eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏دیوان محاسبات، نقطه ضعف های بودجه ۹۹ رو درآورده داده به مجلس، روحانی فقط ۳۲ درصد از برنامه رو اجرا کرده ! بزرگوار خسته نباشید هم میخواست😃 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
باآنکہ‌بود خانہ‌قلبم‌حرم‌تـو... شوق‌حرمت‌برده‌زدل‌صبروقرارم🥀 💔 🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌ویکم1⃣0⃣2⃣ صبح سعیده بعد از این که من
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣0⃣2⃣ ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت: –مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه زن دایی گفت حالت خوب نیست گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی. –ممنونم عزیزم لطف کردی انشالله که خوشبخت بشی مبارک باشه. از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت تعجب کردم بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم. بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد. بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند من و آرش هم روی کاناپه نشستیم من برایش حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت: –کاش می گفتی نمی تونیم بریم. –چرا؟ دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید. –با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه اگه بدونی خونه چه خبره مامان خیلی ناراحته. –چرا؟ چی شده؟ –اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش مژگان بی خبر رفته بوده شرکت و کیارش و همکارش رو می‌بینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین می‌کنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون. خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه. –راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟ –می گفت مرخصی گرفته همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن. حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش از اون موقع هم مژگان خونه‌ی ماست. –خب تو با داداشت صحبت کن. –با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم از وقتی تو نامزد کردی حساس شده. با تعجب گفتم: –آخه چه ربطی داره؟ –هیچی بابا ولش کن مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو. –من؟ –نه منظورم ما بود. احساس کردم آرش همه چیز را به من نمی‌گوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانواده‌ی فوق العاده راحتی دارد چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد. سوال همیشگی‌ام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم: –میگم اگه مژگان پیش خانواده‌اش بره بمونه بهتر نیست بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد. –اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه، خانواده‌اش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه. –برای چی؟ آرش مِن ومِنی کردو گفت: –نمی دونم بگم یا نه فقط قول بده بین خودمون باشه راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه. –کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت: –برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده. هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: –داداش مژگان کوچیکترین بچه‌ی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخس‌هاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده. –خب؟ مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند. حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته مژگان چیزی بهم نگفت. فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه. حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه. ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه.حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌ودوم2⃣0⃣2⃣ ولی مادر اجازه نداد و گفت ب
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣0⃣2⃣ از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟ –آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم. –چه جور چادری بوده؟ –یعنی چی چه جور؟ –خب هر چادری که چادری نیست. آرش مکثی کرد و گفت: –نمیدونم من که دختره رو ندیدم. مژگان می‌گفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده. با چشم های گرد شده زیر لب گفتم: –بیچاره دختره..حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش چطوری ازش خوشش امده؟ آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت: –دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه. کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن. –پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده. –احتمالا دیگه. پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه. رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم. –اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن اونم امده پیششون. –یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه. پوزخندی زد و گفت: –نکنه میخوای بری کمکش کنی؟ –مگه اشکالی داره؟ پوفی کرد. –توام دلت خوشه ها احتمالا خانواده اش هم هستند چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه. آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود با صدای آرش به خودم امدم. –اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟ –گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد: –گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی. –تو می خونی؟ –گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی می‌ندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه. –عادی؟ –آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟ دستی به صورتم کشیدم. –ولی حالم خوبه. –مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه. من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها سرم را به علامت تایید تکان دادم. اخمی مصنوعی کرد و گفت: –هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی. لبخند زورکی زدم و گفتم: –خوبم، فقط داشتم فکر می کردم. –راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت بهم گفت شما‌هم یه کم جلو مژگان مراعت کنید توقعش از من رفته بالا، با لبخند گفتم: منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت: –عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی. –چه فرقی داره. موزیانه خندید. –عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست بخصوص واسه این موضوع بخصوص ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته پس از الان تمرین کن عصبانی نشی. تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم. –عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش. برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: –مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌وسوم3⃣0⃣2⃣ از حرفهاش حالم بد شد و زیر
–من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه. تابی به گردنم دادم. –باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت مثل اون دفعه. خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد. –چه قاضی بی انصافی دیسک کمر می گیرما. البته بهترحوصله‌ی خونه رو ندارم. –خب شب بمون اینجا. –نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته. همون می خوابم توی ماشین –واقعا؟ –حالا می بینی ولی به بقیه نگی‌ها 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
🦋🧡 خستہ‌ام رفیق... گرفتہ است هواے زمین!💔 دستم را بگیر و مرا هم با خودت ببر تا آسمان🖐🏻🥀 💫 🥀 🍂 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷 هر شیشہ‌اے ڪہ بہ گشت بہ سنگ آشنا، شکست... غیر از دلم ڪہ تا ز دلت شد جدا شکست!💔🌿 کلیپے از 🌸🌻 💫 ♥️🌿 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از 『تهی』
