#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_یک
امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
"زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم"🙄🖐…
سکوت عمیقی کرد …
"به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟"😏 … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم…
"من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو"🤗 … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود …
صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …
– هی احد …😉
برگشت سمت من …
– من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😉😅
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد …
"من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام"😒 …
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه😬 …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم🔫…
"ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته😠…
– شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …😌
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر …
"شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه 😉… فقط شک نکن وسط خط آتشی"🔥 … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …😍
چشم هاش دو دو می زد😰 …
نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … "مشکلی پیش اومده؟"😒 … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود 😰… اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
– نه … مشکلی نیست … .😲😥
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟😏 …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه 😰😨…
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ☺️… .
باور نکرد😑 …
دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … "قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم"😬😡… .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …😐
سوار ماشین شدیم. گفت …
"با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری"؟😰 …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .☹️
با پوزخند گفتم
"می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه"😏 … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه 🙄…
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#تلنگر
☺️👇جایگاه زن در قرآن کریم رو با هم ببینیم :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌷⇦زن می تواند در رشد معنوی تا آنجا بالا رود که پس از سالها نازایی و انتظار فرزند، همین که بچه دار شد فرزند خود را تمام وقت، وقف مسجد و محل عبادت کند.
💠آل عمران، 36
🌷⇦زن می تواند، در دوراندیشی به جایی برسد که قبل از تولد فرزند به فکر مسیر خدمات او باشد
💠آل عمران، 36
🌷⇦زن نوعی ولایت بر فرزند دارد.
💠آل عمران، 36
🌷⇦زن، حق نامگذاری بر فرزند دارد.
💠آل عمران، 36
🌷⇦زن می تواند به مقامی برسد که پیامبر خدا را به شگفتی وا دارد که حضرت ذکریا از مائده ی آسمانی حضرت مریم به تعجب افتاد
💠آل عمران،.37
🌷⇦زن می تواند پیامبر خدا را تحت تأثیر قرار دهد ؛به گونه ای که به او غبطه بخورد.
💠آل عمران، 38
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌷⇦زن می تواند مخاطب فرشتگان شود.
💠آل عمران، 42
🌷⇦زن می تواند به مقام برگزیدگی برسد و خداوند برای او پیام بفرستد.
💠آل عمران، 42
🌷⇦زن می تواند در اجتماعات رسمی شرکت کند،
خداوند به مریم می فرماید: یا مریم! همراه نمازگزاران، نماز گزار!
💠آل عمران، 43
🌷⇦زن می تواند الگوی تمام مردان مؤمن باشد
💠تحریم، 7
@AhmadMashlab1995
༻﷽༺
🌹 #اربابم_حسین
ذڪر حسـین اشرف اذڪار عالم اسٺ
گفتیــم و همـدم همہء انبیــا شدیم
مِسڪین و مُستَڪین و فقیر آمدیم و بعد
با ڪیمیـاے مِهرِ شمـا پُر بَها شدیم
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌸
#سلام_حضرٺ_عشق❤️
💕
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷| وارد #هیئت که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت #کنار☝️
می شد یک #آدم خاکی و
مخلص👌
از جابجایی چرخ #مخصوص حمل باند صوت🎤 گرفته تا شستن #ظرف_ها
هر کاری از دستش بر #می_اومد انجام می داد✌️
می گفتند : آقا حامد! شما #افسری و همه شما رو می شناسند💯
بهتره این کارهارو #بقیه انجام بدند
#می_گفت : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته #بشی تا بزرگ بشی
صبر می کرد بعد از #هیئت که مردم می رفتند، مشغول شستن #دیگ_ها می شد😐
میگفت : #شفا تو آخر مجلسه؛ آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها #حاجتم رو خواهم گرفت👌
و آخر هم حاجتش رو با #شهادت گرفت🕊 |🌷
#شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_دو
جوجه مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن😏 …
زدم بغل و بهش گفتم "پیاده شو … رفتیم جلو"😒 … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .😏
با ژست خاصی اومدن جلو … 😎
+ جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ 😐…
– از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟😏🤔 … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .😐😑
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …😱😱
دومی چاقو کشید🔪 … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .🔫
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .😰😨
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو …
تازه متوجهش شدن … "به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم"…😡😠
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …🤔
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟😳 … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
"من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو"😏😠 … .
بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ …
یه نگاه بهش انداختم و گفتم …
"فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه" … 😏
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد …
"ای ول استنلی😉، زمان بندیت عین همیشه عالیه😅…"
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😨 …
رنگش شد عین گچ😰 …
سرم رو بردم نزدکیش …
"به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه" …😏
یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .🤗
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_سه
قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😰
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟😏😂😂 … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ 😖… .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …😉😬
همه دوباره خندیدن … "باشه، مرد … قول تو قول ماست" … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …🙄
– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم؟🤔😳 …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه😑😏 …
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم 😅… .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت…
چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد …
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه😬😁 …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود☹️ … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم
اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد😱😵 … .
