#لحظہاےباشهدا🕊
شهید علاء، عڪاسی، طراحی، بازیگری و کارگردانی را دوست داشت...
شاید اگر این راه را انتخاب نمیڪرد زیبایی فوقالعادهاش او را تبدیل بہ یڪ ستاره میڪرد، مشهور میشد و مورد توجہ همگان..((:
اما تراب الحسین{نام جهادی شهید} راه آخرت، طریق جهاد و مقاومت را انتخاب ڪرد و از گمراهیها و زیباییهای دنیا دور شد.
او با اینڪہ سن و سال ڪمی داشت در جنگ قهرمان بود و مثل سایر برادران مجاهدش جانفشان، جان نثار، مؤمن و در ڪارها پیش قدم بود🙂🌸🍃
#شهید_علاءحسن_نجمہ🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان🎗
اگر انسان، خودش علاقهاے به غیر خدا
نداشته باشد، نفس و شیطان زورشان به
او نمے رسد..!
#شیخ_رجبعلے_خیاط🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر درمان تویی دردم فزون باد..!
آقای حرفهای درگوشی....(:#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے🌸🖇 بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس💫 #سلام_علے_غریبطوس🦋 #کار_خودمونہ🍊 ✅ @AHMADMASHLAB1995
{وَهوَ مَعَكُمْ أينَ ما كُنْتُمْ}❤️...
#معبودانہ🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
باشــد صبـور مےشوم..! امّا؛ تو لااقـل دستے براے من بده از دورها تڪـان :))✨🖐🏻 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #
💚••
«آسِمـانسوخٺ...
زمینسوخٺ...
وبـاࢪاننِگِࢪِفت؛
زندگۍبَعدِ"تـو"
بَـࢪهیچڪسآساننَگِࢪِفٺ...💔!»
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلوسوم3⃣4⃣2⃣ ولی برادرش درحالی ک
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلوچهارم4⃣4⃣2⃣
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه.
آرش گرهی ابروهایش بیشتر شد و گفت:
–شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
–اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت:
–دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درموردبردن خواهرش برام گفت. اون اصلا...
فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد.
–آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرابامادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست.رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم.
–نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل وگفت:
–لطفا بشین اینجا تابیام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت. دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود. مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–توبرو، من خوبم، درست می کنم.
بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت.
–ممنونم.
کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت:
–این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند. سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
–به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟
ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم.
یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟
"نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..."
دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم. باپیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت:
–باهم؟ بعدمکثی کرد.
–ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن.
صورتم رابا دستهایش قاب کرد.
–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه. توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفر همدیگه رو دوست داشته باشن، دعاشون گیراتره
–دعا؟
دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلوچهارم4⃣4⃣2⃣ همان لحظه آرش داخ
–بخور راحیل، هرچی دیرتر بدونی بهتره
بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم.
–بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده.
رویم را برگرداندم وگفتم:
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم.
برای چندثانیه سکوت کرد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995