.
از بندھ خدایے پرسیدن :
-راستگوترین آدما چھ ڪسانے هستن؟!
گفت:
+پیامبران و ائمھ اطهار
پرسید بعد از اینها ..!؟
گفت :.شهدا
ادامھ داد و گفت :
شهدا گفتن؛ پشت ولایت فقیھ را خالے نڪنید !
گفتن هر چے رهبرے بگھ..(:
گفتن :
مبادا حرف حق شهدا رو فراموش ڪنیم...!
#رهبرمتنهانیستے!✌️🏽
@AhmadMashlab1995
.
#حضرت_دلبر😌
عِشـْـْـْق
دَرْ
ݪݕخݩڋِ
ٺُ(:♡
خُݪاصِہ
مےۺۊڋ
ځۻږٺ
عۺڨ...(:∞
#آقاۍخوبےها💚
#رهبرانه❤️
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
•یهاستادداشتیـممےگفت:
+ اگه #درسمےخونین بگینبراامام زمان
اگه #مهارتڪسبمےکنین نیتتونباشه
براےمفیدبودنتو
دولتامامزمان♥️🌱
اگہ #ورزشمےکنین امادگےبراے
دوییدنتوحکومتڪریمهآقاباشه
اینجورے میشیم⇓
#سـربازقبلازظهـور :)🕊
「 @AHMADMASHLAB1995」
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اگر دلت را ❤️ داده ای به #شهدا؛🕊 پسشـ مگیر..💔❗️ بگذار در این #تلاطمِ روزگار 🌌 دل بماند...💙 #دلداد
🌷سلام بر شهیدو برفرهنگ نورانیش
🌷 سلام بر شهیدو رسالت جاودانه اش
🌷سلام بر شهید که ایستاده و با عزت پر می کشد
🌷سلام بر شهید که به ارباب بی سرش اقتدا می کند
🌷سلام بر شهید که با خونش درخت اسلام را آبیاری میکند
🌷سلام بر فریاد شهید که ریشه در فریاد "هل من ناصر" سید الشهدا دارد
🌷و سلام بر شهادت که بزرگترین نتیجه حرکت در راه خداست
و تو چه مقدسی ای شهید و چه دور و دست نیافتنی برای ما و چه مظلومی تو ، که نشناختیمت و حقت را به جای نیاوردیم وحرمتت را پاس نداشتیم.
#سـلام_برشــهدا...✨✋🏻
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
#حرف_قشنگ❤️
امام زمان(عج)
در قلب های شماست
مواظب باشید
بیرونش نکنید:)
#آیت_الله_بهجت(ره)✨
•°•✦❣❃❣✦•°•
@AhmadMashlab1995
•°•✦❣❃❣✦•
ای بسیجے!
تا وقتے ڪہ پرچم اسلام را
در افق نصب نڪردی،
حق ندارے استراحت ڪنے.
#
#شہیٖداݩہ
#جاده_عشق
.
.
.
@AhmadMashlab1995
|هرجاسخنازرقیهجانمیآید😍
صوتصلواتعرشیانمیآید♥️ 🌙|
|درمجلساینسہسالهمنمعتقدم
عطرخوشصاحبالزمانمیآید🌱|
#ولادتحضرترقیهخاتون😍🎊
#رقیہجانِحسین🎉💜
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|هرجاسخنازرقیهجانمیآید😍 صوتصلواتعرشیانمیآید♥️ 🌙| |درمجلساینسہسالهمنمعتقدم عطرخوش
•••😍🎉🎊•••
#دردانہحسین♥️🌱
|در دفتر شعرِ کربلا این خاتون
عمریست به «دُردانه» تخلص دارد😌
بالای ضریح او مَلَک حک کرده
در دادن حاجات تخصص دارد🕊|
#عُشــــٰاقالدردانہالحــــ❀ــسَـیـن♥️)∶
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌹﷽🌹
❤️ از امروز با عاشقانهای متفاوت در دل بحران #ایران و #سوریه و با
یادی از شهدای #مدافع_حرم در خدمت شما خوبان هستیم
#رمان_دمشق_شهر_عشق
درباره ی دختره تازه عروسی بنام نازنین است که بعد از ازدواج با سعد که پسری سوری تبار است نامش که قبلا زینب بوده را به نازنین تغییر داده و قید خانواده و تمام اعتقادات خودش را زده و با همسرش عازم سوریه میشوند و اتفاقاتی که برایشان در سوریه می افتد را در ادامه داستان بخوانید
هر روز دو قسمت تقدیم نگاهتان خواهد شد
#باتشکر
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهید_احمد_مشلب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_اول ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوم
بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با
پیشنهاد ویژه دارم این رمان رو حتما بخونید
قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ :
«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِكَرَّتِنَا و ....
