eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 دشـمـنــ خــوبـــ مــیــدانـــد کـهــ اگـر مـا بــتــرسـیــمــ دیـگــر از ایمـانــمـانــ کـاریــ ســاخــتــهـــ نــیــســتـــ! ـــ¤ـــ امــا ســربــازانــِ امـامــ زمــانــ از هـیـچـ‌ـــ چـیــز جــز گـنــاهـانـــ خـویــشـــ نــمــیــتــرســنــد...!🍂 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
43.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌸 با چراغے همه جا گشتم و گشتم در شهر... هیچ ڪس! هیچ ڪس! اینجا به تو مانند نشد🖐🏻💔✨ مزاࢪ شھیدقاسـم‌سلیمـانے و شھیدحسیـݩ‌پورجعفـرے بہ نیـابت از شھیداحمـدمَشلَـب💕🕊 کلیپے از 🌸🌻 💫 🌺 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
محبوبه رضایۍ هر روز از زندان بوشہر با ایران ‌اینترنشنال تماس میگیره و میگه که تحت شکنجه‌س و نمے‌تونه با کسے ارتباط بگیره.. خدایۍ کجاے دنیا از زندان با شبکه‌هاے معاند ارتباط زنده تصویرے برقرار میکنن و از تجاوز ، شکنجه و نبود آزادے بیان مینالن؟! _ مه لقا خانیم😐🤦🏻‍♂ 「 @jahadesolimanie
عمرسعد قبل از جنگ اقرار می‌کند: می‌دانم که اگر برای حسین بجنگم؛ اهل سعادتم، و اگر با حسین بجنگم؛ اهل شقاوت! اما چه کنم که نمی‌توانم از مُلکِ ری بگذرم! اندکی تأمل...! مُلکِ ریِ ما کجاست که نمی‌گذارد، در قافله‌ی بمانیم؟! 🤍🌱 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
• . بادلم‌گفتم‌حـرم‌باشدبراۍاربعین من‌چگونہ‌تاڪنم‌بااین‌دل‌وامــــٰاندھ‌ام💔:)؟! ۱۴🌱 ☑️ @AhmadMashlab1995
↻🌼📒|| 🚎 اگࢪرفتےگلزاࢪشهدا‌دقت‌ڪن‌به‌این‌مطلب🌸🔗 ࢪفتم‌سࢪمزاࢪ 🕊🌿 فاتحه‌خوندم‌،اومدم‌خونه🏠 شب‌تو 💤 ࢪفقاے‌شهيدم‌ࢪو‌ديدم...‌ࢪفقام‌بهم‌گفتند :🙂 فلانےخيلےدلمون‌بࢪات 🔥 گفتم:‌چرا⁉️ گفتند:‌وقتےاومدےسࢪ ما‌فاتحه‌خوندے✨ ما‌شـــــهدا‌آماده‌بوديم ...❤️ هࢪچےاز‌خـــــدا‌میخواےبࢪات بشيم ‌ولےتو‌هيچے وࢪفتے🚶🏻‍♀ خيلےدلمون‌بࢪات‌سوخت🥀 سࢪمزاࢪشـــــهدا‌حاجت‌هاتونوبخواین😍 بࢪآوࢪده‌میشه🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↬🌸🌿 @AhmadMashlab1995
به رفیقش پشت تلفن گفت: ذکر "الهی به رقیه" بگو مشکلت حل میشه رفیقش یک تسبیح برداشت به ده تا نرسیده دوستاش زنگ زدن و گفتن سفر کربلاش جور شده...! 🌱 🌹 🌸 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما‌بنده‌‌ۍ‌عشقیم‌و‌حسن‌بنده‌نوازاســت' تاڪوۍ‌حسن‌هست‌به ‌جنت‌چه نیازاست!! 🌻🌿 🏴| @AHMADMASHLAB1995
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است لاله‌اش خون دل «میثم» خونین‌جگر است... شهادت‌امام‌حسن‌مجتبی(ع)تسلیت‌باد🖤🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمامِ قافیه‌هایم فداے آمدنت؛ بیا ردیف ڪن این روزهـاے درهـم را... 🥀✨ 🌱 | | ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸 🌿 ای ما و صد چو ما ز پۍ تو خراب و مست . . ما بی تو خستھ‌ایم تو بۍ ما چگونھ‌ا؎ :)💔؟! کلیپے از 🕊♥️ 💫 🌺 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
⸀📽 . . یکۍ‌مثل‌حضرت‌عباس‌با‌نفس‌خودش‌ مبارزه‌‌میڪرده‌هیچ‌...! انقدری‌هم‌با‌حیا‌‌بوده‌ڪه‌باعث‌‌کنترل‌ نفس‌دیگران‌هم‌‌میشده :) اونوقت‌‌بعضیا‌انقدر‌گول‌‌دنیا‌رو‌خوردن‌ که‌بہ‌جز‌خودشون‌بقیہ‌رو‌هم‌دچار‌گناه‌میکنن🚶🏿‍♂💔. ! ↬🌸🌿 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 گرچہ‌درروۍزمین‌حتۍندارۍ یڪ‌‌حرم . . . شیعہ‌‌روزۍعرش‌سازد‌برمِزارت ‌یا‌حسن..💔!' 🕯 ☑️ @AhmadMashlab1995
✍: قبر حقیر به یاد مظلومیت چهار امام در بقیع ﺧﺎﻛﻲ و بی نام و نشان در میان شهدا جای دهید شاید این بتواند مظلومیت شیعه را اثبات و از گناهان حقیر بکاهد..." 🌹 🌸 @AhmadMashlab1995
♥️ باید مواظب چشم، گوش و زبان خود باشید گناه سمّ مهلکی است و امام حسین را از آدم می‌گیرد :( + آیت‌الله جاودان🌱
✨🌸 دو چشم خیس و دلے در هوایتان... دیوانه اے که لک زده قلبش برایتان :)💔✨ 💛🌿 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
«باحسن‌(؏)بـاش!» که‌محتـاج‌به‌غیـرش‌نشـوی برسـرسفـره‌گداییـم‌وچـه‌شـاهی‌داریـم🖤! شهادت تسلیت باد. ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣8⃣1⃣ با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم آرش امده بود سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد چشم هایم را دوباره بستم متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید چند دقیقه به سکوت گذشت می دانستم خواب نیست. چشم هایم را باز کردم گوشی‌اش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت: –صداش بیدارت کرد؟ –نه بیدار بودم کی آمدی؟ –همین الان بعد گوشی‌اش را جواب داد. –سلام آره میام امدم دنبال راحیل باهم بیاییم. باشه، باشه. حرفش که تمام شدگفت: –پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم. –چشم آقا. موهایم را شروع به نوازش کردوگفت: –سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –نه، سردم نیست. –پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟ دستش را رها کردم و گفتم: –نه. دیگر صدایی نیامد صدای در را شنیدم چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،. «کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟» در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم می خواستم کمی اذیتش کنم از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد. هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم: –آرش. بلند خندیدو گفت: –بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم. بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛ –بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم. – ببین اینجارو هم خیس کردی. بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت: –فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن. از حرفش خنده ام گرفت. –آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم. –اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم. –اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر. –دوباره بلند خندیدو گفت: –خوشم میاد کم نمیاری حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید. –بیا بشین برات ببافمشون. همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد. –آقا آرش. کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت: –دیگه نشنوم ها –آخ، چی رو؟ –آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام. خنده ام گرفت. –چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم. –دقیقا داری فحش میدی از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد. –عه... یعنی چی؟ –باجدیت گفت: –همین که گفتم چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره. –آهان، بین خودمون دوتا نگم؟ –نه، کلا نگو. –خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟ –می‌خوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم. –ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها –چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن. –چشم. آرش جان. –جانم. –میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت: –باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش. با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم. پقی زد زیر خنده و گفت: –خیلی بامزه شدی. با شیطنت گفتم: –خوبه که، اونوقت فکر می‌کنن خیلی با هم صمیمی هستیم. –نه دیگه، هر چیزی اندازه داره. بعد انگشت سبابه‌اش رو جلوی صورتم نگه داشت. –اندازه نگه دار که اندازه نکوست. با ابروهای بالا رفته نگاهش ‌کردم آرش هم با بد جنسی خنده‌اش را کنترل می‌کرد 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣8⃣1⃣ در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. –ببخشید، من جواب بدم، میام. بعد از رفتن فاطمه آرش چشمکی زدو گفت: –دیدی گفتم یکی رو داره. –برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم: –نامزدشه. –چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن. –میگن به زودی. –بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم. خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد اخم هایش در هم بود. آرش وقتی متوجه‌ی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنی‌اش را برداشت و بیرون رفت. بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم: –دعواتون شد؟ همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت: –میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی. اصلا می تونستم بهش دروغ بگم یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم حالا دارم راستش رو بهش میگم چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم وقتی سکوت من را دید پرسید: –واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟ با لبخند گفتم: –چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه. آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم حس می کنم تحت کنترلم. –حساسیت نشون نده، البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن. –غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون. –کلافه گفت: –ول کن راحیل به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست. از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید. کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد و گفت: –خب مگه دروغ می گم. به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم: –اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم. –چطوری؟ –با مکر زنانه فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد. –غیر مستقیم عذر خواهی کرده. –نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه. فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت. –راحیل –هوم قاشقی از بستنی‌اش در دهانش گذاشت و گفت: –یه چیزی بگم نخندیا. دوباره خنده ام گرفت و گفتم: –نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟ –عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن گوش کن به حرف من. –چشم بفرمایید. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –ما همدیگه رو خیلی دوست داریم اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم. فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود. رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت می‌توانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهنده‌ی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجایی؟ بگو چیکار کنم؟ لبخند زدم و گفتم‌ –به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیه‌ی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن.با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم آرش بستنی‌اش را تمام کرده بود و به صندلی‌اش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد. گوشی‌ اش زنگ خورد نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لب زد: –مژگانه. –بله یه ربع دیگه می رسیم کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: –بریم دیگه میخواد خریدم بکنه. فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد. وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد.
خودش را به مژگان رساند لبخند مژگان روی لبش خشک شد نمی‌شنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شده‌ی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمی‌گوید آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد مژگان لحظه ایی مردد ایستاد 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995