبُـه مُـعَـلّـقًـا بـالـزَّهـراءِ ســلام اللهِ عَلـيـها؟ 🖤 • الـشَّـهـيد كَـمال بـيـز (غـريـب)❤️ @AhmadMashlab1995
من ڪنم ناز دوعالــم ڪہ .... @AhmadMashlab1995♥️
🇮🇷الله اکبر🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⟮•♥️•⟯ . گرچهـ‌درزمستان‌‌بودچون‌بهاربودآن‌روز سرزمینِ‌ماایران‌لالهـ‌زاربودآن‌روز🇮🇷(‌‌꧇ . ! • •🌿• ↷ #ʝøɪɴ↭ 「°.• ♡ @AhmadMashlab1995
💥 مۍگفتــ↓ قدیما‌ڪه‌ترازو‌داشتن یه‌سنگ‌محڪ‌داشتن؛ همه‌چیو‌بااون‌مۍسنجیدن {اگه‌‌سنگ‌محڪ‌زندگیت باشه سود‌ڪردۍ(:} ✅ @AhmadMashlab1995
چهل‌ و دو سال‌ فراز و نشیب‌ و درگیری‌ با ابرقدرت‌ها‌ و مستکبران تا ثابت‌ کنیم‌ فقط‌ خداست‌ کہ‌ بزرگترین‌ است و فقط‌ یک‌ پرچم‌ در‌ جهان‌ بالاست و آن‌ هم‌ پرچم‌ 'الله‌اکبر' است…✌️🏻🇮🇷🌱 ✌️🏻 @AhmadMashlab1995
بیروی دلارام دل آرام ندارد. درعشق اگرچه منزل آخرشهادت است تکلیف اول است شهیدانه زیستن. درعالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی شود. 🌸💫 🌺 ✅ @AhmadMashlab1995
سـلام رفیـق من...!✋🏻 رفیـق، آرزو نڪـن شہیـد شـے؛🌱 آرزو ڪـن... مثـل شہـدا زندگـے ڪـنے...♡ 🌸💫 🥀🕊 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #ملاقات_در_ملکوت قسمت اول:
📚خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) قسمت دوم: در یکی از پست هایش در فیس بوک نوشته بود"اسمم روزی جاودان خواهد شد،ولی دلیلش را نمی گویم چون شما به موقع متوجه می شوید" در مکالمه ای در فضای مجازی به دوستش هم گفته بود"وقتی شهید شدم،برایم یک پیج در فیس بوک بسازید،نمی خواهم وصیت کنم،فقط می خواهم عکس های زیبایی برایم درست کنید الان دارم به اِدلِب می روم،فقط دوست داشتم این حرف ها را بگویم" همه ی این مکالمات و حرف ها نشأت گرفته از آرزوی قلبی بود که خود را برای شهادت آماده می کرد و دوست داشت زودتر این شهد شیرین را بنوشد،اما شاخص ترین مطلبی که از احمد به یادگار مانده است یکی از پست های اوست که بسیار تامل برانگیز و جالب است که می گوید: "لازم است خودمان را برای ملاقات با حضرت مهدی(عجل الله)آماده کنیم!"این جمله ی پر مغز یعنی می داند بعد از شهادت در ملکوت اعلی،امام عصر،حضرت بقیة الله (عجل الله تعالي فرجه الشريف)را ملاقات خواهد کرد و قطعاً اکنون این ملاقات در ملکوت اتفاق افتاده است. ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995