چیست⁉️ موجودی بسار که تاکنون توانسته با پرداخت نکردن قبض برق، گذاشتن آشغال راس ساعت 9 سر کوچه، با فحاشی و توییت زدن از زیر پتو، ضربه های مهلکی بر پیکره ی وارد کند . . :) ℯ𝓶𝒻𝓽𝓎⫸تهے
شروع هیچ جنگۍ در هیچ جای دنیا و در هیچ زمانۍ گرامۍ نیست… زیبایۍ نھ در جنگ، کھ در مقاومت و دفاع است !' ♥️🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 میگفت⇩ من‌این‌ڪُدرا‌به‌شما‌بدهم که‌هرڪس‌بخواهد‌به‌آقا‌نزدیك‌شود اولین‌راهش: ڪنترل‌چشم‌است . . چشم‌گناه‌بین، امام‌زمان‌بین‌نمیشود . . !🙂✋🏼 🕊 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چرخش و #تغییرِ سـا؏ت هم بہ دردِ این دلِ #تـنگــــمـ نخورد🚶🏻‍
🌱 ‌ماه من! امشب بتابان نور خود بر جان من...! کز تمام ظلمت و تاریکیِ شب، خسته‌ام🖐🏻💔🌿 🌹✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌وسوم3⃣0⃣2⃣ از حرفهاش حالم بد شد و زیر
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣0⃣2⃣ فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است. صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم هنوز آنجا بود چرا از حرفش کوتاه نمی‌آید فوری برایش پیام دادم: مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه. او هم نوشت: –سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟ از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود سلام یادم رفته بود با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم. نوشت: –دلم می خواست ببینمت ولی می دونم نمیشه باشه میرم فعلا خداحافظ از کارهایش سردرنمی‌آوردم ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت: –راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم بنده‌ی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم باید بیشتر مراعاتش را بکنم. –اشکالی نداره مامان جان انشاالله که مشکلات برطرف میشه دستتون درد نکنه زنگ زدید آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم. فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم موقع برگشت آرش نگاهی به گوشی‌اش انداخت وتعجب زده گفت: –دوتا تماس از خونه داشتم پنج تا تماسم از مژگان. –خب چرا جواب ندادی؟ –سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت. فوری با گوشی مادرش تماس گرفت. –الو مامان، سلام، کارم داشتید؟ همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد. –معلومه خبر خوبیه؟ –یه خبر بده یه خبر خوب اولش کدومش رو بگم؟ –خبر خوب. –آشتی کردند. –راست میگی آرش؟ سرش را تکان داد. –خداروشکر حالا چطوری؟ –آهان چطوریش برمی گرده به اون خبر بده. –یعنی چی؟ –یعنی مژگان حالش بد میشه فکر کنم فشارش میوفته بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش. وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه. –پس باید خیلی مواظب باشن. –اهوم همین جمله‌ی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد: –از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم. –چه ربطی به تو داره. –عه مگه میشه ربطی نداشته باشه بخصوص با سفارشهای هر روزه‌ی کیارش خان. –روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها –آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه.از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد ولی حرفی نزدم. آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند.همین که از در خانه‌ی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود. –بله رو گفتی سوگند؟ لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛ _بلللهه بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش –مبارک باشه عزیزم. –یعنی محرم شدید؟ –نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.» 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌وچهارم4⃣0⃣2⃣ فکر کردم شوخی می کند، ولی
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣0⃣2⃣ آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من داد و گفت: –دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچه‌ایی را هم آورد و جلویم گذاشت. رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت. با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم: –وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه. –پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره. سوگند رو به من دنباله‌ی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت: –راحیل تو می تونی هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس بعد لبخندی زد و ادامه داد: –چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کم‌کم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده به خاطر لطفی که بهمون می کنی. –این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم. اون روز تمام سعی‌ام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم. آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند. مخالفت کردو گفت: –وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی. –درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره. نفسش را بیرون داد و گفت: –باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت. صبح که به خانه‌ی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم. ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت: –یه خبر خوش. گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم: –چی؟ –سفر آخر هفته مون سر جاشه. –عه؟ تو که گفتی کنسله. –نه دیگه آشتی کردن با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند. –فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم. –خرید چی؟ فکری کرد و گفت: –مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم. –آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم. –خب پس فردا بیا. –می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمی‌خواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتری‌اش داده خراب شود. –باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید. با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: –ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه. لبهایش را بیرون داد و گفت: –یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟ از حرفش خنده‌ام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم. –به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش یعنی می گیری لباس رو می زنی؟ قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت: –حالا دیگه لازم بشه لباسم میزنم. از حرفش دوباره بلند خندیدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خنده‌ی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد. آرش با صدای عصبی گفت: –هیس، آرومتر، چه خبره. من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم. از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد. از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود. بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت. –بریم شام بخوریم. بعد از سفارش دادن غذا دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم. نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم دستش را روی دستم گذاشت و پرسید: –ازم ناراحتی. –نه. برای چی؟ –نباید اونجوری بهت می گفتم. –مجازاتم بود دیگه ممنون که تذکر دادی. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. بعد لبهایش به لبخند کش امد. –مجازاتت مونده هنوز –بدجنس دیگه سواستفاده نکن. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
: یارامام‌زمان‌کیہ؟! 👈🏻اونےکہ‌هیچ‌کس‌بهش‌نظارت‌نمیڪنه... اماداره‌خو‌دشو‌براےامام‌زمان‌میڪُشه :)🖐🏻♥️✨ 🥀 ؟! ؟! 💔 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شھادت‌هنـرمردان‌خـداست..🌿 |امام‌خمینے| 🌸🦋 🖐🏻 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🧡•• داده همیشہ لطف تو من را خجالتے :) مانده ام چرا نگاه تو افتاد سوے من؟!💔🌿 کلیپے از 🌹 ✔️ 💕🕊 ☑️ @AHMADMASHLAB1995