#ترجمه :
از ما نیست کسی که ایمان نیاورد به #رجعت ( برگشتن دوباره به جهان ) به عبارتی زنده شدن و درک امامت و حکومت امام زمان عجل الله فی
فرجه الشریف.
من لا یحضره الفقیه جلد ۳ صفحه ۴۵۸
🥀| @AhmadMashlab1995
#شـهیدانھ🌙
❣هرخانمی که چادر به سرکند و عفت ورزد،
❣و هر جوانی که نماز اول وقت را در حدتوان شروع کند،
❣اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین(ع) خواهم کرد و او را دعا می کنم
🌹 #شهیدحسین_محرابی
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آنقدر بیخیال آمدن طبیب شدیم ؛ که " فراموشے" به عمق لحظههایمان سرایت کرد!✨ و حالا ما مانده
❣ #سلام_امام_زمانم❣
✍آمدنت #رنگ دنیـا را عوض
خواهـد ڪرد😍
بہشت بـا تمـام آب و رنگش
بـاقدمہاےتو،بـرزمیـڹ نازڸخواهدشد👌
و مـــڹ بـــہ یُمــڹ داشتنتـــ
جرعہهاے #عزت را سر ميڪشم
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
به روایت #همسر_شهید شهید مدافع حرم سجادطاهرنیا🌸 آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند.
#عاشقانه_شهدا ✨♥️
گفت : حتي قيافه هم آنقدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.
اين را هم گفت كه به دليل مجروحيت ، يكي از پاهايش مـشكل دارد
و اگر كسي خوب دقت كند معلوم است كـه پـايش روي زمـين كـشيده ميشود.
اتمام حجت كرد؛
گفت : لازم بود كه اين نكته را ً حتما بگويم.
اما باز هم گفت؛
گفت كه قبل از من سه تا تعلـق ديگـر دارد : سـپاه ، جبهه و شهادت .
🌱 شهيد مهدي زين الدين
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخننگاشت | یکی از کارهای لازمی که در این شرایط باید انجام بگیرد: 👈 #رزمایش_همدلی
#پای_درس_ولایت🔥
امـام خـامنـہای:
عدّهای هستند که دراین شرایط حقیقتاً
زندگیشان #بسختی قابل گذران است.
مردمی که #توانایی دارند بایستی در
این زمینه #فعّالیّت وسیعی را شروع
کنند. ✌️
بخصوص که #ماه_رمضان در پیش
است، ماه انفاق و ایثار.چه خوب
است که یک رزمایش #گستردهای در
کشور به وجود بیاید برای مواسات
و همدلی و #کمـک مـؤمنانـه بـه
#نیازمندان. ۹۹/۱/۲۱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام صادق عليه السلام: 🔺هر كه بد اخلاق باشد، خودش را عذاب دهد مَن ساءَ خُلقُهُ عَذّ
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود.
#Masaf
@AhmadMashlab1995
👤| حـاج حسین یکتــا :
شهدا وسط عملیات #ولایت_پذیری
رو تمرین کردند❗️
و ما الان #وسط معبریم ؛ در یک پیچ
مهـم تاریخی!هـر کـس از حضـرت
زهـراء سلام الله علیها طلب کمک کنه؛
خانـم دستش رو خواهد گرفت!✌️
وسط این همه انحــراف وشبهه وحرف
وحدیثــــ... نباید کُپـی کنیم ؛ درست
توســـل📿 کنید ؛ سیل و طوفانے🌪
که اومده همه رو میبره !
مگر اینکه خــدا به کسی نظر کنه ...💢
شھــدا وسط معبر کم نیاورند🕊
و اقتدا به اربابـــ❤️ کردند !
راست گفتند به امام زمان #دوستت
داریم و عمل کردند به #حرفشون.
❌ نکنه ما کم بیاریم تو عملیـات !
❌ حرف ، سر و صدا نمیخرن !
❌ عمـــــل میخــرن !
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
•••
#حب "حـسیـــــن(ع)" ♥️✨
در دلی ڪه
خودپرست استــــ
بیدار نمۍشــود....!!!
#شهیدآسدمرتضیآوینۍ🌱
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⬆️معرفی شهید⬆️
😍شهید رضا بخشی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:9مهر سال1365🌷
🍁محل ولادت:مشهد(باتردید)🌷
🍁شهادت:9اسفند سال1393🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:. وی سرانجام در ایام فاطمیه و در درگیری با تروریست های تکفیری جبهه النصره در جریان آزادسازی تپه تل قرین در حومه درعا به شهادت رسید😔😔
✍🏻نویسنده:بانوے محجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
از امروز به بعد هر روز مهمان یک شهید هستیم و آن شهید عزیز و بزرگوار را معرفی میکنیم🌷
معرفی رو هر روز در همین ساعت در کانال قرار میدم و همه شهدای معرفی شده شهادتشون از سال ۹۰ به بعد هست🥀
اگر نظری در این باره دارید به آیدی زیر مراجعه کنید🌸👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