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین …
شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون …
پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد🤑… براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم😒 …
مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … 😡
نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت …
"چرا با من اینطوری می کنی؟"😡😟 … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …👊
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
༻﷽༺
#اربابم_حسین_جان
بہ گنبدٺ،حرمٺ، پرچمٺ سلام آقا
بہ محضر پسرٺ،دخترٺ سلام آقا
سلام ساقے لشگر سلام شطّ فراٺ
سلام بر سر و بر پیڪرٺ سلام آقا
#صبحم_بنام_شما🌤
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله🌷
❥ @ahmadmashlab1995
♨ وقتی امام(ره) برای آزادی نواب عمامهاش را زمین زد
🔶 حاج آقا روح الله خیلی تلاش کرد مانع اعدام #نواب_صفوی و یارانش شود اما نتوانست آقای #بروجردی را قانع کند.
شنیده شده در این ماجرا خیلی به آقای بروجردی اصرار کرد و حتی عمامه اش را هم زمین زده بود.
شنیده شده که به سه نفر از شخصیت های مشهور هم نامه نوشت، تاثیری نداشت. ناراحت و عصبانی به خانه برگشت عبایش را به گوشه ای پرتاب کرد.
همسرش پرسید نتوانستید کاری بکنید. گفت: نخیر! ایشان میگوید کاری به این کارها ندارم.
🔶 نواب صفوی و یارانش را اعدام کردند. تعدادی ایراد میگرفتند که باید حرمت لباس حفظ میشد و با لباس #روحانیت اعدام نمیشد.
اما حاج آقا میگفت باید روحانی با لباس روحانیت شهید شود تا مردم بفهمند و آگاه شوند که این ها در صحنه هستند.
فرزندش آقا #مصطفی_خمینی در یادداشت هایش نوشته است:
«فدائیان اسلام در #سکوت مرگبار علما تیرباران شدند.» و فرزند دیگرش #احمدآقا خمینی میگوید پدرش از اعدام نواب و یارانش و سکوت علما خیلی ضربه روحی خورد.
📚 دایرهالمعارف مصور تاریخ زندگی امام خمینی، شیرعلینیا، نشر سایان، ص۶۱
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸میگفت: زهرا، باید #وابستگیمون کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابستهایم💞 و روز به روز هم بیشتر #عاشق_هم میشیم.
🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه #من_بمیرم واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه #زهرا زبونتو گاز بگیر. اصلاً منظورم این نبود🚫
🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد #شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 #شوخی میکردیم. یکی از بچهها آب پاشید رو #امین.
🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش #ناخودآگاه زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، #صورتش زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب #زنمو چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده #زن_ذلیلی
🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم #حساسه. مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅
🔹از #مأموریت برگشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن #صورتش خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉
🔸گفتم: میدونم خستهای، خسته نباشی.
تقصیر خودته که #مراقب خودت نبودی. بااااید بریم #پماد بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید #هرلحظه جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا #خوب_نشد⁉️😔
#راوی_همسر_شهید
#شهید_محمدامین_کریمی
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_چهار
بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من 😡😠… چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…😑
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … "چرا با من این کار رو می کنی؟"😭…
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم …
"این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ …
تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…..."
یقه اش رو ول کردم …
"می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم، خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا …..."
"می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش😏
… این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره …
فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ …
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟…
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری…
بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟" ..
و اون فقط گریه می کرد .
بهش آرام بخش دادم …
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم…
نشسته بودم و نگاهش می کردم …
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود …
راه افتادیم …
توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
– چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم …
"به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه"😏😒…
– تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه…😏
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
– من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم …
بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم …
از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم …
می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم …
هیچ وقت دلم نمیخواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .😨😧
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه:
"توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست" 😌…
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#حدیث_مهدوی
#نرم_افزار_جامع_مهدویت
کلام امام زمان
ای شیعه ما
ما از لغزشهايي که از شما سر مي زند از وقتي که بسياري از شما ميل به بعضي از کارهاي ناشايسته اي نموده اند که نيکان گذشته از آنها احتراز مي نمودند و پيماني که از آنها براي توجه به خداوند و دوري از زشتي ها گرفته شده و آنها آن را پشت سر انداخته اند اطلاع داريم.
توقيع به شيخ مفيد
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_پنج
من گاو نیستم
برگشتم خونه …
تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … "استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی …
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن" …
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن📖 … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام …
"ما دست شما رو می گیریم"…
"شما رو تنها نمی گذاریم" …
"هدایت رو به سوی شما می فرستیم" …
"اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست"…
"آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید"….
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم 🙃…
اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …😭
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن …
رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
– احد حالش چطوره؟🤔 …
– کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت "معذرت می خوام" … .😔
– متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …👋
– استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …😕
چرخیدم سمتش … "هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم"…
.
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .😍
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
– میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .😉
خنده ام گرفت😄 …
ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند …🙃
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم😬 …
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد😇 …
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن …
اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .😔
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …😔
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
– استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی 😊…
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن😔 …
خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995